گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فارسنامه ناصري
جلد اول
.[وقايع فارس در روزگار خلافت ابو بكر]





در همين ماه از همين سال [11] جماعتي ابو بكر عبد اللّه بن ابي قحافه تيمي «1» قرشي را به خلافت برداشته با او بيعت نمودند و چون خبر ارتحال سيد كائنات «2» به بحرين رسيد بيشتر قبائل آن از دين مسلماني برگشتند و قبيله عبد القيس و جارود، بزرگ آنها بر اسلام خود باقي بماندند «3» و علاء بن حضرمي از بحرين به مدينه بازگشت و ابو بكر بعد از اطلاع بر واقعه، لشكري را به امارت علاء بن حضرمي روانه بحرين داشت و بعد از ورود سپاه، قبيله عبد القيس به لشكر مسلمانان پيوسته با ساير قبائل، جنگي سخت نموده، قبايل را شكسته، به دين مسلماني برگردانيدند.

[وقايع فارس در روزگار خلافت عمر]

در ماه جمادي دويم سال 13 هجري خليفه اول، ابو بكر عبد اللّه وفات يافت و شصت و سه سال از عمرش گذشته بود و نزديك به دو سال و نيم، زمان خلافت داشت «4» و به نص وصيت او، ابو حفص عمر بن خطاب عدي قرشي «5» به جاي او نشست و ارباب حل و عقد با او بيعت به خلافت نموده او را امير المؤمنين گفتند.
در سال 14 هجري علاء بن حضرمي را از ايالت بحرين معزول داشته عثمان بن ابي العاص ثقفي را والي بحرين نموده روانه‌اش داشت. «6»
در سال 15 هجري قدامة بن مظعون «7» به ايالت بحرين برقرار گرديد.
در سال 16 هجري باز حكومت بحرين به علاء بن حضرمي عود نمود و چون خبر استيلاي سعد بن ابي وقاص «8» بر عراق عجم به بحرين رسيد علاء بن حضرمي، بي‌اجازه از مصدر خلافت «9»، از سران سپاه بحرين و عمان كه در تحت اقتدار او بودند يورش به جانب فارس را
______________________________
(1). مسعودي نام و نسب ابو بكر را چنين آورده است: (عبد اللّه بن عثمان ابو قحافة بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن- تيم بن مرة بن كعب، و روي مره نسب او با رسول اللّه مي‌پيوندد و لقب او عتيق بود زيرا رسول اللّه او را بشارت داده بود كه آزاد شده خدا از آتش جهنم است و گويند از آن‌رو عتيق ناميده شد كه همه مادرانش آزاد بوده‌اند. هنگامي‌كه به خلافت رسيد پدرش هنوز زنده بود. (مروج الذهب، ج 1، ص 655).
(2). خبر درگذشت حضرت محمد (ص) ...
(3). رجوع شود به (بيان مرتد شدن اهل بحرين) در كامل التواريخ، جلد دوم، صفحات 77 تا 82.
(4). مسعودي مدت خلافت ابو بكر را (دو سال و سه ماه و ده روز) مي‌داند. (ر ك: مروج الذهب، جلد اول، ص 654)، كامل التواريخ نيز همين مدت را ذكر كرده است ج 2، ص 164.
(5). وي عمر بن خطاب بن عبد العزي بن قرط بن رباح بن عبد اللّه بن زراح بن عدي بن كعب بود و در كعب نسب او با نسب پيغمبر (ص) به هم مي‌پيوندد، مادرش خنتمه دختر هشام بن مغيره بود ... وي را فاروق گفتند از اينجهت كه ميان حق و باطل را امتياز مي‌داد. كنيه او ابو حفص بود و اول كسي بود كه امير المؤمنين ناميده شد و عدي بن حاتم او را بدين نام خواند ... و اول كسي كه بدين عنوان بر منبر او را دعا كرد ابو موسي اشعري بود ... (مروج الذهب ج 1 ص 662).
(6). در باب (عثمان بن ابي العاص) رجوع شود به فارسنامه ابن بلخي، صفحات 113، 114، 115 و 116، چاپ نيكلسن.
(7). مسعودي در مروج الذهب او را از جمله كساني مي‌داند كه تمايلات عثماني داشتند و در سال 38 هجري از بيعت با حضرت علي (ع) دريغ كردند (ر ك: جلد اول، ص 709)، و رجوع شود به كامل التواريخ، جلد دوم، ص 369.
(8). براي آگاهي از شرح حال سعد و فتوحات او رجوع شود به كامل التواريخ، ترجمه عباس خليلي، جلد دوم، ص 214 تا 280.
(9). رقابت علاء بن حضرمي با سعد وقاص باعث شد كه علاء، علي‌رغم آنكه (عمر او را از دريانوردي و تجاوز از حد خود منع كرده بود) بر آن شود كه در ايران كاري نمايان انجام دهد. (ر ك: كامل التواريخ، جلد دوم، ص 369 و 370.)
ص: 173
درخواست نموده و تمامي امراء لشكر رأي علاء را پسنديده، چندين كشتي بزرگ و كوچك را فراهم آوردند.
در سال 17 هجري علاء حضرمي لشكري از شجاعان عرب را انتخاب فرموده و جارود بن معلي را بر جماعتي و سوار بن همام را بر جمعي ديگر و خليد بن منذر «1» را بر فوجي امير نمود و امارت همه را بر خليد بن منذر گذاشت و لشكر عرب را بر كشتي‌ها، نشانيدند [و] از دريا به سواحل فارس رسانيد [ند]. پس خليد با سران سپاه مشاوره نمود كه والي فارس تا ورود ما را ندانسته، بايد به جانب شهر استخر كه پايتخت مملكت فارس است هجوم آورده، شهرهاي ميانه راه را مسخر نموده، شهر استخر را محاصره نمائيم و به نيروي اسلام شهر را در تصرف آوريم و به اين عزم از ساحل دريا حركت نمودند «2» و هربدنام، داماد شاه يزدجرد سپهسالار فارس از آمدن سپاه عرب و قصد شهر استخر مطلع گرديد با سپاه آماده كه در يكي از شهرهاي كناره درياي فارس داشت، از دنبال سپاه عرب شتافته، حايل ميانه عرب و ساحل دريا گرديد، پس خليد، سردار عرب به سپاه خود بفرمود: «عجم شما را نخواست بلكه شما براي جنگ و غنيمت آمديد و كشتي‌هاي ما و مملكت فارس براي كسي است كه پاي مردانگي را فشرده، فيروزي عايد او گردد.» پس با سپاه عجم جنگ نمودند و سوار بن همام و جارود بن معلي كشته شدند «3» و خليد مردانگي‌ها نمود و بسياري از بزرگان عجم را بكشتند و چندين جنگ ديگر نموده، گاهي فيروزي، گاهي شكست يافته و فسخ عزيمت شهر استخر را نموده، همه‌جا در جنگ و گريز، از نواحي فارس، قصد بصره نمود «4» سپاه عجم از پس و پيش آنها دور نمي‌شدند و زمان اين جنگ و گريز به درازا كشيد و خبر گرفتاري سپاه عرب در فارس به مدينه طيبه رسيد.
خليفه ثاني عمر بن خطاب (رضي اللّه عنه) بفرمود كه عتبة بن غزوان «5» والي بصره، لشكر بحرين و عمان را كه در فارس گرفتار جنگ و گريز بودند اعانت كرده، مدد رساند و عتبه دوازده هزار نفر مرد جنگي را به سرداري احنف بن قيس «6» روانه فارس بداشت و چون سپاه بصره، در فارس به لشكر بحرين رسيد، خليد بن منذر با سپاه نو و كهنه با لشكر عجم جنگ كرده، اندكي
______________________________
(1). در كامل التواريخ (خليد بن مندر بن ساوي) است. (جلد دوم، ص 370).
(2). مؤلف اين قسمت را از كامل التواريخ ابن اثير گرفته است. ر ك: كامل التواريخ، ج 2، ص 369.
(3). ابن اثير محل جنگ و كشته شدن اين دو تن را (طاوس) مي‌داند. (ر ك: كامل التواريخ، جلد دوم، ص 370).
(4). ابن اثير دليل عزيمت اين سپاه را به بصره چنين نوشته است كه: (خواستند راه بصره را طي كنند زيرا راه دريا را ايرانيان بسته بودند). كامل التواريخ، جلد دوم، ص 370.
(5). يكي از سرداران عرب كه عمر او را به سال چهاردهم هجري به محل بصره فرستاد تا شهري بسازد و بعضي گفته‌اند كه در بهار سال شانزدهم بصره پي‌افكنده شد و چون عتبه به محل بصره رفت آنجا را سرزمين هند مي‌گفتند ... (مروج- الذهب، جلد اول، ص 676)، عتبه پس از 3 سال از تاريخي كه لشكر اسلام را نجات داد درگذشت (ر ك: ج 2، ص 372، كامل). و بيان امارت عتبه بن غزوان در بصره (جلد 2، ص 281 كامل).
(6). ابن اثير، احنف بن قيس را يكي از سرداران اين سپاه مي‌داند كه به همراه عاصم بن عمرو، عرفجة بن هرثمه رهسپار ايران شد. (كامل التواريخ، جلد دوم، ص 371)، فرماندهي لشكر ايران را در اين نبرد (شهرك) بر عهده داشت.
(همان صفحه). درباره احنف بن قيس رجوع شود به صفحات 30، 31، 41، 88 و 335، مروج الذهب، جلد دوم.
ص: 174
فيروزي يافته، فارس را به‌جا گذاشته، از طريق ارجان «1» و رامهرمز «2» و جراحي «3» به جانب بصره شتافت و چون اين اخبار به مدينه طيبه رسيد از جانب خلافت فرمان صادر گرديد كه تمامي لشكر عرب از نواحي بصره و بحرين و عمان بر تمامي فارس هجوم نمايند و لوائي براي مجاشع بن- مسعود «4» فرستاده او را مأمور به فتح كوره اردشير يعني نواحي فيروزآباد و كوره شاپور يعني نواحي كازرون فرمود و لوائي ديگر براي عثمان بن ابي العاص ثقفي فرستاد «5» و او را مأمور به تسخير كوره استخر يعني نواحي مرودشت نمود و لوائي ديگر براي سارية بن زنيم كناني «6» روانه داشت و او را مأمور به فتح كوره داراب‌جرد يعني نواحي داراب و فسا و جهرم فرمود و اين سردارها، تهيه «7» و تدارك سفر فارس نموده در سال هيجدهم هجري با سپاه آماده از بصره حركت نموده و به نواحي دورق «8» و جراحي كه همسايه رامهرمز است رسيدند و سپاه فارس به فرموده هربذ سپهسالار لشكر و شهرك والي فارس در شهر توج كه آن را توز نيز گفته‌اند و بيان آن در گفتار دويم اين فارسنامه در عنوان بلوكات بيايد مجتمع شدند و سرداران عرب به فرموده خليفه ثاني هر يك به جانب آن ناحيه تاخت نمودند و چون بزرگان فارس تفرق عرب را در نواحي دانستند مردم خود را براي برابري با عرب از شهر توج روانه داشتند «9» پس مجاشع بن مسعود اولا قصد كوره شاپور چنانكه مأمور بود نمود و در نزديكي شهر توج كه از توابع كوره شاپور «10» است با سپاه عجم تلاقي كرده، جنگ نموده، فتح از جانب عرب گرديد. پس شهر توج را محاصره كرده در اندك مدتي شهر را به قهر و غلبه گرفته، مردمش را كشتند و اموالش را بردند و بازماندگان را به دادن
______________________________
(1). از شهرهاي فارس، (شهري است بزرگ و خرم و با خواسته بسيار و نعمت فراخ و هوائي درست ...) (حدود العالم، ص 133).
(2). رام اورمزد شهري است بزرگ و خرم و آبادان و با نعمت بسيار و جاي بازرگانان بر حد ميان پارس و خوزستان (حدود العالم، ص 138).
(3). از دهستانهاي شادگان از شهرستان خرمشهر كنوني.
(4). درباره مجاشع بن مسعود رجوع شود به جلد دوم كامل ابن اثير، ص 395- ابن اثير او را مجاشع بن مسعود سلمي مي‌داند. ابن بلخي، ابن ابي العاص را گشاينده قسمتي از كوره شاپورخوره مي‌داند. (ر ك: فارسنامه ابن بلخي، ص 115)
(5). (و ابن عثمان برادرش حكم بن ابي العاص را با لشكري از عبد قيس و ازد و تميم و غير ايشان بفرستاد و جزائر بني كاوان (كه عرب آنرا عبد قيس نام نهاد) بستدند ... و روي به زمين پارس نهادند ...). (فارسنامه ابن بلخي، چاپ نيكلسن، ص 114).
(6). در متن: (كتاني)، تصحيح شد. ابن بلخي مي‌نويسد: (سال بيستم ... عثمان بن ابي العاص قصد كوره دارابجرد كرد و پسا و جهرم و فستجان (را گرفت) و قرار داد كه از آن كوره جمله دو هزار هزار درم خدمت بيت المال كنند ... و در سال بيست و سوم از هجرت بازگشتند). (فارسنامه، ص 115)، اما ابن اثير مي‌گويد عمر پرچم فسا و دارابجرد را به سارية بن زنيم كناني ... فرستاد). (ص 395، كامل، جلد دوم)، و ر ك: طبري (سارية بن زنيم كناني الدئلي) (ص 2569 ر 5).
(7). در متن: تحيه.
(8). ر ك: كامل، ابن اثير، جلد دوم، ص 381.
(9). ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 114، ابن بلخي مي‌نويسد: والي پارس از قبل يزدجرد شهرك مرزبان بود كه بدست سوار بن همام كشته شد.
(10). ابن بلخي مي‌نويسد: (اين توج از كوره اردشيرخوره است). (ص 114)، (به قديم شهركي بزرگ بوده است مقام عرب را شايد كه گرمسير عظيم است و در بيابان افتاده است ... پس عضد الدوله قومي از عرب شام بياورد و آنجا بنشاند). (ص 135، همان كتاب).
ص: 175
جزيه و سرشماري امان دادند.
عثمان بن ابي العاص به مأموريت خود قصد كوره استخر نمود و اهالي آن به استقبال درآمده، در صحراي فراشبند يا جره «1» كه نزديك شهر جور «2» يعني فيروزآباد است با عرب جنگ كرده، شكست‌يافته، به جانب شهر استخر گريختند و عثمان بن ابي العاص به صحراي فيروزآباد درآمده شهر جور را به قهر و غلبه بگرفت و بر اهالي آن جزيه مقرر داشت، پس بجانب شهر استخر شتافت و بلوك خواجه و ميمند و كوار «3» و كربال «4» را قتل و غارت نمود و هربذ والي استخر و داماد شاه يزدجرد قبول جزيه نموده اهل استخر را آسوده بداشت. پس عثمان بن ابي العاص اهالي بلوك رامجرد «5» و بيضا «6» و كوه مره «7» را به دادن جزيه و سرشماري واگذاشت. پس از صحراي شيراز و دشت ارجن «8» گذشت، قصبه كازرون را كه سه فرسخ بيشتر از شهر شاپور است تصرف نمود و به مال المسالمه قناعت فرمود و چون فتح شهر شاپور ميسر نگشت به جانب شهر نوبندگان «9» كه قصبه بلوك شولستان «10» و هشت فرسخ شمالي شهر شاپور است تاخته، شهر نوبندگان را مانند كازرون تصرف نمود و از اهالي آن مال المسالمه گرفته به قصد تسخير شهر ارجان كه
______________________________
(1). (پس عثمان بن ابي العاص در كوره شاپورخوره رفت و اصل اين كوره بشاپور است و ديگر شهرها چون كازرون و جره و نوبندگان و ... از اعمال آن است و جنگهاي عظيم رفت پس به صلح بستدند بعد ما كه مردم ولايت نعمتي بسيار بدادند و جزيه بخود گرفتند سال شانزدهم ...). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 115).
(2). (شهري است خرم، اردشير بابكان كرده است و مستقر او بودي و از گرد او باره محكم است و از وي گلاب جوري خيزد كه به همه جهان ببرند ...). (حدود العالم، ص 131 و 132)، ابن بلخي مي‌نويسد: (فيروزآباد را به قديم جور گفتندي و به روزگار كيانيان اين شهري بزرگ بود و حصاري عظيم داشت ...). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 137).
(3). (شهركي است سخت خوش و خرم، و نواحي بسيار دارد ... بيشترين حوائج شيراز و آن حدود از آنجا آورند و غله بسيار خيزد ...). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 134).
(4). (نواحي كربال پيش از اين بند (فخرستان: بند رامجرد) صحرا بود بي‌آب و عضد الدوله تقدير كرد كه چون اين بند مي‌بساخت آب رود كر بر آن صحرا عظيم مي‌گرفت پس صانعان بياورد و مالها بسيار بذل كرد تا مصرفهاء آب بساختند ...). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 151).
(5). (رامجرد ناحيتي است بر كنار رود كر و بندي بر آب كرده بودند از قديم ... آنرا فخرستان نام نهادند). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 128).
(6). (شهركي است كوچك اما نيكو و آش و طور از حدود و نواحي بيضاست). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 129).
(7). ر ك: فارسنامه ناصري (: همين كتاب)، بلوكات فارس، ناحيه زيدون، كوه مره و ليراوي.
(8). ر ك: حدود العالم، ص 16، و فارسنامه ابن بلخي، ص 154.
(9). (شهري است خرم و بانعمت و خواسته بسيار). (حدود العالم، ص 133)، از شهرهاي كوره شاپورخوره (فارسنامه، ابن بلخي، ص 115)، نوبندگان (: نوبنجان)، پيش از اين شهري بود بزرگ و نيكو و در ايام فترت ابو سعد كازروني به نوبتها آنرا بغارتيد و بكند و بسوخت چنانكه تا مسجد جامع بسوخت و سالها چنان شد كه ماوي شير و گرگ و دد و دام بود و مردم در جهان آواره شدند و خلايقي از ايشان در غربت بمردند ... هواي آنجا گرمسير است معتدل و آب روان بسيار دارد و شعب بوان از نواحي نوبندگان است ...). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 146 و 147).
(10). (بلوكي از توابع شاپور كازرون كه طايفه ممسني از ايلهاي فارس در آنجا ساكنند). (فرهنگ معين، جلد پنجم، ص 933). فارسنامه ناصري ج‌1 176 وقايع فارس در روزگار خلافت عمر ..... ص : 172
ص: 176
قصبه كوره قباد «1» است از بلوك شولستان و قريه باشت «2» و صحراي ليشتر «3» گذشته شهر ارجان را تسخير نموده، به دادن مال المسالمه، اهالي آن را امان داد.
پس با لشكر عرب از بلوك زيدون «4» و ناحيه ليراوي «5» كه در ساحل درياي فارس است به قصد شهر جنابه يعني گناوه «6» و شهر ريشهر «7» كه در اين زمان هر دو از بلوك دشتستان فارس است گذشته، شهر گناوه كه بندر معموري بود محاصره نمود و به اندك وقتي مسخر داشت و چندين هزار اوقيه «8» طلا و نقره به مال المسالمه از اهل گناوه بازيافت نمود و به قصد تسخير شهر ريشهر روانه گرديد.
در بعضي از تواريخ نوشته‌اند چون عثمان بن ابي العاص شهر توج را بگشود شهرك نام مرزبان فارس به جانب شهر ريشهر گريخت و سپاه انبوهي در گرد خود حاضر داشت و عثمان برادر خود «حكم» را براي تسخير شهر ريشهر روانه داشت پس جنگ سختي ميانه عرب و عجم درافتاد و عجم شكست يافت و شهرك مرزبان كشته گشت و شهر ريشهر را مسخر داشتند «9» و در اين وقت لشكر لارستان و فال و قير و كارزين «10» و فومستان در شهر جهرم اجتماع داشتند و عثمان بن ابي العاص ثقفي به قصد شكست لشكر عجم و تسخير جهرم از بلوك دشتستان و دشتي و درگاه گذشته قصبه خنج و قصبه افزر «11» و شهر كارزين را مسخر داشت و مال- المسالمه گرفت و لشكر عجم از جهرم به جانب كارزين سپاه عرب را استقبال نموده، شكست
______________________________
(1). كوره قبادخوره، ارجان: در ابتدا قبادين فيروز پدر كسري انوشيروان بنا كرد و شهري بود بزرگ با نواحي بسيار اما به روزگار فتور و استيلاء ملحدان اباد هم اللّه خراب گشت ... جلاجان و نيو و دير از اعمال ارجان است و هوا و آب و احوال آن همچنان است كه ارجان.) (فارسنامه، ابن بلخي، ص 148).
(2). ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 160 و ص 153- آثار شهرهاي باستاني خليج ... ر ك: همين كتاب فارسنامه- ناصري، بلوكات فارس از ناحيه باوي كوه‌گيلويه.
(3). (ليشتر: شهركي است با هواي درست و بسيار كشت و از وي فندق خيزد (و از شهرهاي ناحيت جبال است).
(حدود العالم، ص 141)، و ر ك: همين كتاب، بلوكات فارس از ناحيه باوي كوه‌گيلويه.
(4). ر ك: فارسنامه ناصري، ناحيه زيدون كهكيلويه: بلوكات فارس، ناحيه زيدون- كوه مره و ليراوي.
(5). در متن: (ليرادي). يكي از طوايف كوه‌گيلويه فارس. ليراوي به دو دسته: ليراوي كوه و ليراوي دشت تقسيم مي‌شود.
(فرهنگ معين، جلد 6، ص 1851)، و ر ك: همين كتاب بلوكات فارس- ناحيه زيدون- ليراوي.
(6). (شهركي است بر كنار دريا و آنرا به پارسي گنفه (گناوه- جنابا) خوانند يعني آب‌گنده و شهري كه نامش آب‌گنده باشد صفت ناخوشي و گندگي هست و آب آن به شرح محتاج نشود و هيچ نخيزد از آنجا كه باز توان گفت). (فارسنامه ابن بلخي، ص 149).
(7). شهركي است بر كنار دريا نزديك قلعه امير فرامرز بن هداب هواي آن گرمسيري است بغايت ... سرحد است ميان ارجان و خوزستان ... (فارسنامه، ابن بلخي، ص 149). و (ر ك: ص 137 تا 203 آثار شهرهاي باستاني سواحل و جزاير خليج فارس، اقتداري).
(8). مقياسي است براي وزن و آن برابر با 12/ 1 رطل، 5 ر 7 مثقال، 40 درم خالص، ج: اواقي.
(9). ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 114.
(10). ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 135، 140، 152، 164.
(11). از بلوك قير و كارزين. ر ك: بلوكات فارس در همين كتاب. در آثار العجم آمده است: (قلعه شهرياري در گرمسير است مابين بلوك خنج و بلوك افزر). (ص 415، چاپ دوم، 1354، بمبئي)، و (اقليم پارس، مصطفوي، ص 358) ر ك: فارسنامه ناصري، بلوك افزر بخش بلوكات فارس.
ص: 177
فاحش يافته، پراگنده شدند و لشكر عرب شهر جهرم را محاصره نمود و در اندك وقتي مسخر داشت و سارية بن زنيم كناني «1» كه از جانب خلافت مأمور تسخير كوره داراب‌جرد «2» بود از ناحيه فيروزآباد و صيمكان «3» و خفر «4» گذشته وارد جلگاء سروستان گرديد و لشكر عجم از فسا «5» و داراب و فرگ «6» و قيس «7» و بندر جرون «8» كه اكنون بندر عباس است و شيل «9» و ميناب «10» تا نهايت
______________________________
(1). طبري او را (سارية زنيم الكناني الدئلي) خوانده است اما در متن (كناتي) آمده است كه تصحيح شد. (ر ك: طبري، جلد 5، ص 2569، چاپ بريل، 1964)، در كامل التواريخ هم (كناني) است. (ر ك: ج 2، ص 395)، و ر ك:
تاريخ گزيده ص 182، حمد اللّه مستوفي مي‌نويسد نبرد ايرانيان به سرداري شهرك با اعراب در ولايت فسا و دارابگرد دو ماه به طول انجاميد.
(2). ر ك: حدود العالم، ص 134، و فارسنامه، ابن بلخي، ص 55، 115، 129، 131، 159، 162 و 165، و آثار- العجم، ص 93.
(3). ابن بلخي اين نام را (صمكان) ضبط كرده و اين شهر را از عجايب دنيا مي‌داند. (از بهر آنك در ميان اين شهر رود مي‌رود و پلي بر آن رود است يك نيمه شهر كه از اين جانب رود است بر كوه نهاده است و سردسير است ...
و ديگر نيمه كه آن جانب رود است گرمسير است ...). (ص 139) صيمكان: (در پنج منزلي شيراز است) فارسنامه، ابن بلخي، ص 163.
(4). ابن بلخي آنرا (خبرك) ضبط كرده است (ر ك: فارسنامه، ص 123) ر ك: آثار العجم، ص 17، در ذكر بلوك خفر و ر ك: اقليم پارس، ص 86.
(5). ر ك: حدود العالم، ص 31، 134 و 135، فارسنامه، ابن بلخي، ص 115، 130، 134، 139، 162. آثار العجم، ص 83.
(6). لسترنج مي‌نويسد: (شرقي‌ترين راهي كه به ساحل دريا مي‌رفت راهي بود كه به بندر مقابل جزيره هرمز مي‌رفت و از آنجا در امتداد ساحل به شهر هرموز منتهي مي‌شد و ... از شيراز به سروستان و فسا مي‌رسيد و از آنجا به دارابگرد و فرگ و طارم مي‌رفت و از آنجا به شهر سور و ... نزديك بندرعباس مي‌رسيد.) (سرزمينهاي خلافت شرقي، ص 317)، در مسالك و الممالك استخري اين نام به صورت (فرج) آمده است. ر ك: (ص 101، 116، 117)، حمد اللّه مستوفي اين كلمه را (برك) مي‌نويسد و مي‌گويد: (برك و طارم دو شهر كند و برك بزرگتر است و قلعه‌اي محكم دارد و به سرحد كرمان است). (نزهة القلوب، چاپ ليدن، ص 138)، و ر ك: فارسنامه ناصري، بلوك سبعه: فرگ.
(7). اين كلمه در متن (فين) است ولي با توجه به جغرافياي محل حادثه بايد (قيس) باشد كه همان جزيره كيش است، تصحيح شد. (ر ك: فارسنامه ابن بلخي، ص 114، 136 و 141، و آثار باستاني شهرهاي خليج فارس، ص 571 و 573 و 842).، و ر ك: فارسنامه ناصري در ذكر جزائر خليج فارس: جزيره قيس.
(8). اين نام در متون مختلف به صورتهاي جرون، گرون، گمبرون- گميرون- كامرون، كارون- گامرون، گمبر و گمر و زرون ضبط شده است. اعتماد السلطنه مي‌نويسد: (جرون تعريب (گرون) است). (ر ك: بندرعباس و خليج فارس، تهران، 1342، ص 61 و 62)، اين شهر (در زمان نفوذ و اقتدار پرتغاليها بندر گامبرون خوانده مي‌شد و پس از آنكه شاه عباس به تقويت انگليسي‌ها در سال 1622 ميلادي آن را از تصرف آنها خارج كرد اسم خود را بر آن گذاشت و به بندرعباس موسوم شد). (آثار باستاني خليج فارس، ص 537 و 538 و 575).
(9). شيل يا شيلاو همان سيراف است. (ر ك: طبري، جلد سوم، ص 1989). اصطخري مي‌نويسد: بعد از شيراز آبادترين شهر فارس است و به وسعت شيراز (مسالك و الممالك، ص 31، 36، 96، 100، 113، 114، 117، 119، 121، 134). و در حدود العالم مي‌خوانيم كه (شهري بزرگ است و گرمسير است و هوائي درست دارد و جاي بازرگانان است و بارگاه پارس است. (ص 131) و ياقوت حموي مي‌نويسد: (از شيراز تا سيراف شصت فرسخ است). (معجم البلدان، چاپ لايپزيك، ص 211 و 212)، و (ر ك: آثار باستاني شهرهاي خليج فارس، ص 330، 424، 426 و 814)، و (ر ك: فارسنامه ابن بلخي، ص 136) و (غلامرضا معصومي، سيراف، ص 5)، بلاذري مي‌گويد كه: در اين محل يك ماه در ميان ايرانيان با اعراب جنگ بود. (فتوح البلدان، ص 263، ترجمه فارسي).
(10). اين شهر بر خرابه‌هاي هرمز كهنه بنا شده و مينا و ميناب خوانده مي‌شود. شرف الدين علي يزدي در قرن هشتم-
ص: 178
ناحيه موغستان «1» كه در نواحي بلوك فسا مجتمع بودند به استقبال سپاه عرب تا ناحيه مموئي «2» شتافته و بعد از جنگ شكست يافتند و چون سپاه عرب به صحراي تنگ كرم «3» سه فرسخي شهر فسا رسيد، لشكر عجم تداركي ديده به استقبال آمده در صحراي سردشت فسا، فرسخي بيشتر شمالي شهر فسا، ساز جنگ نمودند و شكست يافتند و بعضي در شهر فسا متحصن گشته و جماعتي در دم دشت فسا كه در دامنه كوه بنارجان، فرسخي كمتر جنوبي فساست، توقف نمودند و روز ديگر لشكر عرب در دم دشت با سپاه عجم جنگ نمودند و چنان شد كه لشكر عرب در ميانه سپاه عجم و كوه بنارجان محصور گرديد و چون سستي در عرب و نيروئي در عجم پيدا گرديد، سارية بن زنيم خود و لشكر عرب را به كوه بنارجان رسانيد و شبي در فراز آن كوه بماند و روز ديگر سپاه عجم به قصد تدمير «4» عرب از دامنه كوه، بالا رفتند و چون بلندي در دست عرب بود عجم را شكستند و چندين هزار نفر را كشتند و شهر فسا و شهر داراب تا موغستان عباسي «5» كه نهايت خاك فارس است از كناره دريا در تصرف سارية بن زنيم كناني درآمد.
تاريخ‌نويسان «6» اهل سنت در كتابهاي خود نوشته‌اند و استاد اطباء حاذق قرشي «7» در كتاب شرح قانون طب در مبحث كيفيت ابصار نگاشته است كه: يكنفر از صحابه حضرت خير البشر عليه و آله صلوات اللّه الاكبر كه در روز جنگ سارية بن زنيم با سپاه عجم در دامنه اين كوه در مدينه طيبه توقف داشت به نور بصيرت و گوش هوش، چون زاري ساريه و سران سپاه
______________________________
از قلعه مينا و هرموز كهنه نام برده است. ميناب در چهارده فرسنگي بندرعباس واقع است. (شهرهاي باستاني خليج فارس، ص 575).
(1). موغستان كه در كناره دريا معادل جزيره هرمز است، تياب و ميناب حاليه‌اند. موغستان به معني نخلستان است.
(شهرهاي باستاني خليج فارس، ص 581)، اما خود نويسنده فارسنامه ناصري آنرا به معني جاي آتش‌پرستان مي‌داند (ر ك: بلوكات فارس- موغستان).
(2). در فارسنامه ناصري از دو ناحيه به نام مموئي سخن رفته است يكي در ناحيه رامهرمز و يكي در ناحيه فسا- ر ك:
فارسنامه ناصري، بلوك رامهرمز و فهرست بلوكات.
(3). آبادي در حدود سه فرسنگي شمال شرقي فسا كه ابن بلخي از آن بعنوان شهركي نزديك فسا نام برده است.
(فارسنامه، ص 130)، و مي‌نويسد: (هواي آن معتدل است و آب روان و جامع و منبر باشد و غله و ميوه و بعهد اتابكي چون حادثه پرگ افتاد مگر ايشان بي‌ادبي كردند پس به غارت داد و خراب شد.) و (ر ك: آثار العجم، ص 85 و 86).
(4). به معني نيست كردن، هلاك كردن، تباه گردانيدن.
(5). ر ك: همين كتاب، بلوكات فارس، ناحيه موغستان.
(6). ر ك: طبري، جلد 5، ص 2700 و 2701. طبري عين همين داستان را آورده و آن صحابي را كه فوقا بدان اشاره شده است عمر بن خطاب مي‌داند. حمد اللّه مستوفي نيز همين حكايت را تكرار كرده است (ر ك: تاريخ گزيده، ص 182)، اما مي‌افزايد (بعضي گويند اين معني در كوه نهاوند بوده است و در كوه نهاوند غاري است، اين آواز از آن غار به گوش ساريه رسيده ...). در مجمل التواريخ اين داستان چنين آورده شده است: (عمر روز آدينه بر منبر بود و خطبه همي كرد و گفت من دوش در خواب ديدم كه ساريه با كافران حرب كردي و شك نيست كه ساريه را كافران ستوه همي كنند ... اگر پشت به كوه بازدهد بهتر باشد پس بانگ كرد و گفت يا سارية الجبل الجبل بفرمان خداي تعالي بشنيدند و همه سپاه گفتند آواز عمر است و همچنان كوه پناه گرفتند و بعد از آن چون آمدند همان روز درست آمد كه عمر خطاب گفته بود بر منبر و اين سخني معروف است). (مجمل التواريخ، ص 278).
(7). درباره حاذق قرشي اطلاعي بدست نيامد.
ص: 179
عرب را بديد و بشنيد به آواز بلند، فرياد زد: «الجبل يا ساريه» يعني اي ساريه پناه به كوه ببر [و] خود و سپاه عرب را از شر دشمن آسوده بدار، اهل مدينه از اين فرياد بيجا تعجب نمودند و ساريه و تمام سپاه عرب كه در دم دشت فسا گرفتار بودند اين آواز را شنيدند و بزرگان سپاه، صاحب آواز را شناخته، پناه به كوه بردند و رستگار شدند و تمامي اين ظفر و فيروزي عرب در مملكت فارس تا سال بيست و سيم از هجرت بود. «1»

[وقايع فارس در روزگار خلافت عثمان]

در تاريخ كامل ابن اثير نوشته است: روزي در بازار مدينه طيبه ابو لؤلؤ، غلام مغيرة بن- شعبه «2» خدمت امير المؤمنين عمر خليفه دويم رسيد و بگفت: آقاي من خراجي از اندازه گذشته بر من گذاشته است عمر پرسيد چه مبلغ است؟ گفت: روزي دو دينار، عمر پرسيد چه حرفه‌اي داري؟ گفت نجارم و نقاش و حداد. عمر گفت با اين كارها دو دينار، باك نيست. باز پرسيد شنيده‌ام گفته‌اي مي‌توانم آسيائي را بسازم كه از باد بگردد و بايد چنين آسيائي را از براي من بسازي «3». ابو لؤلؤ بگفت آسيائي براي تو بسازم كه شهرتش از مغرب و مشرق بگذرد. پس خليفه روي به اصحاب خود نمود كه اين عجم مرا به كشتن تهديد نمود پس در صبحي كه عمر مشغول به نماز جماعت بود ابو لؤلؤ از صفوف نماز گذشته با خنجر چندين زخم به عمر بزد، آن زخمي كه در زير نافش بود باعث مردنش گرديد «4» و در شب 27 ماه ذي الحجه آن سال وفات يافت «5» و مدت عمرش شصت و سه سال بود و ده سال و شش ماه «6» خلافت نمود. پس بنا به وصيت او، حضرت مولاي متقيان علي بن ابيطالب و عثمان بن عفان و طلحه و زبير و سعد بن- ابي وقاص و عبد الرحمن بن عوف رضي اللّه عنهم در مشورتخانه نشستند «7» و آخر كار خلافت به عثمان بن عفان اموي قرشي (رضي اللّه عنه) قرار گرفت «8» و در اين سال حكومت نواحي فارس با امراي سپاه عرب كه هر يكي ناحيه‌اي را متصرف بودند برقرار بماند.
در سال 28 هجري اهل شهر استخر سر از اطاعت مسلمانان كشيدند و عثمان بن- عفان (رضي اللّه عنه)، عبد اللّه بن عامر پسر خالوي خود را حاكم بصره و اهواز و فارس نمود و
______________________________
(1). اين سال مصادف است با كشته شدن عمر بدست ابو لؤلؤ، (فيروز ايراني). ر ك: مجمل التواريخ، ص 280.
(2). از سرداران اسلام بود كه تا هنگام خلافت حضرت علي (ع) حيات داشت و از بيعت با آن حضرت دريغ كرد (سال 38 هجري)، و سپس به حكومت كوفه رسيد و در همين سمت درگذشت. (مروج الذهب، جلد دوم، ص 29).
(3). اين داستان را طبري نيز عينا آورده است. (ر ك: تاريخ طبري، جلد پنجم، ص 2722 و 2723)، و مسعودي (جلد اول، ص 677) و مجمل التواريخ (ص 280) و تواريخ ديگر نيز ذكر كرده‌اند.
(4). ر ك: طبري، ج 5، ص 2723، مسعودي مي‌نويسد: (عمر سحرگاه مي‌رفت و مردم را براي نماز بيدار مي‌كرد چون بر ابو لؤلؤ گذشت برجست و سه ضربه به عمر زد كه يكي زير شكم او خورد و همان بود كه سبب مرگش شد و دوازده تن از اهل مسجد را ضربت زد كه شش تن از آنها بمردند و شش تن بماندند خويشتن را نيز خنجر بزد كه بمرد). (مروج الذهب، جلد اول، ص 677) و ر ك: كامل التواريخ، جلد چهارم ص 82 ببعد، كه مي‌نويسد ابو لؤلؤ مسيحي بود و عمر را شش ضربت زد.
(5). مسعودي مي‌نويسد: (روز چهارشنبه چهار روز از ذي حجه مانده سال 23 هجري)، (مروج الذهب جلد اول، ص 661).
(6). مسعودي مدت خلافت او را ده سال و شش ماه و چهار روز مي‌داند. (ر ك: مروج الذهب، جلد اول، ص 661).
(7). ر ك: طبري، جلد پنجم، ص 2724، و مسعودي، مروج الذهب، جلد اول، ص 661.
(8). (وي عثمان بن عفان بن ابي العاص بن امية بن عبد شمس عبد مناف بود و ابو عبد اللّه و ابو عمرو كنيه داشت ولي ابو عبد اللّه معروف‌تر است). (مسعودي، مروج الذهب، جلد اول، ص 688)، و ر ك: تاريخ گزيده، ص 186.
ص: 180
عبد اللّه بن عامر «1» بعد از ورود به بصره عبيد اللّه بن معمر «2» را والي فارس كرده روانه‌اش داشت و چون مدتي گذشت شاه يزدجرد پادشاه ايران از سپاه عرب شكست يافته به فارس آمد «3» و قبيله شبانكاره كه چندين هزار خانه‌وار بودند و شرح حال آنها در ذيل گفتار دويم اين فارسنامه در عنوان شبانكاره بيايد با «هربذ» والي فارس موافقت كرده در اطاعت يزدجرد درآمدند و اهالي فارس به هواخواهي يزدجرد سر از اطاعت عبيد اللّه بن معمر دركشيدند و عبيد اللّه با اهالي فارس جنگ نمود و آنها را تا دروازه شهر استخر رسانيد و خود در خارج دروازه كشته گشت «4» و كار يزدجرد بالا گرفت و مدار سلطنت را به دست «هربذ» داماد خود و اسماعيل رئيس قبيله شبانكاره واگذاشت و چون اين اخبار به عبيد اللّه بن عامر رسيد از بصره به فارس آمد و چندين‌بار جنگ نمود و در هر مصافي ظفر و فيروزي يافت «5» و شهر استخر را به قهر و غلبه بگرفت و اهلش را آرام نمود و شاه يزدجرد و اسماعيل شبانكاره، با قبيله خود به دارابجرد برفتند و عبد اللّه بن عامر با «هربذ» داماد شاه يزدجرد مصالحه فرمود و كليه امور فارس را به دست او واگذاشت و مجاشع- ابن مسعود را از دنبال شاه يزدجرد و قبيله شبانكاره فرستاد و شاه يزدجرد در داراب توقف نكرده، به كرمان رفته، قاصد سجستان گرديد «6» و عبد اللّه بن عامر نيز به دارابجرد برفت و با حشم شبانكاره، مصالحه نمود و اسماعيل بزرگ آنها را، نايب كارهاي «هربذ» قرار داد و نواحي داراب‌جرد را منتظم نمود كه خبر شورش اهل شهر استخر و شهر فيروزآباد را رسانيدند و عبد اللّه بن عامر از داراب به فيروزآباد بيامد و شهر را محاصره نمود و زمان محاصره به درازا كشيد و از اتفاقات آنكه شبي سگي به چادر يكنفر از لشكر عرب آمده، سفره ناني را ربود و صاحب سفره از دنبال آن سگ برفت و ديد كه سگ از رخنه باروي شهر داخل گرديد و مرد عرب از عقبش درآمد و مردم شهر را از اين رخنه بيخبر ديده، عود به اردو نموده و واقعه را بگفت و با جماعتي از آن رخنه داخل شهر گشته، آواز به تكبير برداشتند و يك دروازه شهر را گشوده اهل اردو وارد شهر شدند «7» و از قتل
______________________________
(1). طبري او را (عبد اللّه بن عامر بن كريز) مي‌داند كه در سال 29 هجري به حكومت رسيد. (جلد 5، ص 2828).
يعقوبي نيز مي‌نويسد (عثمان ... در سال 29، ابو موسي اشعري را از كار بركنار كرد و بجاي او عبد اللّه بن عامر بن- كريز را كه در آن روز 25 ساله بود قرار داد ...)، (تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 59)، كامل التواريخ نيز اين حادثه را مربوط به سال 29 هجري مي‌داند (ر ك: جلد سوم، ص 163) و ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 116، شهرستاني انتصاب او را به حكومت بصره از اشتباهات عثمان مي‌داند ر ك: ملل و نحل، ص 42.
(2). طبري او را (عبيد اللّه بن معمر التيمي) مي‌داند كه به همراه شبل بن معبد البجلي به فارس رفت (ج 14، ص 369)، ولي يعقوبي او را (عبيد اللّه بن معمر تميمي) مي‌خواند (ر ك: تاريخ يعقوبي جلد دوم، ص 59).
(3). رجوع شود به اخبار الطوال، ص 153، ترجمه فارسي و كامل التواريخ جلد 3 ص 198.
(4). ر ك: طبري، جلد 5، ص 2830، و كامل التواريخ، جلد 3، ص 163، و يعقوبي، جلد 2، ص 59، و فارسنامه، ابن بلخي، ص 116، و ر ك: مجمل التواريخ ص 283.
(5). (عبد اللّه عامر ... سوگند خورد كه چندان بكشد از مردم اصطخر كه خون براند، به اصطخر آمد و به جنگ بستد و خون همگان مباح گردانيد و چندانكه مي‌كشتند خون نمي‌رفت تا آب گرم بر خون مي‌ريختند ... عدد كشتگان كه نامبردار بودند چهل هزار كشته بود بيرون از مجهولان ...). فارسنامه، ابن بلخي، ص 116.
(6). (در اين هنگام مردم استخر سر از اطاعت پيچيدند و يزدگرد با گروهي از فارسيان بدانجا رفت ... و پيروزي از آن مسلمانان شد و يزدگرد به خراسان گريخت پس به مرو رفت ...) اخبار الطوال، ص 153، ترجمه فارسي و رجوع شود به كامل التواريخ، جلد سوم، ص 198.
(7). ابن اثير همين داستان را عينا نقل كرده و آنرا مربوط به محاصره شهر (جور) مي‌داند. (ر ك: كامل، جلد سوم، ص 164).
ص: 181
و غارت تقصير نكردند و عبد اللّه بن عامر بعد از اين فتح به استخر آمده به قهر و غلبه آن شهر را پايمال حوادث نمود و ايالت و شهر استخر را به شريك بن اعور «1» واگذاشت و شريك در سال اول از ايالت خود مسجد جامعي در شهر استخر بساخت.
در سال 31 هجري، خليفه سيم عثمان بن عفان (رضي اللّه عنهم) ايالت مملكت فارس را به مصقلة بن هبيره شيباني «2» عنايت نمود. «3»
در سال 35 هجري جماعتي از اعيان مسلمانان از سوء سلوك كارگزاران خليفه سيم شكايت را به آستانه خلافت بردند و باعث را مروان بن حكم «4»، پسر عموي خليفه سيم، شمردند و از جانب خلافت اعتنائي به سخن دادخواهان نشد «5» بلكه مروان از جانب عثمان تهديد به قتل پيغام فرستاد و شعله اين فتنه روزبروز بالا گرفت تا در ماه ذي الحجه اين سال خليفه سيم: عثمان بن عفان را در مدينه طيبه در خانه او، او را بكشتند و مدت هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود «6»، دوازده سال خلافت نمود.

[وقايع فارس در روزگار خلافت علي بن ابيطالب (ع)]

و در همين ماه، از همين سال [35] خلافت ظاهري به مولاي متقيان امير المؤمنين علي بن ابيطالب هاشمي قرشي «7» (كرم اللّه وجهه «8») قرار گرفت و آن جناب ايالت كليه بصره و اهواز و فارس را به عبد اللّه بن عباس پسر عم خود عنايت فرمود.
در سال 37 هجري عبد اللّه بن عباس «9»، مصقلة بن هبيره شيباني را از فارس برداشت و سهل بن حنيف «10» را والي و امير آن مملكت فرمود.
در سال 39 هجري اهل فارس سر از چنبر اطاعت سهل بن حنيف دركشيدند و چون اين خبر به مصدر خلافت رسيد، بعد از مشاورت با ارباب حل و عقد به عبد اللّه بن عباس «11» فرمود
______________________________
(1). طبري او را (شريك بن الاعور الحارثي) مي‌داند (ر ك: جلد 5 ص 2885،)، ابن اثير مي‌نويسد: پس از آنكه عبد اللّه بن- عامر پارس را كاملا تصرف كرد 5 حاكم بر فارس گماشت (كامل، ص 164 جلد 3،). در مجمل التواريخ و القصص نيز مي‌خوانيم كه: (عبد اللّه بن عامر نامه فرستاد به عثمان كه اينجا اميران بسيارند و ولايت فراخ، عثمان پنج امير ديگر بر آن نواحي نصب كرد). (ص 283)، و رجوع شود به كامل التواريخ، جلد سوم، ص 206، درباره شريك بن- اعور.
(2). درباره مصقله رجوع شود به طبري، ص 3435- 3439 و 3442.
(3). در همين سال، (يزدجرد شهريار كشته شد به مرو اندر، بر دست آسياباني بعد از غدر كردن ماهوي ...) (مجمل- التواريخ، ص 284).
(4). درباره مروان حكم رجوع شود به طبري، جلد 14، ص 542.
(5). ر ك: طبري جلد ششم، حوادث سال 35 و كامل ابن اثير، جلد 3، ص 252، و مروج الذهب، جلد 2، ص 695، و تاريخ يعقوبي، جلد 2، ص 71 و تاريخ گزيده، ص 190.
(6). ر ك: مشروح قتل عثمان در كامل التواريخ، جلد 3، ص 280 تا 298، ابن اثير مي‌نويسد: تاريخ قتل او 18 ذيحجه سال 35 و روز جمعه بود.
(7). ر ك: طبري، جلد 14، ص 397.
(8). جمله فعلي دعائي به معني: خداوند ذات (: روي) او را گرامي داراد.
(9). ر ك: طبري، جلد 14، ص 327.
(10). طبري او را (سهل بن حنيف بن واهب انصاري) مي‌خواند (جلد 14، ص 257).
(11). (امير المؤمنين علي (ع) ... ولايت عراق و پارس جمله به عبد اللّه بن عباس سپرد ... مردم اصطخر ديگرباره سربرآوردند و غدر كردند عبد اللّه بن عباس لشكر آنجا كشيد و اصطخر به قهر بگشاد و خلايقي بي‌اندازه بكشت ...) فارسنامه، ابن بلخي، ص 117.
ص: 182
كه زياد بن ابيه طائفي «1» را والي فارس و كرمان نموده، روانه مقصودش دارد و زياد بن ابيه بعد از ورود به فارس، نظمي بسزا داد [و] به جانب كرمان برفت و به اندك وقتي بر تمام آن نواحي استيلا يافت، عود به فارس نمود و شهر استخر را مقر حكومت قرار داد و در نزديكي استخر قلعه‌اي بساخت و آنرا «قلعه زياد» بگفت و بعد از مدتها «منصور يشكري» «2» در آن قلعه متحصن گرديد و آن قلعه را بعد از آن «قلعه منصور» گفتند و مؤلف فارسنامه ناصري گويد كه شايد قريه زيادآباد بلوك بيضا، در اين زمان همان «قلعه زياد» باشد و قريه منصورآباد بلوك رامجرد همان قلعه «منصور يشكري» باشد براي آنكه اين دو قريه به مسافت نه فرسخ و شش فرسخ از تخت‌جمشيد كه در يك جانب شهر استخر بوده، دور افتاده‌اند «3».

[وقايع فارس در روزگار حضرت امام حسن (ع) و معاوية ابن ابي سفيان و يزيد]

در 21 ماه رمضان سال 40 هجري حضرت امام المتقين، علي بن ابيطالب، خليفه رسول اللّه (ص) در محراب مسجد كوفه به شمشير عبد الرحمن بن ملجم مرادي، به مرتبه جليله جميله شهادت فائز گشته «4» سراي فاني را گذاشته، به اعلي عليين خراميد. زمان زندگاني آن حضرت شصت و سه سال بود و مدت خلافت ظاهريش نزديك به پنج سال رسيد و برحسب وصيت آنجناب تمامي اهالي كوفه و بيشتر عراق عرب با ولد ارجمندش حضرت امام حسن (ع) بيعت به خلافت نمودند «5» و چون آن حضرت شقاق و نفاق اهل كوفه و عراق را بديد، خير امت را خواست و كرها، سلطنت را به معاوية بن ابي سفيان اموي قرشي واگذاشت و اين واقعه در سال 41 هجري اتفاق افتاد.
پس معاوية بن ابي سفيان، خود را امير المؤمنين خواند و نامه‌اي به زياد بن ابيه طائفي «6»، والي مملكت فارس نوشت كه اموالي از فارس نزد تو جمع گشته بايد تمامت آنها را، روانه داري و زياد در جواب معاويه نگاشت آنچه را جمع نمودم، در وجوه مملكت‌داري، خرج نمودم و آنچه باقي مانده است، براي صرف در نزول حوادث گذاشته‌ام و معاويه امارت بصره و فارس را به بسر بن- ارطات «7» عنايت نمود و بسر بعد از ورود به بصره عبد الرحمن و عبيد اللّه و عباد، پسران زياد را در بصره گرفته، حبس نمود و نامه‌اي به زياد نوشت كه اگر از آمدن نزد من و بيعت با معاويه تهاون كني، تمامي اولاد تو را خواهم كشت، چون نامه بسر به زياد رسيد در جواب نوشت كه من از جاي خود نخواهم شد تا خداي تعالي ميان من و معاويه، حكم كند و اگر پسران مرا
______________________________
(1). زياد بن ابي سفيان، ر ك: طبري، ص 3448، و كامل التواريخ، ج 4، ص 353.
(2). ر ك: طبري (منصور اليشكري) ج 6 ص 3450، مؤلف فارسنامه اين قسمت را از كامل ابن اثير گرفته است. ر ك:
كامل التواريخ، ج 4، ص 208.
(3). ر ك: در همين كتاب بلوكات فارس، بلوك رامجرد و بلوك بيضا.
(4). ر ك: طبري، جلد ششم، ص 3457، مسعودي مي‌نويسد: (خلافت وي تا وقتي به شهادت رسيد چهار سال و نه ماه و هشت روز و بقولي چهار سال و نه ماه و يك روز كم بود ... وقتي به شهادت رسيد شصت و سه سال داشت ...) مروج الذهب، جلد دوم، ص 706.
(5). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 1 تا 14، مسعودي، مروج الذهب، جلد دوم، ص 1 تا 6، تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 141 و 142، تاريخ گزيده، ص 198 و 199 و 200، و كامل التواريخ، جلد 4 ص 244.
(6). ر ك: كامل التواريخ، ابن اثير، جلد چهارم، ص 264.
(7). ر ك: طبري، جلد ششم، ص 3452، و جلد هفتم، ص 14، و ر ك: كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 263. مسعودي پسران زياد را (عبيد اللّه و سالم) مي‌داند. مروج الذهب، ج 2، ص 10.
ص: 183
كشتي، رجوع آنها با خداي آنهاست و در آخرت حسابي در كار خواهد بود، بعد از رسيدن نامه زياد به بصره، بسر در كشتن پسران زياد يك جهت گرديد و ابو بكره، برادر مادري زياد از بسر بن- ارطات مهلتي در قتل آنها بخواست، پس به كوفه آمد و از خدمت معاويه، نامه خلاصي پسران زياد را گرفته، عود به بصره نمود و بسر آنها را رها فرمود و در آخر اين سال معاويه، عبد اللّه بن- عامر «1»، والي سابق فارس، پسر خالوي عثمان بن عفان، خليفه سيم را والي بصره و فارس نموده روانه‌اش داشت.
در سال چهل و دوم، زياد بن ابيه به معاوية بن ابي سفيان، ملحق گرديد «2» و سبب آن بود كه زياد اموالي را از فارس در بصره نزد برادرزاده مادري خود عبد الرحمن بن ابي بكره «3» به امانت داشت و خبر به معاويه رسيد مغيرة بن شعبه را براي اخذ آن اموال روانه بصره داشت و مغيره بعد از ورود به بصره، در گرفتن اموال از عبد الرحمن مسامحه نمود و به جانب معاويه بازگشت و خبر امانت اموال زياد را در نزد عبد الرحمن بدروغ نسبت داد و معاويه در كار زياد با مغيره مشورت نمود و گفت مي‌ترسم كه زياد با يكنفر از اهل بيت نبوت بيعت كند و با اين مكنت و استيلا، باز جنگ خلافت را از سر گيريم پس مغيره به معاويه گفت مي‌توانم زياد را نزد تو آورم و رشته برادري او را به تو پيوندم بشرطي كه مسالمه‌نامه‌اي به او فرستي، معاويه قبول نمود، پس مغيره مسالمه‌نامه معاويه را با نامه خود به جانب زياد فرستاد و بعد از رسيدن اين دو نامه به فارس، زياد بن ابيه و جماعتي از اعيان فارس از شهر استخر بيرون آمده و از شهر شاپور كازرون و شهر نوبندگان شولستان و شهر ارجان بهبهان و رامهرمز و خوزستان و اهواز گذشته، خدمت معاويه رسيد و بچندين مصلحت پر از فضيحت معاويه، زياد را پسر ابو سفيان گفته، او را به برادري خود «4» اختيار نمود و او را به ايالت و امارت عراق عرب و فارس و كرمان و يزد و خراسان و سيستان، مفتخر فرموده.
و در ماه ربيع الاول سال 45 زياد بن ابيه كه معاويه، او را پسر ابو سفيان گفته، برادر خود نموده بود، وارد بصره گرديد و به اندك وقتي تمام آن نواحي را منتظم بداشت. «5»
در اواخر ماه صفر سال 49 هجري امام حسن بن امير المؤمنين علي بن ابيطالب (ع) از دار فنا به روضه رضوان بقا، خراميد و چهل و هفت سال از عمر مباركش گذشته بود «6» و مدت خلافتش
______________________________
(1). ر ك: كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 266، و طبري، جلد هفتم، ص 15.
(2). ر ك: طبري جلد هفتم، ص 22، و كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 276.
(3). ر ك: طبري، جلد چهارده، ص 345، مجمل التواريخ و القصص، ص 295، و كامل التواريخ، ابن اثير، جلد چهارم، ص 276 و 277.
(4). (و اين به سال چهل و چهارم بود). مروج الذهب، جلد دوم، ص 10، در كامل التواريخ آمده است كه: در سال چهل و چهار معاويه، زياد بن سميه را به خود منتسب كرد (: برادر دانست)، براي اطلاع از مشروح اين ماجرا، ر ك:
كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 306 تا 312.
(5). ر ك: كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 316، و ر ك: طبري، جلد 7، ص 69.
(6). (... وفات امام حسن (ع) در سن پنجاه و پنج سالگي به سبب مسموميت بود و در بقيع با مادرش فاطمه دختر پيغمبر- خدا (ص) دفن شد). (مروج الذهب، جلد دوم، ص 1). (... به زهر كشته شد كه زنش داد بفرمان معاويه كه مال پذيرفتش و آنك او را از بهر پسرش بخواهد و حسن را چهل و سه سال عمر بود و پنجاه و پنج نيز روايت است- و مروان بن الحكم امير مدينه بود بر وي نماز كرد بفرمان برادرش حسين ...)، (مجمل التواريخ، ص 294)، ابن اثير-
ص: 184
از شش ماه نگذشت. «1»
چون سال 53 هجري دررسيد زياد نامه‌اي به معاويه نوشت كه عراق عرب و اهواز و خوزستان و فارس و كرمان و يزد و خراسان و سيستان را به دست چپ خود نگاهداشته‌ام و دست راست، بيكار گذاشته‌ام كه از جانب تو حجاز را كه مولد و منشاء من و پدران من است، مضبوط بدارم، معاويه خواهش زياد را كه برادر ساختگي او بود قبول نمود، در همين سال ورمي در دست زياد بروز نمود كه به آن ورم پيش از وصول به حجاز وفات يافت و پنجاه و سه سال زندگاني نمود و چون خبر وفات زياد به معاويه رسيد، تمامي بلادي را كه در تصرف زياد بود به اولاد او واگذاشت. «2»
در سال شصتم هجري معاوية بن ابي سفيان در شهر دمشق زندگاني را بدرود نمود و هفتاد و پنج سال از عمرش گذشته بود و نوزده سال بر سرير سلطنت، بي‌مخاصمت دشمني، نشست «3»، پس برحسب وصيت او، جماعتي از اعيان دمشق و بني اميه با يزيد «4» پسر او به خلافت بيعت نمودند و او را بر سرير مملكت نشانيدند و يزيد هيچ تغيير و تبديلي در امر واليان ممالك روا نداشت و فارس در دست پسران زياد باقي گذاشت.
در روز عاشورا [ي] محرم سال 61 هجري، حضرت سيد الشهدا، امام مظلوم، حسين بن- امير المؤمنين علي بن ابيطالب (ع) بعد از پنجاه و هشت سال زندگاني به عز شهادت فائز گرديد. «5»
در ماه ربيع الاول سال 64 هجري يزيد بن معاويه بعد از سي و هشت سال زندگاني وفات يافت «6» و معاوية بن يزيد به جاي پدر نشست و بعد از سه ماه وفات يافت و بيست و سه سال از
______________________________
مي‌نويسد: (جعده دختر اشعث بن قيس كندي همسرش به او سم داد و او را كشت ... سعيد بن عاص هم بر نعش او نماز خواند). (كامل، جلد چهارم، ص 341)، و ر ك: تاريخ گزيده، ص 198 تا 201.
(1). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 1 و 2 و 3،- ر ك: تاريخ گزيده، ص 200- حمد اللّه مستوفي مي‌نويسد: (مدت عمرش چهل و پنج سال و چهار ماه و نوزده روز و مدت خلافتش شش ماه بعد از پدر هشت سال و چهار ماه و پانزده روز امام بود بيست و پنج حج كرد بيشتر به پياده).
(2). مسعودي همين داستان را آورده است. (ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 29)، و مي‌نويسد: (وقتي مردم مدينه از حكومت وي خبردار شدند ... بخداوند استغاثه كردند و سه روز به قبر پيغمبر (ص) پناهنده شدند زيرا از ظلم وي خبر داشتند).
(3). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 198: طبري مي‌نويسد: (در ماه رجب سال 60 در دمشق درگذشت به روز پنجشنبه) اما مسعودي مي‌نويسد كه (او در رجب سال شصت و يك در هشتاد سالگي درگذشت و در دمشق نزديك باب- الصغير به خاك رفت). (مروج الذهب، جلد دوم، ص 7)، اما ديگران همان سال 60 را نوشته‌اند. ر ك: تاريخ- گزيده، ص 262، تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 174، اما مستوفي مدت عمر او را هشتاد و يك سال مي‌داند و مدت خلافتش را نوزده سال و سه ماه، (تاريخ گزيده، ص 263)، و يعقوبي مي‌نويسد: كه (او هفتاد و هفت يا بقولي هشتاد سال عمر كرد و حكومتش نوزده سال و هشت ماه بود)، (ص 174).
(4). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 216. طبري مي‌نويسد: با يزيد در رجب سال 60 بيعت شد. مسعودي مي‌گويد: دوران وي سه سال و هشت ماه و هشت روز كم بود. (مروج الذهب، جلد دوم، ص 57).
(5). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 295 ببعد، ر ك: مروج الذهب جلد اول، ص 58 ببعد.
(6). طبري مي‌نويسد: در قريه‌اي از قراء حمص كه حوارين خوانده مي‌شد در سرزمين شام در ربيع الاول سال 64 در سي و سه سالگي درگذشت (جلد هفتم، ص 428)، اما مسعودي مي‌نويسد: در هفدهم صفر سال 64 درگذشت، (ر ك:
مروج الذهب، جلد دوم، ص 57).
ص: 185
عمرش گذشته بود «1».

[وقايع فارس در روزگار مروان بن حكم و عبد الملك بن مروان]

در همين سال [64] مروان بن حكم اموي قرشي به جاي معاوية بن يزيد بن معاوية بن- ابي سفيان بنشست و بر نواحي شام مسلط گرديد «2».
در همين سال [64] عبد اللّه بن زبير قرشي «3» در مكه معظمه دعوي خلافت نمود و جماعتي با او بيعت نمودند و اهالي حجاز و عراق عرب و فارس و خراسان به خلافت او راضي شدند.
در ماه رمضان سال 65 هجري مادر خالد بن يزيد بن معاويه كه بعد از يزيد در ازدواج مروان بن حكم اموي درآمده بود بالشي بر دهان مروان گذاشت و تا نمرد برنداشت «4» و بعد از وفات او، عبد الملك بن مروان به جاي پدر نشست «5». پس امر خلافت ميانه عبد اللّه بن زبير و عبد الملك بن مروان متزلزل بود و جماعت خوارج براي تصرف بصره جمعيتي نمودند و اهل بصره مهلب بن ابي صفره ازدي «6» را براي دفع خوارج اختيار كرده، با جماعتي از دليران بصره حمله بر خوارج نموده، آنها را شكست بدادند و از اهواز و فارس دور نموده تا نواحي كرمان رسانيدند «7» پس مهلب بن ابي صفره به اقتداري تمام به حكمراني مملكت فارس متمكن گرديد. «8»
در سال 68 هجري چون ايالت و امارت عراق و بصره به مصعب بن زبير قرار گرفت مهلب بن- ابي صفره را از فارس بخواست و او را والي موصل و ارمنيه نمود و عمر بن عبيد اللّه بن معمر را كه پدرش مدتي به ايالت فارس سرافراز بود والي فارس فرمود «9».
جماعت خوارج بعد از عزل مهلب از فارس، ازدحام نموده در استخر قرار گرفتند «10» و
______________________________
(1). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 429.
(2). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 77.
(3). ر ك: كامل التواريخ، جلد ششم، ص 356. ابن اثير مي‌نويسد: در سال شصت و چهار خوارجي كه عبد اللّه زبير را ياري مي‌دادند از او جدا شدند زيرا عبد اللّه از طرفداران عثمان بود كه خوارج با او بشدت مخالف بودند، (ر ك: كامل، ج 6، ص 6 و 7).
(4). ر ك: طبري، جلد هفتم، ص 577، بقول طبري اين زن دختر (ابي هشام بن عتبه) بود. ابن اثير او را دختر (ابو هاشم- بن عتبه) مي‌نويسد اگر چه متن خود را كاملا از طبري ترجمه كرده است. (ر ك: كامل التواريخ، جلد ششم، ص 37).
محل وفات مروان بن حكم را در دمشق به سن 63 سالگي نوشته‌اند و مدت خلافتش را نه يا ده ماه.
(5). بيعت با عبد الملك در روز وفات مروان بود. (كامل، جلد 6، ص 40)، (ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 94).
(6). ر ك: طبري، ج 7، ص 583، طبري او را در آن زمان فرمانرواي خراسان مي‌داند و ابن اثير مي‌نويسد: مهلب از پذيرفتن درخواست مردم بصره خودداري كرد و امارت خراسان را پيش كشيد اما مردم بصره نامه‌اي از طرف ابن زبير جعل كردند و به او دادند و مهلب از ميان مردم بصره دوازده هزار تن را انتخاب كرد و قصد خوارج نمود. (ر ك:
كامل، جلد ششم، ص 44 و 45).
(7). مهلب خوارج را در كنار نهر (تيري) شكست داد و بهزيمت كرد و خوارج به اهواز رفتند و از آنجا به (منادر) پس- نشستند ولي مهلب را شكست دادند و او را به عقب‌نشيني به (عاقول) واداشتند و برادر مهلب را نيز كشتند)، (كامل، ج 6، ص 47)، اما مهلب دوباره با خوارج نبرد كرد و فرمانده آنها (عبد اللّه بن ماحوز) را كشت و خوارج به كرمان و اصفهان گريختند. (كامل، ج 6، ص 49).
(8). ر ك: طبري، ج 8، ص 719، و كامل، ج 6، ص 138.
(9). در طبري: (عمر بن عبيد اللّه بن معمر التيمي كه بوسيله مصعب بر فارس فرمانروا گرديد.) (ج 8، ص 753)، و ازارقه (: خوارج) با انتصاب او به فارس بازگشتند.
(10). ر ك: كامل، ابن اثير، ج 6، ص 160، كه مي‌نويسد: فرماندهي خوارج را در استخر (زبير بن ماحوز) داشت. (و ر ك:
طبري، ج 8، ص 754).
ص: 186
عمر بن عبيد اللّه، وارد دار الاماره استخر گرديد و عبيد اللّه پسر خود را به جنگ خوارج فرستاد و عبيد اللّه كشته گشته «1» پس عمر با جماعت خود بر خوارج حمله كرده، آنها را شكستند و تا ناحيه شاپور كازرون و در مرتبه ديگر باز خوارج را شكست داد و آنها را به اصفهان دوانيد «2».
بعد از چند ماهي خوارج از نواحي اصفهان، از كوهستان كوه‌گيلويه و ده‌دشت، به ارجان بهبهان آمده، توقفي نكرده، از رام‌هرمز و اهواز گذشتند و چون خبر رجوع از اصفهان و عبور از فارس و اهمال «3» عمر بن عبيد اللّه، به مصعب بن زبير رسيد، بفرمود كه اگر عمر از خوارج شكست يافته بود بهتر از اين است كه در كار آنها مداهنه نمود، عمر بعد از شنيدن اين مقاله مصعب، لشكري را به تعجيل از دنبال خوارج برده، تا آنها را به دجيل «4» بغداد رسانيد، ليكن مصعب او را سرزنش نموده از ايالت فارس معزولش داشت «5» و مهلب بن ابي صفره ازدي را كه بصيرتي تمام در كار فارس و دفع خوارج داشت، از موصل و ارمنيه بخواست و به ايالت فارس و دفع خوارج مأمورش داشت و اين وقايع در سال 69 اتفاق افتاد.
در سال 71 عبد الملك بن مروان بن حكم اموي از شام به عراق عرب بيامد و با مصعب- بن زبير جنگ كرده، فتح نموده و مصعب را كشتند «6» و سر او را در دار الامارة كوفه به حضور عبد الملك بياوردند.
تازه جواني ز عرب هوشمندگفت به عبد الملك از روي پند «7»
زير همين قبه و اين بارگاه‌روي همين مسند و اين تكيه‌گاه
بر سپري چون سپر آسمان‌غيرت خورشيد، سري خون‌چكان
سر كه هزارش سر و افسر فداصاحب دستار رسول خدا
بودم و ديدم كه ز ابن زيادرفت و چها رفت كه چشمم مباد
______________________________
(1). ر ك: كامل، ابن اثير، ج 6، ص 161، و طبري، ج 8، ص 754. طبري مي‌نويسد: در پل طمستان نبرد شديدي درگرفت كه بكشته شدن عبيد اللّه انجاميد.
(2). طبري مي‌نويسد: عمر بن عبيد اللّه در پل طمستان بر خوارج پيروز شد آنها پل طمستان را خراب كرده به اصفهان و كرمان رفتند و پس از آمادگيهاي لازم قصد فارس كردند و به شاپور و ارجان رفتند. (طبري، ج 8، ص 754)، و ر ك:
(كامل، ج 6، ص 161).
(3). ابن اثير، اهمال عمر بن عبيد اللّه را بدان دليل مي‌داند كه در فارس با خوارج كه تجديد قوا كرده بودند و از فارس و از محلي كه عمر انتظار آنها را نداشت گذشته و به شاپور و ارجان و اهواز رفته بودند جنگ نكرد و مصعب به او نامه‌اي نوشت كه: (تو ماليات را دريافت و استيفا مي‌كني و از مقابله دشمن مي‌پرهيزي)، (كامل، ج 6، ص 161).
(4). (دجيل ولايت معتبر است و از دجله آب مي‌خورد و بدين سبب دجيل مي‌خوانند). (نزهة القلوب، ص 41).
(5). طبري اين داستان را در ضمن وقايع سال 71 هجري آورده است. (ر ك: ج 8، ص 807).
(6). طبري اين حادثه را مربوط به سال 71 هجري مي‌داند ولي مي‌نويسد كه بعضي آنرا مربوط به سال 72 مي‌دانند. (ر ك:
طبري، ج 8، ص 813)، مسعودي نيز اين واقعه را مربوط به سال 72 مي‌داند و مي‌نويسد: (اسب مصعب را پي كردند و پياده ماند، عبيد اللّه زياد سوي وي رفت و دو ضربت بهم زدند، مصعب زودتر ضربتي بسر عبيد اللّه زد، ...
عبيد اللّه نيز ضربتي بزد و او را كشت و سرش ببريد و نزد عبد الملك آورد ...) (مروج الذهب، ج 2، ص 111)، و در مجمل التواريخ مي‌خوانيم: (اندر آخر سال هفتاد عبد الملك به كوفه آمد و مصعب بن الزبير را بكشت)، (ص 303)، (قتل مصعب در دير جاثليق نزديك نهر دجيل رخ داد)، (كامل، ج 6، ص 227)، (و سي و شش سال داشت)، كامل، ج 6، ص 232. مسعودي مي‌نويسد: قتل مصعب روز سه‌شنبه 13 جمادي الاول سال 72 اتفاق افتاد. (مروج- الذهب، ج 2، ص 112).
(7). اين شعر از صادق تفرشي متخلّص به هجري است (يادداشت آقاي سيد حسين عبّاس‌پور).
ص: 187 باز بچندي سر آن خيره‌سربد بر مختار به روي سپر
باز چو مصعب سر و سردار شددسترس او، سر مختار شد
شد سر مصعب به مجازات كارتا چه كند با سر تو روزگار «1» و عبد الملك بعد از شنيدن اين وقايع، بفرمود تا آن قصر و عمارت را خراب كردند «2».
در سال 72 عبد الملك، خالد بن عبد اللّه «3» را والي بصره و فارس فرمود و خالد، مهلب بن ابي صفره را از ايالت فارس و جنگ با خوارج بازداشته، عامل خراج اهوازش نمود و عبد العزيز «4»، برادر خود را مأمور به جنگ خوارج نمود و او را روانه فارس فرمود و چون جماعت خوارج، خبر از عزل مهلب يافتند، از نواحي كرمان به داراب آمده «5»، دست تعدي را گشودند و عبد العزيز، سپاه فارس را ضميمه لشكر عرب نموده، در داراب با خوارج، جنگ كرد و شكستي فاحش يافت و بيشتر لشكرش كشته گشت و خود با سي نفر سوار فرار كرده، از داراب تا رام‌هرمز عنانرا بازنكشيد «6».
مهلب بن ابي صفره چون خبر از عبد العزيز گرفت، دانست كه از خوارج گريخته است مهلب، خالد بن عبد اللّه والي بصره و فارس را در بصره خبر از واقعه بداد و خالد صورت حال را به عبد الملك فرستاد و عبد الملك، خالد را سرزنش نمود كه مهلب را از فارس برداشتي و عامل خراج اهوازش داشتي و نوشته‌اي به بشر بن مروان، برادر خود، نوشت و به كوفه فرستاد كه خالد و مهلب را، اعانت كند و در اين زمان، خوارج تمامي فارس را تا رام‌هرمز در تحت اقتدار داشتند و مهلب و خالد و لشكر كوفه و بصره، در رام‌هرمز بر خوارج تاختند و آنها را شكست داده «7»، دست از آنها بازنداشتند تا تمامي اسبهاي خوارج سقط گشته، پياده به اهواز گريختند «8».
در سال 73 حجاج بن يوسف ثقفي با سپاه شام از مدينه طيبه گذشته به مكه معظمه كه مقر
______________________________
(1). مسعودي در مروج الذهب مي‌نويسد كه: (مروان بن معاويه فزاري براي من نقل كرد كه سر امام حسين (ع) را ديدم كه آوردند و در قصر حكومت كوفه پيش روي عبيد اللّه بن زياد نهادند پس از آن سر عبيد اللّه را ديدم كه آوردند همانجا و پيش‌روي مختار نهادند پس از آن سر مختار را ديدم كه آوردند و پيش‌روي مصعب بن زبير نهادند، پس از آن سر مصعب بن زبير را ديدم كه بياوردند و در همانجا پيش عبد الملك نهادند. (مروج الذهب، ج 2، ص 113).
(2). (عبد الملك برخاست و بگفت تا طاق آن محل را خراب كردند ...). (مروج الذهب، ج 2، ص 113).
(3). مسعودي او را (خالد بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد) مي‌نويسد: (ر ك: مروج الذهب، ج 2، ص 113)، ر ك: طبري، ج 8، ص 822.
(4). (عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد)، (ر ك: طبري، ج 8، ص 822).
(5). ر ك: طبري، ج 8، ص 822، و كامل التواريخ، ج 6، ص 246: ابن اثير مي‌نويسد: (عبد العزيز با سپاه خود آهسته راه‌پيمائي مي‌كرد و لشكرش بدون احتياط و انضباط بودند چون روبرو شدند سپاهيان گريختند عبد العزيز هم زن خود دختر منذر بن جارود را از دست داد و جان خود را برداشت و گريخت و آن زن را به مزايده گذاشتند و قيمت وي بالغ بر صد هزار درهم گرديد ... اما يكي از خوارج گردنش را زد).
(6). ر ك: طبري، ج 8، ص 823، و كامل التواريخ، ج 6، ص 246.
(7). ر ك: طبري، ج 8، ص 824، و كامل التواريخ، ج 6، ص 249.
(8). ابن اثير مي‌نويسد: (بشر، عتاب بن ورقاء را با چهار هزار سوار (به تعقيب خوارج فرستاد) و خوارج را دنبال كردند تا اسبهاي آنها يكباره هلاك و نابود شد و خود آنها دچار خستگي و گرسنگي و هر دو لشكر پياده به اهواز پناه بردند و خوارج آسوده شدند). (كامل، ص 249، جلد 6).
ص: 188
خلافت عبد اللّه بن زبير بود بيامد و شهر مكه را بر عبد اللّه محاصره نمود «1» و زمان محاصره به هفت ماه رسيد و در جمادي اين سال، حجاج، مكه را بگشود و عبد اللّه بن زبير بعد از جد و جهد بسيار، چندين زخم برداشت تا او را بكشتند و حجاج سر او را براي عبد الملك فرستاد و جنازه‌اش را بر دار زدند و حجاج قدغن نمود كه تا «اسماء ذات النطاقين» دختر ابو بكر خليفه اول (رض) مادر عبد اللّه ابن زبير شفاعت نكند، جنازه او را از دار فرو نياورند و با آنكه اين جنازه و دار، در معبر آن زن بود و هر روزه از پاي آن دار مي‌گذشت، هيچ نگفت و مدتي بگذشت تا آنكه روزي اسماء در كناره دار ايستاده، بگفت هنوز وقت آن نيامده كه اين سوار پياده شود، چون اين خبر به حجاج رسيد، گفت اين سخن از اسماء، شفاعت است و جنازه عبد اللّه را از دار فرود آورده، دفن نمودند «2» و زندگاني عبد اللّه به هفتاد و دو سال رسيد «3». در بعضي از تواريخ نوشته‌اند: چون محمد بن- يوسف ثقفي برادر حجاج والي كوره استخر گرديد و شهر استخر از جنگها و محاصره‌هاي پي‌درپي رو بخرابي گذاشت.
در سال 74 هجري در جلگاي شيراز به طالع سنبله دايره‌اي بركشيد و بناي شهر شيراز را گذاشت «4».
در سال 75 هجري حجاج بن يوسف از جانب عبد الملك بن مروان والي كوفه و بصره و عراق عجم و اهواز و خوزستان و فارس و كرمان، جزو خراسان و سيستان گرديد و بعد از ورود و انتظام امور رعيتي براي دفع طايفه خوارج و اعانت بر مهلب بن ابي صفره ازدي، كه مدتها در برابر خوارج فارس مكث داشت، از بصره نهضت نموده در رستاق‌آباد «5» كه تا لشكرگاه مهلب هيجده فرسخ بود، توقف نمود و در ميانه لشكر حجاج مخالفت افتاد «6» و هر كس برخلاف
______________________________
(1). (محاصره ابن زبير بوسيله حجاج در مكه اول ذي قعده سال هفتاد و دوم آغاز شد ... و مدت محاصره پنجاه روز بود)، (مروج الذهب، ج 2، ص 116). طبري مي‌نويسد: مدت جنگ بين عبد اللّه و حجاج شش ماه و هفده شب بود و نوشته‌اند كه ابن زبير در اول ذي القعده سال 72 آغاز شد و در 17 جمادي الاول سال 73 عبد اللّه كشته شد و مدت محاصره او هشت ماه و هفده شب بود- در مورد (اسماء ذات النطاقين) رجوع شود به تاريخ گزيده، ص 273 و اما ذات النطاقين لقب اسماء است. (ابو عمر گويد: اين لقب، رسول خدا (ص) به وي داد چه او در آن وقت كه پيامبر هجرت فرمود سفره‌اي تهيه كرد و چيزي بايست تا سفره در وي بندد وي خمار (چادر- مقنعه) خويش به دو نيم كرد و به نيمي سفره را استوار كرد و نيمه ديگر را ميان‌بند ساخت ... پيغمبر (ص) بدو فرمود: ترا به بهشت به جاي اين ميان‌بند دو ميان‌بند دهم از اين‌رو به او (ذات النطاقين) يعني صاحب دو كمربند گفتند.) (ر ك: حبيب السير جزء دوم از جلد ثاني، ص 250، فهرست عقد الفريد و الاعلام زركلي، ج 1، ص 101، لغت‌نامه دهخدا، ذ.
(2). ر ك: تاريخ بيهقي، ص 190 تا 192، چاپ دكتر غني، فياض.
(3). حمد اللّه مستوفي اين داستان را در تاريخ گزيده آورده است. ر ك: ص 273- 276، تاريخ گزيده.
(4). (... حجاج بن يوسف مدبر كار او بود و برادر خويش محمد بن يوسف را به نيابت خويش به پارس فرستاد و او را والي آن ولايت گردانيد و محمد بن يوسف بناء شيراز اوگند ...) (فارسنامه، ابن بلخي، ص 132) (به زمان اسلام محمد بن يوسف ثقفي برادر حجاج بن يوسف ساخت و تجديد عمارتش كرد و به روايتي عمزاده‌اش محمد بن قاسم بن- ابي عقيل تجديد كرد تاريخ تجديد عمارتش سنه اربع و سبعين هجري طالع برج سنبله ...) (نزهة القلوب، ص 114).
(5). ر ك: كامل التواريخ، ج 6، ص 296، و ر ك: طبري جلد هشتم، ص 873 و 874، طبري اين نام را (رستقباد) ضبط كرده است و مي‌نويسد: (نزل رستقباد قريبا من دستوي في آخر شعبان)، (ج 8، ص 874).
(6). ابن اثير مي‌نويسد: حجاج اضافه جيره‌اي را كه ابن زبير براي سپاه برقرار كرده بود باطل ساخت عبد اللّه و ابن جارود و-
ص: 189
رأي حجاج بود به سياست رسيد، پس حجاج، مهلب را بر قتل خوارج تحريض نمود و مهلب به استظهار حجاج بر خوارج بتاخت و آنها را از رام‌هرمز تا قصبه كازرون دوانيد و بر گرد لشكر خود خندقي كند و در برابر خوارج كه در قصبه كازرون بودند بنشست و تا سالي در ميانه كازرون و شهر شاپور كه سه فرسخ ميانه مغرب و شمال كازرون است سپاه مهلب و خوارج جنگ داشتند «1». و چون نواحي كرمان در تصرف جماعتي از خوارج بود و مال و منال آن نواحي زيادتي بر مخارج آنها نداشت، و مهلب كار معيشت را بر خوارج كازرون تنگ نمود و اين خوارج از تنگي معاش عازم كرمان شدند و مهلب سر راه بر آنها بگرفت و با لشگر خود بر خوارج حمله بردند و از دو جانب از كشته، پشته گرديد و بازماندگان خوارج راه كرمان را گرفته، از سروستان «2» و رونيز «3» و نيريز «4» و سيرجان گذشته، وارد كرمان شدند و مهلب از پي آنها بتاخت و آنها را تا چهار فرسخي شهر جيرفت كه در آن زمان پايتخت نواحي كرمان و مأمن خوارج بود تاخت كه در جيرفت «5»، ميانه خوارج مخالفت افتاده يكديگر را كشته، بازماندگان به جانب طبرستان رفتند و مهلب به فيروزي از كرمان و فارس به عراق آمد و حجاج او را تبجيل «6» و تعظيم داشت. اين جمله تا سال 77 بود.
در سال 80 هجري، حجاج، عبد الرحمن بن محمد بن اشعث «7» بن قيس را سردار لشكر كرده براي استيصال رتبيل، پادشاه كابل «8» كه سالي گذشته و در اداء جزيه مسامحه داشت، مأمور داشت و عبد الرحمن با سپاه فراوان از بصره حركت كرده، از اهواز و فارس و كرمان و
______________________________
همراهانش با حجاج به مخالفت برخاستند و مردم هم در خفا بدانان ياري دادند و عبد اللّه در سال 76 تمرد خود را آشكار كرد و بر لشكر حجاج حمله برد و خيمه حجاج را غارت كردند و با حجاج به پيكار پرداختند اما ابن جارود ناگهان تيري خورد و كشته شد و سر او را بر نيزه كردند ... (كامل، جلد ششم، ص 295 تا 304)، و ر ك: طبري، جلد هشتم، ص 874
(1). ر ك: طبري، ج 8، ص 875، طبري مي‌نويسد كه: مهلب به اتفاق ابن محنف به رامهرمز رفت و چنين است در كامل- التواريخ (ر ك: ج 6، ص 305)، و ابن محنف در همين نبرد كشته شد.
(2). (ولايتي گرمسير و آب و هوايش مخالف بود درخت خرما بسيار دارد ... از شيراز تا سروستان دوازده فرسنگ و از او تا فسا هشت فرسخ) (نزهة القلوب، ص 117 و 187)، و ر ك: بلوك سروستان در همين كتاب فارسنامه ناصري.
(3). (شهركي است در راه فسا هوايش معتدل است به گرمي مايل و آب روان دارد). (نزهة القلوب، ص 139). و رجوع شود به همين كتاب، بلوكات فسا.
(4). (نيريز و خيره دو شهر كند و قلعه نيز دارند و آنجا كشمش بسيار بود و هوايش بگرمي مايل است). (حمد اللّه- مستوفي، نزهة القلوب، ص 138)، و ر ك: همين كتاب بلوكات فارس بلوك نيريز.
(5). (شهري است نيم فرسنگ اندر نيم فرسنگ و جائي آبادان است و بسيار نعمت ايشانرا رودي است كه شست آسيابگردانند و اندر جويهاي آن خاك زر يابند (حدود العالم، ص 126)، (مجاشع بن مسعود جيرفت را فتح كرد). فتوح البلدان، ص 264.
(6). تبجيل: به معني بزرگ داشتن و احترام كردن.
(7). ر ك: طبري، جلد 8، ص 1042. طبري و مسعودي او را عبد الرحمن بن محمد بن اشعث گفته‌اند. (ر ك: مسعودي ص 134، و مروج الذهب، ج 2، ص 310). مسعودي مي‌نويسد: (حجاج حكومت سيستان و بست و رخج را به عبد الرحمن- بن محمد بن اشعث داده بود و وي با طوايف ترك و غور و خلج و ... رتبيل بجنگيد). (مروج الذهب ج 2، ص 134، ر ك: درباره خانواده اشعث به حواشي مرحوم قزويني بر چهار مقاله، ص 204، چاپ ليدن، 1327 هجري.
(8). طبري او را فرمانرواي تركستان مي‌داند. ر ك: تاريخ طبري، ج 8، ص 1042، در مجمل التواريخ و القصص اين نام را (زنبيل) آورده مي‌نويسد: (عبد اللّه بن ابي بكره به سجستان رفت و با زنبيل حرب كرد و سجستان گشوده شد).
(ص 304).
ص: 190
سجستان گذشته به كابلستان رسيد. رتبيل بي‌جنگ و جدال، بلاد خود را گذاشته به هندوستان شد و عبد الرحمن غنيمت بيشمار بدست آورده به حجاج نوشت كه جنگ با اهل كابلستان را تا سالي واگذارم تا از راهها و كوهستان آنها باخبر شوم، حجاج رأي او را ناصواب دانسته، او را توبيخ و سرزنش كرده، نوشت: اگر در جنگ مسامحه كني، ديگري را بر تو امير كنم». بعد از رسيدن اين نامه عبد الرحمن، سران سپاه را جمع كرده در مخالفت با حجاج انباز داشته، اولا، بر مخالفت حجاج و موافقت با خود، از آنها بيعت گرفت «1» و بعد از مدتي بر عزل عبد الملك از خلافت. پس ممالك سجستان و كرمان و فارس و اهواز را حق خود دانسته، عطف عنان به جانب حجاج نمود و با سپاه بيكران نزديك به عراق رسيد حجاج بعد از اطلاع بر واقعه به شوشتر بيامد و جماعتي را به استقبال عبد الرحمن فرستاد. بعد از تلاقي، شكست بر سپاه حجاج آمده، عود به شوشتر نمودند و به حجاج ملحق گشته روانه عراق شدند.
در ذي حجه سال 81، عبد الرحمن به امارت حكومت وارد بصره گرديد و كارش بالا رفته، چندين مرتبه با حجاج جنگ كرد، گاهي غالب و گاهي مغلوب آمد.
در سال 83 [عبد الرحمن] از حجاج شكست يافت و از عراق، قاصد سجستان گشته، از اهواز و فارس و كرمان گذشته، چون نزديك به سجستان شد «2»، عياض شيباني «3» كه از جانب خود عبد الرحمن حاكم آن نواحي بود، عبد الرحمن را به قلعه‌اي آورده، براي رضاجوئي از حجاج غدر كرده، عبد الرحمن را مقيد داشت. رتبيل، پادشاه كابل «4» به عياض فرستاد كه يا عبد الرحمن را مرخص كن يا منتظر جنگ باش، عياض، طوعا و كرها عبد الرحمن را از قيد مرخص داشت [و] عبد الرحمن به پادشاه كابل ملحق گرديد و فارس و كرمان و سجستان، به حجاج عود
______________________________
(1). دينوري در اخبار الطوال مي‌نويسد: (علت خروج او اين بود كه ... حجاج گفت: هر وقت چشمم بر اين مرد مي‌افتد فكر مي‌كنم گردن او را بزنم ... و عبد الرحمن گفت بخدا قسم كه از كوشش بازنايستم تا رگ گردن او را قطع كنم).
(ص 336)، (پس روزي براي خروج بر حجاج تعيين كرد همگي بدون كم و كاست در همان روز خروج كردند و مردم هم از آنان پيروي كردند و برفتند تا به اهواز رسيدند). (ص 337)، مسعودي مي‌نويسد: (اين اشعث سوي كرمان رفت و عبد الملك را خلع كرد مردم بصره و ناحيه جبال مجاور كوفه و بصره نيز اطاعت او كردند حجاج سوي بصره رفت و ابن اشعث به مقابله او شتافت و جنگهاي بزرگ در ميانه رفت. ابن اشعث به كوفه آمد و در محل معروف به دير الجماجم مقابل شدند و هشتاد و چند جنگ در ميانه رفت و به سال هشتاد و دوم بود نتيجه به ضرر ابن اشعث بود و او سوي ملوك هند رفت). (مروج الذهب، ج 2، ص 135) دينوري مي‌نويسد: عبد الملك ده هزار سوار به پيكار ابن- اشعث فرستاد (اخبار الطوال، ص 339).
(2). مسعودي اين واقعه را مربوط به سال 82 مي‌داند. (ر ك: مروج الذهب، ج 2، ص 135). دينوري محل جنگ را سرزمين اهواز مي‌داند. (اخبار الطوال، ص 339).
(3). تاريخ طبري به اين نام اشارتي ندارد ولي ابن اثير او را عياض بن هميان شيباني و حاكم بست مي‌داند. (ر ك: كامل، ج 7، ص 67).
(4). دينوري مي‌نويسد: (عبد الرحمن به پادشاه تركان پناه برد و نزد او بماند عبد الملك به پادشاه تركان نامه‌اي نوشت و او را از سركشي و تمرد و خروج عبد الرحمن آگاه ساخت و از پادشاه تركان خواست تا او را برگرداند (و او) عبد الرحمن را با صد تن از معتمدان خود گسيل داشت چون او را در قريه‌اي ميان راه، در قصري منزل دادند عبد الرحمن از بام قصر برآمد و خود را بر زمين افكند و بمرد. (اخبار الطوال، ص 340)، و (ر ك: طبري، ج 8، ص 1086) و (طبري، ج 8، ص 1123).
ص: 191
نمود «1».
در سال 85 حجاج نامه به پادشاه كابل فرستاد [و] او را تهديد نمود كه اگر عبد الرحمن را به من نرساني، تمامت مملكتت «2» را خراب كنم، پادشاه از آن نامه متنبه گشت [ه] سر عبد الرحمن را براي حجاج فرستاد.
در سال 86 عبد الملك زندگاني را بدرود نمود و شصت سال عمر و بيست و سه سال سلطنت داشت «3» و عبد الحميد پسر يحيي فارسي وزير او بود و اين عبد الحميد، افضل فضلاي عصر خود و مخترع علم سياق دفتري [و] ديواني است. اختراع منها و من ذلك و فذلكه و حشو و بارز حساب از اوست.

[وقايع فارس در روزگار وليد پسر عبد الملك و سليمان بن عبد الملك]

در همين سال [86] وليد پسر عبد الملك «4» به جاي پدر نشست و حجاج را بر نواحي باقي گذاشت.
در سال 94 حضرت امام زين العابدين علي بن الحسين، سلام اللّه عليهما، به روضه رضوان خراميد و سن مباركش پنجاه و هفت سال بود.
در سال 95 زمان سلطنت وليد بن عبد الملك، رشته زندگاني حجاج گسيخته، اهالي نواحي از شر او رسته، آسوده گشتند «5». از سال هفتاد و پنج تا نود و پنج حكومت مملكت فارس بي‌مداخله غير، با حجاج بود. خود در بصره و كوفه و پيشكاران و نايبانش در فارس، لواي سروري مي‌افراشتند. اگر امارت سپاه فارس با كسي بود، عمل جمع خراج را به ديگري مي‌داشت و به اتفاق با يكنفر مي‌گذاشت. چنانكه گاهي به مهلب بن ابي صفره ازدي [و] گاهي به محمد بن- يوسف برادر حجاج و وقتي با قاسم بن ابي عقيل پسر عم حجاج بود.
در كتاب تاريخ كامل ابن اثير «6»، از حسن بصري نقل كرده كه حسن مي‌گفت از حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام شنيدم كه بر منبر مي‌فرمود: «از اهل عراق ايمني جستم، خيانت كردند. نصيحت نمودم، بد پنداشتند. خداوندا مسلط كن بر آنها كسي را كه به اين اوصاف باشد.» و يك‌يك از اوصاف را بشمرد و بعد از چندين سال تمامت آنها را در
______________________________
(1). (پس به سال هشتاد و سه به شهر مرو، مهلب بن ابي صفره بمرد). (مجمل التواريخ، ص 304).
(2). در متن (مملكت).
(3). (عبد الملك مروان به روز شنبه چهاردهم شوال هشتاد و ششم بمرد پس از عبد اللّه بن زبير سيزده سال و چهار ماه و هفت- روز كم حكومت كرد ... وقتي بمرد شصت و شش سال داشت و بيشتر از اين هم گفته‌اند). (مروج الذهب، ج 2، ص 95).
مستوفي مدت فرمانروائي او را چه در زمان عبد اللّه زبير و چه پس از او بيست و يكسال و يك ماه مي‌داند. (ر ك: تاريخ گزيده، ص 277).
(4). (در همان روز كه عبد الملك وفات يافت در دمشق با وليد بن عبد الملك بيعت كردند وليد نيز در نيمه جمادي الاخر سال نود و ششم در دمشق وفات يافت دوران حكومتش نه سال و هشت ماه و دو روز بود و در هنگام مرگ چهل و سه سال داشت و كنيه‌اش ابو العباس بود). (مروج الذهب، ج 2، ص 159).
(5). (مرگ حجاج در ماه شوال سنه نود و پنج بود. امارت و ايالت او در عراق بيست سال بود هنگام مرگ وصيت كرد كه فرزندش عبد اللّه بن حجاج پيشنماز و امير جنگ كوفه و بصره، زيد بن ابي كبشه و مستوفي خراج يزيد بن ابي مسلم باشد وليد هم ... هيچيك از امراء حجاج را تغيير نداد.) (كامل، ج 7، ص 190) مجمل محل مرگ حجاج را (واسط) مي‌داند كه آن شهر را خود حجاج بنا كرده بود. (ص 305)
(6). ر ك: كامل التواريخ، جلد هفتم، ص 192 و 193.
ص: 192
حجاج يافتم و يقين داشتم همان است كه فرمود «1».
حجاج پنجاه و چهار سال زندگاني نمود و حجاج در وقت مرض، امارت تمام سپاه نواحي را به زيد بن ابي كبشه داد و عمل خراج را بتمامها به يزيد ابن ابي مسلم واگذاشت. بعد از وفات حجاج، وليد بن عبد الملك تمامت آنها را مسلم داشت «2».
در سال 96 وليد بن عبد الملك بعد از چهل و پنج سال زندگاني وفات يافت «3» و تمامت سپاه و رعيت و اهل حل و عقد، با سليمان بن عبد الملك «4» به عقد خلافت بيعت كردند و سليمان در همين سال، يزيد بن ابي مسلم را كه عامل خراج عراق و فارس و ماوالاه بود معزول داشته كارهاي عراق را به يزيد بن مهلب بن صفره واگذاشت «5».

[وقايع فارس در روزگار عمر بن عبد العزيز]

در سال 99: سليمان بن عبد الملك وفات يافت «6» و تمامت وجوه سپاه و رعيت، با عمر بن- عبد العزيز بن مروان بن حكم اموي به خلافت بيعت كردند «7» و از زمان سلطنت معاوية بن ابي سفيان تا سال وفات سليمان بن عبد الملك، خطبه‌خوانان بر سر منابر بلاد مسلمانان، نام حضرت ولايت مآب، امام المتقين، علي بن ابيطالب سلام اللّه عليه را به ناسزائي مي‌گفتند [متن: مي‌گفته] چون عمر عبد العزيز لواي سروري افراشت اين بدنامي و ننگ بزرگ را از بلاد مسلمانان برداشت و فرمان و احكام براي واليان بلاد فرستاد كه بر سر منابر به جاي آن سخنان ناسزا، در حق آن پيشواي اولياء، آيه كريمه إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي را تلاوت كنند «8» و يزيد بن مهلب را از كارهاي عراق معزول داشت و امارت و عمل خراج بصره و توابع آن كه مملكت فارس و اهواز و كرمان بود به عدي بن ارطات فزاري واگذاشت «9».
______________________________
(1). حسن بصري گويد: حضرت علي (ع) او را چنين وصف كرده بود: (او زباله‌كش است، او رودها را جاري مي‌كند ولي خود حاصل آنها را مي‌برد و سبزه را مي‌خورد و بهره را مي‌ربايد و پوستين را مي‌پوشد). كامل التواريخ، ج 7، ص 193.
(2). ر ك: كامل التواريخ، ج 7، ص 190. و مروج الذهب، ج 2، ص 159. و طبري، ج 8، ص 1268.
(3). ر ك: حوادث سال 86 و حواشي مربوط به همين كتاب.
(4). (روز شنبه نيمه جمادي الاخر سال 96 در دمشق با سليمان بن عبد الملك بيعت كردند او در روز جمعه ده روز از صفر مانده سال نود و نهم در مرج‌ودابق وفات كرد مدت حكومتش دو سال و هشت ماه و پنج روز بود و هنگام مرگ سي و نه- سال داشت). مروج الذهب، ج 2، ص 176. در كامل التواريخ مدت حكومت او نه سال و هفت ماه ذكر شده است.
ر ك: كامل، ج 7، ص 203.
(5). ر ك: كامل التواريخ، ج 7، ص 206، ر ك: طبري، ج 9، ص 1312، ماوالاه: آنچه بر آن حكمراني داشت.
(6). (او بسيار خواره بود درد شكمش گرفت و بمرد و ديگر روايت گويند به شام بمرد بدابق) مجمل التواريخ، ص 307.
(7). (روز جمعه ده روز مانده از صفر سال نود و نهم به خلافت رسيد و به روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال صد و يكم درگذشت خلافتش دو سال و پنج ماه و پنج روز بود و هنگام مرگ سي و نه ساله بود قبر وي در دير سمعان است). مروج- الذهب، ج 2، ص 185.
الذهب، ج 2، ص 185. و ر ك: كامل ج 7، ص 235. ر ك: طبري، ج 9، ص 134.
(8). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 187: مسعودي مي‌نويسد: عمر بجاي ناسزا به علي (ع) اين آيه را گذاشت:
رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَ لِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِالْإِيمانِ وَ لا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا، رَبَّنا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (و بقولي اين آيه را بجاي آن نهاد: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ ...) بقولي هر دو آيه را نهاد و مردم تاكنون اين دو آيه را در خطبه مي‌خوانند.) (مروج الذهب، ج 2، ص 187). و ر ك: كامل التواريخ، ج 7، ص 242.
(9). ر ك: كامل التواريخ، ج 7، ص 244.
ص: 193
در سال 100: محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب، جماعتي از مردمان كاردان براي دعوت خلافت خود «1»، به اطراف خراسان و عراق فرستاد و سبب آن بود كه جمعي از شيعه اهل بيت نبوت (ص) بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام، محمد بن علي بن- ابيطالب مشهور به محمد حنفيه را، خليفه و جانشين آن حضرت دانستند و بعد از وفات محمد، عبد اللّه پسر او را و بعد از عبد اللّه، پسر او: ابو هاشم را.
و ابو هاشم «2» در مرض موت خود به محمد بن علي گفت كه اين امر يعني خلافت و سلطنت خاصه پسر تو خواهد بود و اين سخن به شيعه عراق و خراسان از پيش هم گفته بود، بعد از وفات ابو هاشم، تمامت شيعه او با محمد بن علي بيعت نمودند.
عمر بن عبد العزيز در ماه رجب سال 101 وفات يافت «3»، با آنكه زمان سلطنت او از بيست و نه نگذشت، نام نيكش، تا ساليان دراز مانده و بماناد.
در همين سال [100]: مردم با يزيد بن عبد الملك «4» به خلافت بيعت كردند.
در همين سال [100]: يزيد بن مهلب بر بصره فائق گشته يزيد بن عبد الملك [را] از خلافت بصره و توابع آن معزول داشته از جانب خود جماعتي را مأمور به حكومت فارس و كرمان و خراسان داشت «5».
چون سال هجرت به 102 رسيد يزيد بن مهلب بعد از جنگهاي بسيار با سپاه شامي، مغلوب گشته، سر او را براي يزيد بن عبد الملك بردند «6» و حكومت عراق و فارس و ماوالاه به مسلمة بن عبد الملك قرار يافت «7» و مسلمه بصره و توابع آن را به عبد الملك بن بشر بن مروان واگذاشت «8».
چون سال هجرت به 105 رسيد در ماه شعبان يزيد بن عبد الملك وفات يافت و از عمر او چهل سال گذشته بود.
در همين سال [105]: هشام بن عبد الملك «9» بر سرير سلطنت به جاي يزيد نشست و
______________________________
(1). ر ك: تاريخ طبري، جلد نهم، ص 1358، طبري مي‌نويسد: محمد در سرزمين شراة مي‌زيست. ر ك: كامل التواريخ، ج 7، ص 254، بقول طبري، اين كاردانان عبارت بودند از ميسره كه به عراق فرستاده شد، محمد بن خسيس كه با عكرمه سراج و ابو محمد الصادق و حيان عطار به خراسان رفت.
(2). ابو هاشم عبيد اللّه بن محمد در سال 99 وفات يافت كه هنگام مراجعت از بلاد شام به او زهر داده بودند. (كامل، ج 7، ص 244).
(3). ر ك: حوادث سال 99، و حاشيه مربوط در همين كتاب.
(4). (روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال يكصد و يك به قدرت رسيد كنيه‌اش ابو خالد مادرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود او در روز جمعه پنج روز مانده از شعبان صد و پنج در بلقا از توابع دمشق در سي و هفت سالگي درگذشت و چهار سال و يكماه و دو روز حكومت كرد.) مروج الذهب، ج 2، ص 198. مؤلف فارسنامه ناصري در ذكر حوادث سال 105 عمر او را چهل سال مي‌داند.
(5). ر ك: طبري، ج 9، ص 1379.
(6). در ماه صفر سال 102، طبري، ج 9، ص 1395.
(7). ر ك: طبري، ج 9، ص 1416 ببعد.
(8). ر ك: طبري، ج 9، ص 1417.
(9). ر ك: طبري، ج 9، ص 1466. مسعودي مي‌نويسد: هشام روز جمعه پنج روز مانده از شوال سال 105 به حكومت-
ص: 194
امارت عراق و فارس و كرمان و خراسان كه با عمر بن هبيره فزاري «1» بود، هشام او را معزول داشته، ايالت آن نواحي را به خالد بن عبد اللّه قسري بجلي «2»، واگذاشت و خالد، ابان بن وليد «3» را به حكمراني فارس داشت.
در كتاب ابن خلكان نوشته [شده است] در سال 113 به ماه ربيع الاول، ابو جعفر محمد- الباقر بن زين العابدين، علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب سلام اللّه عليهم بعد از پنجاه و هفت سال زندگاني به روضه رضوان خراميد «4».
در تاريخ كامل ارتحال آن حضرت را در سال 114 دانسته و روز شهادت «5» جد بزرگوارش حضرت امام حسين بن علي سلام اللّه عليهما، سه سال از زندگاني آن حضرت گذشته بود يعني ولادت آن جناب در ماه صفر سال پنجاه و هفت بود.

[وقايع فارس در روزگار يزيد بن عبد الملك و هشام بن عبد الملك و وليد بن زيد]

در سال 120: هشام بن عبد الملك، خالد بن عبد اللّه قسري بجلي «6» را از حكمراني عراقين و فارس و ماوالاه معزول داشته، تمام كارهاي خالد را به يوسف بن عمر ثقفي «7» واگذاشت و يوسف امارت بصره و توابع را به كثير بن عبد اللّه سلمي داد «8».
در سال 125: هشام بن عبد الملك زندگاني را بدرود نموده به اشباه خود پيوست. و پنجاه و پنج سال از عمرش گذشته بود.
در همين سال [125]: بزرگان بني اميه و سران سپاه با وليد بن يزيد بن عبد الملك «9»، به عقد خلافت بيعت كردند و چون اهل اسلام او را متجاهر به فسق بلكه به سخنان كفرآميز ديدند از او رميدند.
در سال 126: او را كشتند.
______________________________
رسيد و در ششم ربيع الاخر 125 و در 53 سالگي درگذشت و مدت حكومتش نه سال و هفت ماه و يازده روز بود).
مروج الذهب، ج 2، ص 207.
(1). طبري او را (عمر بن هبيرة الفزاري المثني) مي‌داند. (ر ك: ج 9، ص 1349).
(2). طبري او را (خالد بن عبد اللّه القسري ابو الميثم بن النصرانيه) مي‌داند. (ج 9، ص 1382).
(3). ر ك: طبري، ج 3، ص 14.
(4). ر ك: وفيات الاعيان و انباء ابناء الزمان، جلد سوم، ص 314، چاپ قاهره، 1948، ابن خلكان مي‌نويسد: تولد آن حضرت روز سه‌شنبه سوم صفر سال 57 هجري بود و در ربيع الاول سال 113 درگذشت بنا بر بعضي روايات در 23 رجب سال 114 يا 117 يا 118 درگذشت. حمد اللّه مستوفي تولد آن حضرت را روز آدينه ششم صفر سال 65 هجري و وفات آن حضرت را روز دوشنبه پانزدهم رجب 117 مي‌داند. (ر ك: ص 203، تاريخ گزيده)، و مدت عمرش را 52 سال و 5 ماه و دوازده روز و مدت امامتش را 22 سال و هفت ماه و هشت روز مي‌داند.
(5). ر ك: كامل، جلد چهارم ص 217 و ح 2 همان صفحه در حوادث سال 114، ابن اثير تاريخ رحلت آن حضرت را بقولي 115 دانسته است. (چاپ بيروت، دار الكتب العربيه).
(6). ابن اثير عزل خالد بن عبد اللّه القسري را به تفصيل آورده است. ر ك: كامل التواريخ، جلد چهارم، ص 235، چاپ بيروت. و ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1641. كامل، كشته شدن او را به سال 126 مي‌داند. ر ك: جلد چهارم، ص 262. و طبري، جلد نهم، ص 1812.
(7). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1647. و كامل، جلد چهارم، ص 236، چاپ بيروت، و كامل جلد چهارم، ص 256.
(8). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1666، طبري او را كثير بن عبد اللّه السلمي، ابو العاج خوانده است.
(9). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1740، طبري داستان او را در ص 1740، جلد نهم نوشته است. و ر ك: كامل، جلد چهارم، ص 264.
ص: 195
روزي قرآن را باز كرد و آيه كريمه: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ» «1» را ديده قرآن مبارك را بينداخت و چندين تير بر قرآن زده اين دو شعر را از خود بگفت:
تهددني بجبار عنيدفها انا ذاك جبار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشرفقل يا رب مزقني الوليد «2»

[وقايع فارس در روزگار يزيد بن وليد بن عبد الملك و ابراهيم بن وليد، مروان بن محمد بن مروان]

بعد از كشتن وليد، وجوه معارف با، يزيد بن وليد بن عبد الملك «3» بيعت خلافت كردند و يزيد بعد از تمكن، يوسف بن عمر را از عراق و فارس معزول داشته، منصور بن جمهور «4» را بجاي او فرستاد و زماني نگذشت كه منصور را معزول داشته، تمامت نواحي را به عبد اللّه بن عمر بن- عبد العزيز داد.
در همين سال [126]: به ماه ذي الحجه، يزيد بن وليد بن عبد الملك وفات يافت «5» و او را يزيد ناقص مي‌گفتند كه از ارزاق سپاه و ارباب استحقاق كم كرده بود و شش ماه زمان خلافت او بود.
بعد از مردن يزيد، جمعي با ابراهيم بن وليد بن عبد الملك «6» بيعت كردند ليكن امرش نظمي نگرفت و مروان بن محمد او را از خلافت خلع بداشت.
در سال 127: مروان بن محمد بن مروان كه او را مروان حمار گويند به شام آمد و براي خود بيعت خلافت از وجوه معارف بگرفت «7» و عراق و بصره و توابع آن از فارس و اهواز و كرمان به عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز باقي گذاشت «8».
در همين سال [127]: عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر طيار بن ابيطالب رضي اللّه- تعالي عنهم، مردمان عراق را براي خلافت خود، دعوت نمود «9»، جماعتي با او بيعت كرده
______________________________
(1). آيه 15، سوره ابراهيم (: 14).
(2).
گردن‌كش ستيزه‌جو را تهديد مي‌كني؟اينك من گردنكش ستيزه‌جويم
وقتي روز محشر پيش پروردگار خويش رفتي‌بگو اي پروردگار، وليد مرا پاره كرد (ترجمه پاينده، مروج الذهب، ج 2، ص 219)
ابن اثير مي‌نويسد: پس از آن مدتي برنيامد كه كشته شد. (الكامل في التاريخ، جلد چهارم، ص 269، چاپ بيروت، 1967).
(3). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1775 ببعد. و همچنين، ر ك: كامل، ص 269، چاپ بيروت.
(4). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1836. و كامل، جلد چهارم، ص 271. و طبري، جلد نهم، ص 1854.
(5). ابن اثير مي‌نويسد: در ده روز مانده از ذي الحجه سال 126 پس از 6 ماه و دو شب يا دوازده شب خلافت، در دمشق مرد. نام مادرش را (شاه‌آفريد) يا (شاه‌فرزند) دختر فيروز بن يزدگرد نوشته‌اند. (ر ك: كامل، جلد چهارم، ص 278، چاپ بيروت). و ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1873 در همين‌جا طبري رواياتي را نقل مي‌كند مبني بر اينكه مدت خلافت او پنج ماه و چند شب بود.
(6). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1875.
(7). طبري مي‌نويسد: در اين سال در دمشق با مروان بن محمد بيعت شد. ج 9، ص 1890.
(8). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1854.
(9). عبد اللّه در كوفه مردم را به خلافت خود دعوت كرد و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز با وي جنگيد و او را به هزيمت واداشت. (ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1879). اين اتفاق در محرم سال 127 اتفاق افتاد. و ر ك: ص 284، جلد چهارم، كامل، چاپ بيروت.
ص: 196
مردمان بسياري بر او جمع گشته و در نواحي عراق، جنگها نمود، گاهي غالب و گاهي مغلوب آمده، به مدائن «1» برفت و بسياري از مردم عراق به او پيوسته، بر كرمانشاهان و همدان و ري و اصفهان سلطنت يافت.
در سال 129: محارب بن «2» موسي يشكري كه در مملكت فارس قدري بلند و رتبه‌اي ارجمند داشت به دار الاماره استخر آمده، عامل عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز را از استخر براند و طوعا و كرها بيعت خلافت را براي عبد اللّه بن معاويه از تمامت مردم استخر گرفته، پس به كرمان برفت و آن سامان را متصرف گشته، جماعتي از سران سپاه شام به او پيوستند و عود به فارس نموده، به شيراز آمد و مسلم بن مسيب «3» را كه در شيراز عامل عبد اللّه بن عمر بود بكشت.
پس محارب بن موسي به اصفهان رفته، خدمت عبد اللّه بن معاويه رسيد و او را با اساسه خلافت و رايات سلطنت به فارس آورده از دار الاماره استخر با فر فريدوني بر اورنگ جمشيدي قرار گرفت و بزرگان بني هاشم و بني اميه كه از مروان روي‌گردان بودند به او پيوستند مانند:
ابو جعفر منصور بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس «4» و عبد اللّه و عيسي اولاد علي بن عبد اللّه «5»- ابن عباس و سليمان بن هشام بن عبد الملك «6» و منصور بن جمهور «7» و شيبان بن عبد العزيز خارجي «8».
هم در اين سال [129]: محارب بن موسي يشكري «9» سر از چنبر اطاعت عبد اللّه بن معاويه بركشيد و براي تصرف شهر شاپور برفت و يزيد برادر عبد اللّه بن معاويه با محارب جنگ كرده، محارب را شكسته، او را به نواحي كرمان رسانيد و محارب در كرمان توقف نمود.
بعد از ورود محمد بن اشعث، محارب احترامي بيافت و بعد از زماني ميانه تنافر شده محمد محارب را با بيست و چهار نفر از پسران او را بكشت «10» و عبد اللّه بن معاويه در دار الاماره استخر تمكن داشت تا آنكه در همين سال عامر بن ضباره «11» و داود بن يزيد بن عمر بن هبيره «12»- فزاري كه پدرش سپهسالار سپاه عراق بود براي دفع عبد اللّه روانه فارس شدند و يزيد بن-
______________________________
(1). طبري مي‌نويسد: او به مدينه رفت و بر حلوان و جبال چيرگي يافت و ... بر ماهين و همدان و قومس و اصفهان و ري مسلط گشت. ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1880، و ص 1976 همان كتاب.
(2). در متن مجارين موسي يشكري، (تصحيح شد). طبري او را (محارب بن موسي مولي بني يشكر) ناميده است. (ر ك:
جلد نهم، ص 1976). و چنين است در كامل، (ر ك: جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت).
(3). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1977. و كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت، و كامل كه سال مرگ مسلم بن- مسيب را 128 هجري مي‌دانند.
(4). ر ك: كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت. و طبري، جلد نهم، ص 1977.
(5). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1977. كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(6). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1977. كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(7). ر ك: طبري، ص 1977. و كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(8). ر ك: طبري، ص 1977، كه او را (شيبان بن الحلس بن عبد العزيز الشيباني الخارجي) مي‌داند. و چنين است در كامل.
ر ك: جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(9). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1978، و كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(10). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1978، و كامل، جلد چهارم، ص 306، چاپ بيروت.
(11). در متن (عامر بن ضياره) تصحيح شد. طبري او را عامر بن ضبارة المري مي‌داند. (ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1885 و 1980.
(12). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1978.
ص: 197
عمر بن هبيره فزاري، معن بن زائده «1» را كه در شجاعت و سخا، ثاني حاتم طائي است، از جانب ديگري روانه فارس داشت، پس معن با سپاه عبد اللّه بن معاويه در مرو شاذان «2» كه اكنون او را مروست گويند، جنگ نمود و شكست فاحش بر سپاه عبد اللّه افتاد و يكنفر از اولاد ابو لهب در آن جنگ كشته شد و فرموده اهل بيت طهارت كه «يكنفر از بني هاشم در مرو شاذان مدفون شود «3»،» به صحت پيوست پس معن بن زائده دانست كه عبد اللّه بن معاويه در شيراز است با سپاه خود شيراز را محاصره داشته، عبد اللّه از شيراز گريخته از طريق كرمان به جانب خراسان تاخت، او را در شهر هرات كشتند و تاكنون قبرش زيارتگاه است و مقبره‌اش به قبرستان سادات شهرت يافته «4» و معن بن زائده چندي به امارت در مملكت فارس گذرانيد «5».

[وقايع فارس در روزگار حكومت عباس]

در سال 132 در ماه ربيع الاول: كوكب دولت بني عباس طالع گشت و شرح آن بر اين وجه است كه:
در ذيل سال صدم از هجرت گفته شد كه جماعتي از شيعه بعد از شهادت حضرت امام حسين سلام اللّه عليه، محمد بن علي بن ابيطالب، رضوان اللّه عليهم را خليفه بحق دانسته و بعد از او عبد اللّه بن محمد و بعد از او ابو هاشم بن عبد اللّه و گفته‌اند ابو هاشم در مرض موت خود اين امر را به محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس تفويض نمود. چون محمد بن علي در سال 126 وفات يافت [و] ولايت عهد را به پسر خود ابراهيم داد «6». چون شيعه خراسان با او بيعت كردند ابو مسلم «7» خراساني را بر آن جماعت امير نمود و او را امام گفتند و مروان حمار، ابراهيم امام را در همين سال گرفته او را بكشت «8».
______________________________
(1). ر ك: طبري، جلد نهم، ص 1978.
(2). اصطخري اين نام را (مروسف) ضبط كرده مي‌نويسد: (مروسف منبر ندارد)، (ص 98، مسالك و ممالك، و حمد اللّه- مستوفي مي‌نويسد: (مروست ديهي بزرگ است) (نزهة القلوب، ص 122، چاپ ليدن). و ر ك: همين كتاب كه مي‌نويسد: (از سردسيرات فارس است و در اصل مرو بود پس براي تمييز از مرو خراسان آنرا مرو شاذان گفتند چنانچه مرو خراسان را مرو شاهجهان ...)، (ر ك: بخش بلوكات فارس، بلوك مروست). و ر ك: فارسنامه، ابن بلخي ص 125. و ر ك: كامل، ابن اثير، جلد چهارم، ص 306.
(3). (يقتل رجل من بني هاشم بمرو الشاذان) (كامل، جلد چهارم، ص 306).
(4). ابن اثير نيز مي‌نويسد كه: قبر او در هرات زيارتگاه است. (ر ك: كامل، جلد چهارم، ص 307). مسعودي مي‌نويسد:
چون عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر كه ديار اصطخر را در تصرف داشت به خراسان رفت ابو مسلم او را بگرفت ...) (مروج الذهب، جلد دوم، ص 247)، ماجرا از اين قرار بود كه پس از آنكه عبد اللّه بن معاويه در كوفه با عبد اللّه بن- عمر بن عبد العزيز جنگ كرد ولي امان گرفت و به مدائن رفت و از آنجا به اصفهان و فارس تاخت و آنجا را گرفت و از آنجا به خراسان افتاد و به طمع ابو مسلم صاحب الدعوه كه در مرو بود به هرات شتافت اما در راه اسير شد و چون به ابو مسلم خبر دادند ابو مسلم نوشت كه او را بكشند و قتل او بر دست مالك بن الميثم و به امر ابو مسلم بود.
ر ك: مجمل التواريخ و القصص، ج 2، ص 313.
(5). در مجمل التواريخ آمده است كه: (... اصل معن از يمن بود مردي با نسب و دلير و معروف به مبارزات و در سخاوت وجود آيتي بود در آن عصر ... و به سجستان بمرد.) (ص 334- 333)، اما مرحوم بهار در حاشيه 4، ص 334 همين كتاب مي‌نويسد: (معن بن زائده را در سيستان به شهر بست خوارج بكشتند).
(6). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 241 ببعد.
(7). در متن (ابو مسلح) تصحيح شد. درباره ابو مسلم، ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 243.
(8). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 247 تا 249. مسعودي مي‌نويسد: (سر ابراهيم را در كيسه‌اي كردند كه آهك نرم در آن بود ساعتي بلرزيد و بيحركت شد). (ص 248).
ص: 198

[وقايع فارس در روزگار عبد الله سفّاح]

در همين سال [132]: تمامت شيعه ابراهيم امام، در عراق با ابو العباس عبد اللّه سفاح «1» برادر كهتر ابراهيم امام بيعت كردند و ابو مسلم مروزي در نواحي خراسان دعوت بيعت براي ابراهيم امام طوعا و كرها از تمامت اهل خراسان گرفت و همه را در چنبر اطاعت آورده بود ابو العباس سفاح بعد از انتظام امر بيعت «2»، سپاهي از عراق فراهم آورد و عم خود عبد اللّه بن- علي بن عبد اللّه بن عباس «3» را امير لشكر كرده، براي استيصال مروان حمار روانه داشت و در هر مصافي، فيروزي با عبد اللّه بود تا در بوصير از توابع مصر در آخر ذي حجه 132 كشته گشته سر او را براي ابو العباس سفاح بردند و دولت امويه به مروان حمار سپري گرديد «4».
بودند از سران اميه چهارده‌بگرفته‌اند جمله آفاق سربسر
اول معاويه پسر هند بيوفااز بعد او يزيد جفاكار بدگهر
آنگه معاويه بد و مروان و بعد از آن‌عبد الملك وليد و سليمان و پس عمر
آنگه يزيد و باز هشام است و پس وليدوز بعد او يزيد و ابراهيم بر اثر
مروان بن محمد، آن كش لقب حماربد آخرين و نيست جز اين چاره دگر مروان را براي آن حمار «5» گفتند كه عرب سر هر صد ساله را حمار گويد و اول سلطنت معاويه را از سال 28 هجري شمرده‌اند كه واليان بلاد اعتنائي به احكام خليفه سوم نداشتند، خصوصا معاويه كه به مقتضاي وقت و صلاح خود، امر سلطنت را مي‌گذرانيد و اول سلطنت مروان در سال 127 بود.
در همين سال 132: ابو مسلم مروزي، محمد بن اشعث را والي مملكت فارس نمود «6»، از خراسان به فارس آمد و ابو العباس سفاح، عيسي بن علي، عم خود را روانه فارس داشت و عيسي طوعا و كرها در اطاعت محمد بن اشعث شد.
محمد تا سال 134: لواي اقتدارش افراشته بود، پس يحيي بن محمد، عم ديگر سفاح
______________________________
(1). ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 255 ببعد.
(2). مردم با ابو العباس سفاح عبد اللّه بن محمد بن عباس بن عبد المطلب در شب جمعه سيزدهم ربيع الاخر سال صد و سي و- دو و بقولي در چهارشنبه يازدهم ربيع الاخر و بقولي در نيمه جمادي الاخر همانسال بيعت كردند مدت خلافت او پنج سال و نه ماه و بيست روز بود و در روز يكشنبه دوازدهم ذي الحجه سال صد و سي و شش در سي و سه سالگي و بقولي در بيست و نه سالگي در شهر انبار كه خود بنا كرده بود مرد. (ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 255).
(3). ر ك: مروج الذهب، مسعودي، جلد دوم، ص 260. و كامل، ابن اثير، جلد چهارم، ص 327، چاپ بيروت.
(4). ر ك: كامل، جلد چهارم، ص 330، چاپ بيروت. ابن اثير تاريخ قتل مروان را بيست و هفتم ذي الحجه مي‌داند.
مسعودي قتل او را در اوائل سال 132 مي‌داند و اقوالي را دال بر اينكه در محرم و بقولي در صفر همانسال بود ذكر مي‌نمايد. بوصير را مسعودي از دهكده‌هاي فيوم واقع در مصر عليا مي‌داند.
(5). مسعودي لقب او را (جعدي) مي‌داند (ر ك: مروج الذهب، جلد دوم، ص 236). و ر ك: تاريخ گزيده، ص 287، كه قول مؤلف ماخوذ از آن است. مرحوم بهروز معتقد بود كه كلمه (حمار) در اصل (هومر) يعني شماره خوب و مقدس است و آن به سالهاي بشارتي اطلاق مي‌شده چنانكه در گفتار امام محمد بن علي نيز بدان تصريح شده است.
مرحوم نوائي نيز اين قول را پسنديده. و نوشته است (من اين توجيه را بهتر از ساير توجيهات كه دور از ذهن و خنك هستند مي‌دانم بخصوص كه در يعقوبي، جلد سوم، ص 41، به سنه حمار اشاره شده است). ر ك: تاريخ گزيده، ص 287.
(6). ر ك: كامل، ابن اثير، جلد چهارم، ص 340، چاپ بيروت.
ص: 199
امارت مملكت فارس را يافته با جلالت تمام وارد گرديد،
و در سال 135: هم در فارس وفات يافته به اشباه خود پيوست «1».

[وقايع فارس در روزگار ابو جعفر منصور]

در ذي الحجه سال 136: ابو العباس سفاح بدرود زندگاني نمود «2»، سي و سه سال از عمرش گذشته بود، چون قبل از موسم حج، ابو مسلم مروزي از ابو العباس سفاح، تقاضاي امارت حج را نمود، ابو العباس گفت برادر مكرمم ابو جعفر منصور اين تقاضا را كرده به او واگذاشته‌ام، ابو مسلم به متابعت ابو جعفر به مكه معظمه مشرف شد. [ند: متن] «3» بعد از خبر وفات ابو العباس، ابو مسلم با ابو جعفر بيعت نمود و تمامت اهل حل و عقد، بيعت ابو جعفر را قبول نمودند «4».
در سال 137: ابو جعفر منصور، ابو مسلم مروزي را بكشت «5».
در سال 145: ابو جعفر منصور عباسي بناي شهر بغداد را گذاشت و در تاريخ كامل ابن- اثير نوشته است پهناي باروي شهر بغداد را از جانب زير پنجاه ذراع قرار داد و بالاي او بيست ذراع «6».
در سال 148: و به ماه شوال امام به حق ناطق، جعفر بن محمد الصادق (ع) بعد از شصت و سه سال زندگاني به روضه رضوان خراميد و در قبري كه پدر بزرگوار و جد نامدار و عم عالي مقدارش حضرت امام حسن سلام اللّه عليهما مستور بودند مدفون گرديد «7».
در سال 150: ابو حنيفه نعمان بن ثابت (رض) امام اعظم اهل سنت و جماعت بدرود زندگاني را نمود [ا] و در سال هشتاد از هجرت متولد شده بود و در تواريخ نوشته‌اند، روز وفات ابو حنيفه، روز ولادت امام شافعي است «8».
______________________________
(1). ر ك: كامل، ابن اثير، جلد چهارم، ص 345، چاپ بيروت.
(2). ر ك: حاشيه حوادث سال 132، در همين كتاب.
(3). ر ك: تاريخ گزيده، ص 292- 293، چاپ دكتر نوائي.
(4). بيعت با ابو جعفر منصور، عبد اللّه بن محمد بن علي بن عبد اللّه عباس بن عبد المطلب وقتي انجام شد كه وي در راه مكه بود عيسي بن علي عمويش براي او بيعت گرفت و اين در روز يكشنبه دوازدهم ذي الحجه سال صد و سي و شش بود.
منصور در آن وقت چهل و يكساله بود وفاتش نيز در اثناي سفر مكه در بستان بني عامر بود و در آنهنگام شصت و سه- سال داشت. بعضي محل فوت او را در بطحاء نزديك بئرميمون گفته‌اند. (ر ك: مسعودي، جلد دوم، ص 284، مروج الذهب).
(5). ر ك: طبري، جلد دهم، ص 84 تا 87 و ص 99 تا 116 و ص 292 تا 298. مروج الذهب و تاريخ گزيده، جلد دوم، ص 293 ببعد.
(6). بلاذري مي‌نويسد: (چون ابو جعفر منصور به خلافت رسيد ... منزل به بغداد برد و شهر آن را آبادان گردانيد و بناهاي آن استوار ساخت و آن را مدينة السلام ناميد و حصار كهن آنرا كه از دجله تا صراط كشيده شده بود مرمت كرد).
فتوح البلدان، ص 92.
(7). مستوفي مي‌نويسد: (سي و يك سال و هشت روز امام بود در روز دوشنبه نهم ربيع الاول سنه ثلاث و ثمانين هجري به مدينه متولد شد. شصت و پنجسال و چهار ماه و نيم عمر يافت از ائمه معصوم هيچكس چندين عمر نيافت و بغير از علي مرتضي (ع) هيچ امام از او عالمتر نبود. در اول پسر مهتر اسماعيل را ولي‌عهد كرده بود و بسبب شرب خمر او را خلع كرد و به موسي كاظم داد و اسماعيل پيش از امام صادق درگذشت ... امام جعفر صادق روز دوشنبه بيست و سوم رجب سنه ثمان و اربعين مائه: (148) درگذشت و به بقيع مدفون شد ...) تاريخ گزيده، ص 203 و 204.
(8). خاقاني سروده است:
اول شب بو حنيفه درگذشت‌شافعي آخر شب از مادر بزاد. (ديوان، چاپ سجادي، ص 859).
ص: 200
شافعي مذهبان گويند چون ابو حنيفه، ولادت شافعي را دانست، علم و فضلش را بيشتر از خود سنجيد، به سراي آخرت برفت و حنفي مذهبان گويند تا ابو حنيفه از سراي فاني بيرون نرفت، شافعي نيامد.
در سال 156: فرمانروائي مملكت فارس و اهواز، بر عمارة بن حمزه قرار گرفت «1».
در اوائل سال 158: به فرمان منصور حكمراني فارس به نصر بن حرب بن عبد اللّه «2» رسيد.
هم در اين سال [158]: ابو جعفر منصور خليفه عباسي در ششم ذي الحجه در سن شصت و سه سال [گي] در منزل بئر ميمونه نزديكي مكه معظمه بدرود زندگاني را نمود و خبر وفات او در نيمه ذي الحجه به بغداد آمده، تمامت اهل بغداد، با مهدي محمد بن منصور «3» عقد بيعت را استوار نمودند.
در سال 159: حكومت فارس و اهواز به عمارة بن حمزه «4» بازگشت.
در سال 160: حكمراني فارس و اهواز و بحرين و عمان به محمد بن سليمان «5» واگذار گرديد.
در سال 165: فرمانروائي اهواز و فارس و كرمان و عمان و بحرين بر نعمان «6» غلام خاصه مهدي خليفه، قرار گرفت.
در سال 166: تمامت آن نواحي را از نعمان گرفته به معلي «7»، غلام ديگر خليفه دادند.
در سال 167: فرمانفرمائي فارس و ماوالاه بر يحيي بن خالد بن برمك «8» قرار گرفت.

[وقايع فارس در روزگار مهدي محمد بن منصور و مهدي و موسي هادي بن مهدي]

در سال 169: در ماه محرم، مهدي محمد بن منصور بعد از چهل و سه سال زندگاني وفات يافت «9» و بيعت خلافت را در همان روز وفات مهدي، براي پسرش موسي هادي «10» گرفتند، با آنكه
______________________________
(1). ر ك: طبري، جلد دهم، ص 357 و 358 و 359.
(2). طبري او را نصر بن حرب التميمي مي‌خواند. ر ك: جلد دهم، ص 384.
(3). (كنيه او ابو عبد اللّه بود و مادرش ام موسي ... به روز شنبه ششم ذي الحجه سال صد و پنجاه و هشت براي او بيعت گرفتند. تولد او بسال صد و بيست و هفت بود و در شب پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 169 درگذشت مدت خلافتش ده سال و يكماه و پانزده روز بود و هنگام مرگ چهل و سه سال داشت و هارون الرشيد بر او نماز كرد). مروج- الذهب، ج 2، ص 313.
(4). ر ك: طبري، ج 10، ص 459، كه مي‌نويسد: در اين سال عمارة بن حمزه به سرپرستي ديوان خراج بصره و سرزمين آن منصوب شد. و همچنين ص 470، كه مي‌نويسد: عمارة بن حمزه در سال 159 به حكمراني كوره‌هاي دجله و اهواز و فارس منصوب شد. و ر ك: كامل، ج 5، ص 54، چاپ بيروت.
(5). ر ك: كامل، ج 5، ص 58، چاپ بيروت، كه مي‌نويسد: محمد بن سليمان والي بصره و كوره‌هاي دجله و بحرين و عمان و اهواز شد.
(6). در كامل آمده است كه حكمراني اين نواحي به (المعلي) غلام مهدي برقرار شد اگرچه در نسخه‌ها (النعمان) است كه تحريف آن نام است. (ر ك: ص 66، ج 5، و حاشيه 1 همان صفحه). طبري نيز اين نام را (معلي) آورده است (ر ك: طبري، ج 10، ص 514).
(7). معلي خود در سال 166 همچنان حاكم نواحي اهواز و فارس و كرمان و عمان بود و تغيير سمت يادشده ناشي از تحريف نام به نعمان است. ر ك: طبري، ج 10، ص 518. و كامل، ج 5، ص 68، چاپ بيروت.
(8). طبري مي‌گويد كه: در سال 167 معلي همچنان فرمانرواي فارس و نواحي مجاور آن بود. ر ك: ج 10، ص 521.
(9). روز مرگش پنجشنبه دو روز مانده از محرم سال 169 و مدت خلافتش ده سال و يكماه و نيم و بقولي ده سال و چهل و نه روز بود و در قريه ماسبذان درگذشت. ر ك: طبري، ج 10، ص 526.
(10). هادي در گرگان سرگرم نبرد با مردم طبرستان بود. ر ك: طبري، ج 5، ص 545.
ص: 201
هادي در نواحي جرجان بود.
و در ماه ربيع الاول سال 170: موسي هادي بن مهدي محمد بن منصور، خليفه عباسي بعد از بيست و شش سال زندگاني وفات نمود «1».
در همان روز تمامت صناديد عرب و عجم با هارون الرشيد بن مهدي «2» برادر كهتر موسي- هادي، به خلافت بيعت كردند. در آن روز بيست و دو سال از عمرش گذشته بود و در اين سال حكمراني فارس و بحرين و يمامه و عمان و اهواز، با محمد بن سليمان بن علي بود «3».
در سال 173: محمد بن سليمان بن علي در بصره وفات يافت و تماميت اموالش را، رشيد از براي خود ضبط نمود «4».
در سال 179: مالك بن انس بن مالك (رض) كه ركني از چهار اركان مذهب اهل- سنت و جماعت است، در ماه ربيع الاول اين سنه، وفات يافت «5».
در 25 شهر رجب سال 183: حضرت امام موسي كاظم «6» (ع) به روضه رضوان خراميد و از عمر مباركش پنجاه و پنج سال گذشته بود و نزديك به چهار سال به ظلم رشيد در خانه سندي بن- شاهك كه از خواص رشيد است، محبوس بود.
در كتاب تاريخ كامل ابن اثير نوشته است كه در ماه رمضان سال 179: رشيد در مكه- معظمه عمره را به جاي آورده، به مدينه طيبه آمده، بر سر قبر منور حضرت رسالت پناهي (ص) آمده، براي افتخار عرض نمود: السلام عليك يا رسول اللّه يابن عم، پس حضرت كاظم (ع) نزديك آمده، عرض كرد: السلام عليك يا ابت، رخساره هارون الرشيد تغيير كرده و كرها گفت: فخر اين است كه تو گفتي، پس آن حضرت را با خود از مدينه به بغداد آورده، محبوسش داشت تا به درجه شهادت فائز گرديد «7».

[وقايع فارس در روزگار هارون الرشيد]

هارون الرشيد در سال 193 در اوايل ماه جمادي دويم «8» در شهر طوس خراسان وفات يافت و از سخنان سخت‌تر از سنگ كه يحيي بن خالد برمكي «9» وزير بزرگ در جواب هارون-
______________________________
(1). وفات او را در شب جمعه نيمه ربيع الاول سال 170 نوشته‌اند و محل وفاتش در عيساباد و چهارده ماه خلافت كرد.
(ر ك: طبري، ج 5، ص 579).
(2). او، (الرشيد هارون بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس) است كه در شب جمعه همزمان با مرگ موسي هادي به خلافت برگزيده شد او در سال 145 در ري و در زمان خلافت منصور متولد شد و مادرش خيزران نام داشت. (ر ك: طبري، ج 5، ص 599).
(3). ر ك: كامل، ج 5، ص 83، چاپ بيروت، و طبري، ج 10، ص 605.
(4). ر ك: كامل، ج 5، ص 86، چاپ بيروت. ابن اثير مي‌نويسد هارون شصت هزار هزار قلم اموال محمد بن سليمان را به تفتين برادر خود او، جعفر بن سليمان تصرف كرد زيرا وي را مدعي خلافت مي‌دانست. و ر ك: طبري، ج 10 ص 607.
(5). ر ك: كامل، ابن اثير، ج 5، ص 101، چاپ بيروت. ابن اثير او را مالك بن انس الاصبحي مي‌نامد.
(6). در كامل، ابن اثير آمده است كه آن حضرت را به اين دليل كاظم مي‌گفتند كه (به كسي كه او را آزار مي‌داد نيكي مي‌كرد ...) ر ك: كامل، ج 5، ص 108.
(7). ر ك: كامل التواريخ، ج 5، ص 108، چاپ بيروت.
(8). ابن اثير مي‌نويسد: (در سيم ماه جمادي الاخر بسبب مرض درگذشت). كامل، ج 5، ص 129، چاپ بيروت.
(9). بنا بقول ابن اثير، فضل بن يحيي بن خالد نيز در همين سال در زندان رقه درگذشت. كامل، ج 5، ص 129، چاپ بيروت.
ص: 202
الرشيد بگفت و هارون شنفته، طوعا و كرها «1» متلقي «2» به قبول فرمود آن است كه در تواريخ نوشته‌اند «3»: ايالت خراسان مدتي با فضل پسر يحيي بود و هر ساله علاوه بر وجوه ماليات پيشكشي به اندازه، به درگاه خليفه مي‌فرستاد و در اوائل زمان كراهت خاطر هارون از آل برمك، بي‌مشورت از يحيي، ايالت خراسان را به علي بن عيسي بداد و سالي نگذشته، زائد بر ماليات پيشكشي در هزار حمل شتر كه چندين صد برابر پيشكش معمولي فضل بود انفاذ بغداد نمود و هارون براي نمايش كاركرده خود فرمود بايد در ميدان بزرگ آنها را عرضه دارند و بعد از حضور و ملاحظه روي به جانب يحيي نموده، فرمود: اي پدر اينهمه زر و سيم و متاع خراسان و خوازرم «4» و تركستان كه علي فرستاده است در وقت ايالت فضل در كجا بود؟ يحيي بلامهلت گفت در پيش صاحبان اموال و به اندك زماني آشفتگيها در خراسان از سخت كاري علي بن عيسي روي بداد تا مأمون به زحمت خراسان را منتظم بداشت.

[وقايع فارس در روزگار مأمون]

در همين سال [193]: برحسب وصيت رشيد، خلافت ميانه محمد امين و عبد اللّه مأمون قرار گرفت «5» از آنجا كه دو سلطان بر ملكي نگنجد، هر يك از آن دو برادر، الملك عقيم، خوانده، برخلاف رضاي ديگري سلوك نمودند.
در سال 195: سيبويه نحوي استاد نحويين در شيراز وفات يافت و نامش عمرو بن- عثمان بن قنبر است و چهل سال از عمرش گذشته بود «6».
در سال 198: مخالفت در ميانه امين و مأمون بالا گرفته، امين از خلافت منعزل شده، او را بكشتند و خلافت به تمامها بر مأمون قرار گرفت «7».
در سال 201: عبد اللّه مأمون، خليفه، خواست بزرگي دنيا و آخرت را جمع كرده، خلافت عظمي را به كسي كه لايق و سزاوار است واگذارد، از همه عالميان، حضرت علي بن موسي بن- جعفر صادق سلام اللّه عليهم را كه در خلق و خلق و علم و ورع و زهد و تقوي و نسب و حسب بر تمامت اهل روي زمين برتري داشت اختيار كرده او را وليعهد خود در حياة و خليفه بحق در مماتش نمود و در دويم ماه رمضان اين سال اين مهم بزرگ را مجري ساخته، آن حضرت را
______________________________
(1). طوعا و كرها: خواه ناخواه، به ميل يا اجبار.
(2). متلقي: پذيرنده، درك كننده.
(3). مشروح اين داستان را بيهقي در تاريخ خود آورده است. ر ك: تاريخ بيهقي، ص 414 تا 418، چاپ فياض و غني، تهران 1324.
(4). در متن (خارزم).
(5). هارون مامون را ولايتعهد دوم كرده و اموال و سپاه را به او واگذاشته بود و امين را وليعهد اول خود ساخته بود، بدينمعني كه در سال 186 رشيد در مكه عهدنامه ولايتعهد را نوشت و بگواهي حاضران رسانيد كه امين به مامون وفادار باشد و مامون نسبت به امين و اينكه مامون پس از امين خليفه شود. (ر ك: كامل، وقايع سال 186 تا 193، ج 5، صفحات 110 تا 135).
(6). ابو بشر عمر بن عثمان بن قنبر فارسي بيضاوي و سپس عراقي مصري ملقب به سيبويه در 148 هجري برابر با 765 ميلادي متولد شد و در تاريخ 180 هجري برابر با 796 ميلادي درگذشت (پانزده سال پيش از گفته فارسنامه ناصري)، او اعلم مردم در نحو عربي بود و او را پيشواي مذهب بصريان در نحو دانند. كتاب مشهور او (الكتاب) است در نحو و مقبره وي در محله سنگ سياه شيراز است. (ر ك: فرهنگ معين، جلد پنجم).
(7). اشاره به تسلط طاهر است بر بغداد. (ر ك: حوادث سال 198، در كامل، ج 5، ص 148).
ص: 203
به لقب رضا خواندند «1» يعني رضا از آل محمد صلوات اللّه عليهم.
در سال 202: عبد اللّه مأمون، ام حبيب دختر خود را در عقد ازدواج حضرت رضا- سلام اللّه عليه و ام الفضل دختر ديگر خود را در زوجيت حضرت جواد محمد تقي بن رضا سلام اللّه- عليهما درآورد «2».
در اواخر ماه صفر سال 203: از شهر طوس [علي بن موسي الرضا (ع)] به روضه رضوان خراميد «3». اين، تاريخ رحلت آن حضرت در كامل ابن اثير است و در كتاب ابن خلكان نوشته است: ابو الحسن علي الرضا (ع) در سال 153 در مدينه متولد شده و در اوائل صفر سال 202 رحلت فرموده است و شيخ ميثم بحريني عمر آن حضرت را پنجاه و پنج گفته است. اللّه اعلم.
در سال 205 «4»: محمد بن ادريس شافعي (رض) كه ركني از مذهب اهل سنت و جماعت است وفات يافت و عمرش پنجاه و پنج سال بود.
در اواخر رجب سال 218: عبد اللّه مأمون خليفه عباسي وفات يافت [ا] و در سال 170 متولد شده بود و در بيشتر اوقات با علما و حكماء و فقهاء و اهل تفسير و علوم رياضي، مصاحبت داشتي و در اواخر زندگاني بر بيشتر از اهل علم فائق بودي و رغبتي تمام در حكمت و كلام و علوم رياضي داشت و در ايام او بسياري از كتب يوناني به عربي نقل شد و خود ممارست در آنها داشت چنانكه شكل پنجم از مقاله اول كتاب اقليدس به نام او شهرت يافته، شكل مأمونيش گويند «5».
در كتاب تفسير مجمع البيان در ذيل سوره مباركه يس در آيه وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ «6» نوشته است كه حضرت رضا سلام اللّه عليه در شهر مرو در مجلس مأمون فرمودند در مدينه طيبه
______________________________
(1). ر ك: كامل، ابن اثير، ج 5، ص 183، چاپ بيروت. لقب آن حضرت (الرضا من آل محمد) بود. در متن «ملقب رضا»
(2). مامون در همين سال خود با بوران دختر حسن بن سهل ازدواج كرد و عروسي پرشكوهي برگزار كرد. (ر ك: تاريخ گزيده، ص 313). و يك دختر خود ام حبيب را به زوجيت علي بن موسي الرضا و دختر ديگرش ام الفضل را به همسري محمد بن علي بن موسي الرضا داد و بدين ترتيب پدر و پسر دو دختر مامون را به زني داشتند. ر ك: كامل، ابن اثير، ج 5، ص 193، چاپ بيروت. مستوفي نام همسر حضرت رضا و دختر مامون را (زينب) مي‌نويسد. ر ك: تاريخ گزيده، ص 312.
(3). كامل، سبب وفات آن حضرت را افراط در خوردن انگور مي‌داند كه منجر به مرگ مفاجا شد. (ر ك: كامل، ج 5، ص 193). اما حمد اللّه مستوفي مي‌نويسد (شيعه گويند به فرمان مامون در انگور زهرش دادند و بدان درگذشت) مستوفي تاريخ وفات آن حضرت را روز شنبه هفتم شوال سال 203 مي‌نويسد. (ر ك: تاريخ گزيده، ص 205) همو درباره تاريخ تولد آن حضرت مي‌نويسد كه: در روز سه‌شنبه يازدهم ذي قعده سال 151 در مدينه متولد شد. اما مؤلف فارسنامه، تاريخ فوت آن حضرت را از كامل ابن اثير گرفته است. (ر ك: ج 5، ص 193).
(4). سال دويست و پنج غلط و سال 204 درست است. (ر ك: كامل، ج 5، ص 196). ابن اثير سال تولد او را 150 مي‌نويسد.
(5). ابن اثير مي‌نويسد: كه مامون در دوازده شب مانده از ماه رجب درگذشت و مدت خلافت او بيست سال و پنج ماه و بيست و سه روز بود. (كامل، ج 5، ص 227) اما مستوفي مدت خلافت او را بيست سال و هفت ماه مي‌داند. (تاريخ- گزيده، ص 315) و سبب مرگ او را آنكه: انجير تازه آرزو كرده بود ... بسيار بخورد و رنجور گشت و درگذشت.
و به روايتي گويند برادرش معتصم او را مسموم كرد.
(6). لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ: آيه 40، سوره يس، معني آيه چنين است: (نه (از گردش منظم عالم) خورشيد را شايد كه به ماه فرا رسد و نه شب به روز سبقت گيرد و هر يك بر مدار معيني شناورند).
ص: 204
مردي از بني اسرائيل پرسيد، شب پيش از روز خلقت شده يا روز پيش بوده، فضل بن سهل «1» عرض كرد شما چه فرموديد آن حضرت به گفتار گوهربار، فرمودند، اما از كلام اللّه مجيد وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ اما از علم حساب براي آنكه طالع دنيا سرطان است و كواكب در مواضع شرف خود، پس آفتاب بر دائره نصف النهار در برج حمل كه موضع شرف اوست بود كه برج دهم از سرطان است به توالي بروج. پس مأمون و حضار اظهار خرمي از اطلاع آن حضرت نمودند و شاعر گفته:
نه كار كج جهان را، تو راست تاني كردچگونه راست كني چون كج است كار جهان
ز رفتن سرطان جز كجي نديده كسي‌حكيم طالع عالم نيافت بر سرطان در روز خلافت مأمون اهل حل و عقد، بيعت خلافت را با ابو اسحق محمد بن هارون الرشيد، برادر كهتر مأمون استوار داشته، او را المعتصم باللّه گفتند «2».
در روز پنجم ذيحجه سال 220: حضرت امام محمد تقي جواد، ابن امام علي الرضا سلام اللّه- عليهما در بغداد به رحمت ايزدي واصل آمد و بيست و پنج سال از عمر مباركش گذشته بود «3».

[وقايع فارس در روزگار المعتصم بالله]

در همين سال به فرمان معتصم شهر سرمن‌رآي را بساختند و معني آن: مسرور شد كسي كه او را ديد «4».
در سال 227: معتصم، محمد بن هارون الرشيد، زندگاني را به ماه ربيع الاول گذارد و از عمرش چهل و هفت سال گذشته بود «5» و از اتفاقات غريبه است كه معتصم هشتمين از خلفاي عباسي است و هشتمين از نسل عباس بن عبد المطلب است و او را هشت پسر بود و هشت دختر و هشت سال و هشت ماه سلطنت بنمود.
در همين سال [227]: عقد خلافت را براي هارون بن محمد معتصم خليفه عباسي بستند و او را الواثق باللّه گفتند «6».
______________________________
(1). فضل بن سهل ذو الرياستين كه وزير مامون بود از مشوقان مامون در گزينش حضرت رضا به وليعهدي بود ... او را در حمام كشتند به سال 202 هجري. (ر ك: كامل، ج 5، ص 191). و ر ك: تاريخ گزيده، ص 311 و 312، درباره فضل بن سهل.
(2). (هشتم است از عباس و هشتم خليفه و هشت سال و هشت ماه و هشت روز خلافت كرد و چهل و هشت سال عمر داشت و هشت پسر و هشت دختر و هشت هزار غلام داشت و هشت فتح بزرگ كرد و هشت بار هزار هزار دينار ميراث گذاشت بدين اعتبار او را خليفه مثمن خوانند). (تاريخ گزيده، ص 316).
(3). (او را در كنار جدش موسي بن جعفر (ع) دفن كردند). (كامل، ج 5، ص 237) (شانزده سال و هشت ماه و بيست و شش روز امام بود و بيست و چهار سال و نه ماه و هيجده روز عمر يافت و روز شنبه سوم رجب سال 220 درگذشت ...
و در محله كرخ بغداد دفن شد. گويند بفرمان معتصم مسموم شد). (تاريخ گزيده، ص 206).
(4). (شهر سامره را در اول سرمن‌راي مي‌گفتند. معتصم آن را دار الملك ساخت). (تاريخ گزيده، ص 318)، ضمنا در سال 224 مازيار بن قارن در طبرستان خروج كرد و طريقه خرم‌دينان را بنياد نهاد و پس از جنگ با سپاه معتصم بدار آويخته شد. (تاريخ گزيده، ص 318).
(5). ر ك: كامل، ج 5، ص 265. (به سامره مدفون است)، (تاريخ گزيده، ص 319).
(6). (در فضل و بلاغت درجه عالي داشت و او را بدين سبب، مامون الاصغر خوانند، اشعار نيكو دارد)، (تاريخ گزيده، ص 319).
ص: 205
در سال 232: سلطنت را گذاشته، بدرود زندگاني نمود و از عمرش سي و دو سال گذشته بود و سبب وفاتش را نوشته‌اند بناخوشي استسقاي لحمي مبتلا شد، او را براي معالجه در تنور گرمي گذاشته، خفتي در ناخوشي خود ديد بار ديگر تنور را گرم‌تر از اول كرده بيشتر از اول در او نشست و بعد از بيرون آمدن چند ساعتي بيش زنده نماند «1».

[وقايع فارس در روزگار جعفر بن محمد معتصم (المتوكل علي الله) و منتصر]

در همين سال [232]: اهل مشورت لواي خلافت و سلطنت را براي جعفر بن محمد- معتصم، افراشته او را المتوكل علي اللّه گفتند «2».
بعد از استقلال متوكل در همين سال [232]: محمد بن ابراهيم بن مصعب را والي مملكت فارس نمود [و او] با ابهت و جلال وارد فارس گرديد. «3»
در سال 235: از متوكل، احكام به اطراف بلاد مسلماني بردند كه تمامت اهل ذمه از يهود و نصارا و مجوس كمربند زنبور بسته، طيلسان عسلي بپوشند «4» و شاعر اين دو چيز را در شعر آورده كه:
اينك عسلي «5» دوخته دارد مگس نحل‌پيش لب شيرين تو زنبور ميان را «6» در سال 236: جعفر متوكل، محمد بن اسحق بن ابراهيم بن مصعب «7» پسر برادر محمد بن- ابراهيم، والي فارس را صاحب اختيار در امر فارس نمود و محمد بن اسحق، عم خود را از حكمراني فارس معزول داشت و پسر عم ديگر خود حسين بن اسماعيل بن ابراهيم بن مصعب را فرمانفرماي فارس نمود و حسين بعد از ورود به فارس در روز عيد نوروز چندين هديه براي عم خود محمد بن ابراهيم فرستاد از جمله حلواي بسيار لذيذي بود، محمد از آن حلوا بيشتر از عادت بخورد پس به فرمان برادرزاده خود محبوس گشته، موكلان او چندان تشنه‌اش داشتند كه بعد از دو روز از تشنگي هلاك گرديد.
و هم در آن سال [236]: متوكل خانه‌هاي مجاورين قبر جناب سيد الشهدا حسين بن-
______________________________
(1). يعقوبي مي‌نويسد: (معتصم روز پنجشنبه يازده شب مانده از ماه ربيع الاول سال 227 بدرود زندگاني گفت و در قصر خود (جوسق) دفن شد، سن او چهل و نه سال و حكومتش 8 سال بود (تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 505) اما در كامل، ابن اثير سن او را بقولي چهل و هفت سال و دو ماه و هيجده روز و بقولي ديگر چهل و هفت سال و هفت ماه نوشته است. (ج 5، ص 265).
(2). او (ابو الفضل جعفر بن معتصم) است، (او با شيعه تعصب داشتي و در سنه ثلاث و ستين و ماتين گور حسين بن- علي (ع) ... خراب كرد چنانكه زمين را شخم كردند و مردم را از زيارت كردن و مجاور شدن منع نمود و آب در صحرا افكند تا گور بكلي باطل گردد چندانكه گور بود آب حيرت آورد و به آنجا نرسيد بدين سبب آن را مشهد حائري خوانند). (تاريخ گزيده، ص 322). و (چهارده سال و نه ماه و نه روز خلافت كرد و در منتصف شوال سنه سبع و اربعين- و ماتين به ارشاد پسرش بر دست غلامان كشته شد و ... عمرش چهل و دو سال ... بود). تاريخ گزيده، ص 325.
(3). ر ك: كامل، ج 5، ص 279.
(4). (به فرمان متوكل مردم اديان ديگر را غيار بدوختند). تاريخ گزيده، ص 324.
(5). پارچه زردرنگي كه اهل ذمه جهت امتياز بر دوش جامه مي‌دوختند. سعدي راست:
اين حلاوت كه تو داري نه عجب كز دستت‌عسلي دوزد و زنار ببندد زنبور كاتب در متن (نحل) را از آخر مصراع اول به اول مصراع دوم برده است.
(6). بيت از سعدي است در غزلي به مطلع:
ساقي بده آن كوزه ياقوت روان راياقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
(7). ر ك: كامل، ج 5، ص 287.
ص: 206
علي سلام اللّه عليهما [را] خراب كرده بجاي آنها زراعت كردند «1» و هر كس به زيارت قبر آن حضرت مي‌رفت از جان و مال ايمن نبود. «2»
در سال 241: احمد بن حنبل شيباني ركن چهارم مذهب اهل سنت و جماعت وفات يافت و از عمرش هفتاد و هفت سال گذشته بود. «3»
در سال 247: غلامان ترك، متوكل را به رضا و امضاء محمد منتصر بن جعفر متوكل بكشتند «4» و سبب كشتن او، سخت‌گيري در مواجب و سيورسات سپاه و ظلم و تعدي بر رعيت و سخنان زشت به وليعهد خود منتصر كه گاهي او را منتظر و گاهي مستعجل مي‌گفت «5» و بسياري ولع و مداومت او به شرب خمر «6» و اظهار كينه و عداوت نسبت به سادات علويه و سخنان ناهنجار در حق حضرت امير مؤمنان و مولاي متقيان علي بن ابيطالب سلام اللّه عليه كه مقلدان در مجلس شرب خمر متوكل ناگفتنيها و ناكردني‌ها مي‌گفتند «7» و مي‌نمودند. از جمله وقتي در مجلس متوكل عباده مخنث كه از ندماي متوكل بود كه سري كچل داشت بالشي بر شكم خود بسته و سر را برهنه نموده، در مجلس متوكل رقص مي‌نمود و مطربان آواز در آواز انداخته به جاي كلمه طيبه مباركه، «الانزع «8» البطين «9» الاصلع «10» البطين «11» خليفة المسلمين مي‌خواندند و محمد بن متوكل اشاره به منع نمود، متوكل اشاره را دانسته محمد منتصر روي به پدر كرده كه اي امير المؤمنين آن كسي كه نامش را اين سگ بزشتي مي‌برد، پسر عم تو و سرور طايفه تو و افتخار تست. متوكل اعتنا نكرده به مغني‌ها گفت با هم بخوانند «12»
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 5، ح 2، صفحه قبل و ص 287.
(2). مؤلف به حوادث سال 237 هجري در ضمن وقايع سال 254 همين كتاب نيز اشاره كرده است. بدانجا رجوع شود.
(3). ابن اثير مي‌نويسد كه او در ربيع الاول اين سال وفات يافت. ر ك: كامل، ج 5، ص 297.
(4). (روز سه‌شنبه سوم شوال 247 جماعتي از تركان از جمله (بغاي) صغير، اوتامش، باغر ... بر متوكل كه در مجلسي خلوت كرده بود، درآمدند و او را با شمشيرهاي خود كشتند و فتح بن خاقان (وزير او را) نيز با وي به قتل رسانيدند).
تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 522.
(5). (متوكل پسر خود منتصر را وليعهد كردي و مسخرگان بر او گماشتي چنانكه روزي به مادرش دشنام دادند، روزي شخصي او را منتصر خواند متوكل گفت او را منتصر مخوان، منتظر خوان كه منتظر مرگ من است). تاريخ گزيده، ص 322.
(6). در تاريخ بناكتي، آمده است كه (مدمن الخمر بود) (تاريخ بناكتي، ص 170). و ر ك: طبري، جلد يازده، ص- 1456.
(7). در متن (ناگردني).
(8). مردي كه مو از هر سوي پيشاني او رفته باشد.
(9). آنكه شكمش بزرگ باشد. بزرگ‌شكم، شكم‌آور.
(10). كسي كه موهاي جلو سر وي ريخته باشد. داغ‌سر.
(11). در حاشيه تاريخ گزيده آمده است: عباده مخنث، بالشي در زير لباس روي شكم خود مي‌بست و سر خود را كه طاس بود برهنه مي‌كرد و در برابر متوكل مي‌رقصيد و حاضران آوازخوانان مي‌گفتند كه: (قد اقبل الاصلع البطين خليفة المسلمين) و اشاره ايشان به شاه مردان علي بن ابي طالب (ع) بود كه نوشته‌اند اصلع و ابطن بوده است. منتصر پدر را ملامت نمود و عباده مخنث را منع و تهديد نمود و گفت اي خليفه آيا اين مرد، پسر عم و شيخ اهل بيت تو و مايه فخر ترا مسخره نمي‌كند؟ تو اگر چيزي خواهي درباره او بگوي اما بدين سگها اجازه تجاوز مده ...). (تاريخ- گزيده، ص 322 و 323، ح 4. و كامل، ج 5، ص 287.
(12). در متن (بخور بخوانيد).
ص: 207 غار الفتي في ابن عمه‌رأس الفتي في حر امه «1» محمد منتصر بر كشتن پدر يك جهت گشته تا او را بدست باغر تركي بكشت «2» و روز بعد از كشتن متوكل مردمان با منتصر به عقد خلافت بيعت كردند.
در سال 248: محمد منتصر بن جعفر متوكل خليفه عباسي بدرود زندگاني نمود و از عمرش بيست و پنج سال گذشته بود و زمان خلافتش «3» از چهارم ماه شوال سال 247 تا پنجم ربيع دويم چهل و هشت بود و از شش ماه نگذشت كه مانند شيرويه پسر خسروپرويز، زمان زندگانيش سپري گرديد «4». در تاريخ كامل نوشته است: منتصر اعمال قبيحه متوكل را براي فقها گفته، فتوي قتل او را دادند «5» و او را بحق، ناحق كشتند و به مكافات دهري كه گفته‌اند:
«پدركش پادشاهي را نشايداگر شايد بجز شش مه نباشد» «6» گرفتار گرديد و منتصر برخلاف طريق پدر، در عدل و احسان را باز كرد و با علويين به وجه احسن معاشرت نمود و فدك را به اولاد حسنين سلام اللّه عليهما رد فرمود و مردم را به زيارت حضرت امير المؤمنين و حضرت سيد الشهدا امام حسين سلام اللّه عليهما ترغيب و تحريض نمود «7» و از كلمات منتصر است كه: و اللّه ما عز ذو باطل و لو طلع القمر من جبينه و لا ذل ذو حق و لو اتفق- العالم عليه «8».

[وقايع فارس در روزگار المستعين بالله]

در اين سال [248]: اهل حل و عقد، رشته خلافت را براي ابو العباس احمد بن- محمد معتصم بن هرون الرشيد، استوار داشته، او را المستعين باللّه گفتند و اولاد متوكل را براي آنكه:
مبادا كه بهمن شود تاجداربه ياد آورد خون اسفنديار «9» از سلطنت محروم نمودند.
چون حسين بن اسمعيل بن ابراهيم بن مصعب از فارس بيرون برفت، حكمراني را به پسر عم خود عبد اللّه بن اسحق بن ابراهيم بن مصعب واگذاشت. «10»
در سال 250: سپاه نامور فارس بر عبد اللّه بن اسحق شوريده، منزلش را غارت كردند و
______________________________
(1). در كامل، مصراع اول (غار الفتي لابن عمه) است. ر ك: ج 5، ص 287. غار به معني دهن و دهانه و فرج و شكم و حر به كسر اول به معني فرج زن است.
(2). درباره (باغر) رجوع شود به تاريخ گزيده، ص 325.
(3). در متن: (خلافت‌اش).
(4). عبارات ماخوذ از تاريخ گزيده است. ر ك: تاريخ گزيده، ص 325، ابن اثير نيز با اشاره به پدركشي شيرويه و منتصر اشاره دارد. (ر ك: كامل، ج 5، ص 310.)
(5). ر ك: كامل، جلد پنجم، ص 310.
(6). بيت بر وزن خسروشيرين نظامي است ولي آنرا در اين كتاب نيافتم. كلمه «نباشد» منطقا بايد «نپايد» باشد.
(7). ر ك: كامل، ج 5، ص 311. در متن بجاي (تحريض) (تحريص) است.
(8). سوگند به خداوند كه عزيز نمي‌شود كسي كه بر حق نيست اگرچه ماه از پيشاني وي بتابد و خوار نمي‌شود صاحب حق اگرچه عالميان بر ضد او متفق شوند.
(9). بيت بر وزن شاهنامه است ولي از فردوسي نيست.
(10). ر ك: طبري، ج 3، ص 1636- 1534. و ر ك: تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 530.
ص: 208
محمد بن حسن بن قاري را كه رتبه پيشكاري او را داشت كشتند «1».
در سال 251: بيشتر مردم از مستعين خليفه رنجيده، جماعتي از بيعت او اعراض نموده، در بيعت محمد بن جعفر متوكل عباسي درآمدند و او را المعتز باللّه گفتند و جماعتي در بيعت احمد مستعين بن معتصم باقي بودند و با جماعت ديگر جدال كردند.
تا در سال 252: مستعين خود را از خلافت معزول داشته به خلافت المعتز باللّه راضي گشت.

[وقايع فارس در روزگار المعتز بالله]

در همين سال [252]: معتز خليفه، مستعين معزول را روانه سفر آخرت فرمود «2».
هم در اين سال [252]: حكمراني مملكت فارس به علي بن حسين بن شبل ارزاني گرديد «3».
در سال 254: در بيست و پنجم ماه جمادي دويم، حضرت امام علي النقي بن امام محمد- الجواد التقي ابن امام علي الرضا سلام اللّه عليهم به جوار رحمت الهي رسيد و ولادت آن حضرت سيزدهم ماه رجب سال 212 «4» بود و شيخ ميثم بحريني عمر آن جناب را چهل و يك سال و نه ماه گفته است «5».
و در سال 237 «6»: صالح بن نصر كناني بر سيستان غلبه كرد و يعقوب بن ليث صفار كه به معني رويگر است و گذران اين پدر و پسر در سيستان از رويگري بود با صالح موافقت داشت و طاهر بن عبد اللّه بن طاهر والي خراسان، سيستان را از دست صالح بگرفت، پس درهم بن حسين بر سيستان فائق آمد و يعقوب را سپه‌سالار سپاه خود نمود و چون درهم از ضبط بلاد و نظم سپاه عاجز آمد، يعقوب به حسن «7» تدبير اختيار را از درهم گرفته در رتق و فتق ملكي، تصرفي
______________________________
(1). (ابن قريش به ناحيه اصطخر رفت و با سپاه مكاتبه كرد و به آنان اعلام كرد كه مي‌خواهد بر عبد اللّه بن اسحاق بتازد (سپاه) به ياري وي برخاستند ... و علي بن حسين بازگشت و بر عبد اللّه حمله برد و او را از خانه‌اش بيرون كرد و اموال و اثاثش را غارت نمود و ... عبد اللّه به بغداد بازگشت و علي بن حسين را بر خود امارت دادند). تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 530.
(2). مستعين سه سال و نه ماه و دو روز خلافت و بيست و هفت سال عمر كرد در مدت خلافت از سست‌رائي شش وزير نشاند. سعيد حاجب او را خفه كرد. (ر ك: تاريخ گزيده، ص 327- 326). ر ك: كامل، ج 5، ص 331. در- مورد استعفاء مستعين ر ك: تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 531.
(3). ر ك: طبري، جلد سوم، ص 1698، 1705، 1741. و كامل، ج 5، ص 340.
(4). حمد اللّه مستوفي مي‌نويسد كه (روز شنبه منتصف رجب 214 در مدينه متولد شد). (تاريخ گزيده، ص 206)، در تاريخ گزيده آمده است كه عمر آن حضرت (سي و نه سال و يازده ماه و هيجده روز) بود. (ص 206).
(5). ابن ميثم: علي بن ميثم بحريني يا بحراني ملقب به كمال الدين و مفيد الدين و عالم رباني از اكابر علماي اماميه قرن هفتم هجري است (بعد از سال 681 هجري) كه فقيه، محدث، فاضل، اديب كامل، حكيم متاله و فيلسوف و متكلم بود. (ر ك: ريحانة الادب، جلد ششم، ص 174، چاپ دوم، تهران 1335) در الاعلام زركلي آثار او چنين است:
القواعد، استصقاء النظر في امامة الائمه الاثني عشر، آداب البحث و تجريد البلاغه (جلد هشتم، ص 293 و 294 چاپ سوم). او استاد علامه حلي است و شرح نهج البلاغه را به نام عطاملك جويني حكمران بغداد و عراق، تاليف و در سال 679 فوت كرده است. (تاريخ مغول، ص 503 و 504).
(6). مؤلف اين واقعه را كه برحسب تقدم تاريخي مي‌بايد بعد از وقايع سال 236 ضبط مي‌كرد در اينجا آورده است تا تمهيد مقدمه‌اي باشد براي حوادث سال 255 و روي كار آمدن يعقوب ليث.
(7). در متن (به حس).
ص: 209
تمام نموده مالك سيستان گرديد و روزبروز شوكتش افزود و از همه‌جا لشكر بر گرد او جمع شده، آواز سلطنتش منتشر گرديد «1».
در سال 255: يعقوب بن ليث از سيستان، لشكري به كرمان بياورد و علي بن حسين بن- شبل كه فرمانفرماي مملكت فارس بود، طوق بن مغلس را سردار سپاه فارس كرده به مبارزات يعقوب، به كرمان فرستاد، بعد از تلاقي شكست بر سپاه فارس افتاده، طوق را اسير كردند «2» و چون يعقوب، لباسهاي پاك قيمتي در بر طوق بديد، چكمه خود را درآورد كه قدري نان خشك در او بود، به طوق گفت دو ماه بيشتر است كه چكمه از پاي بيرون نياورده و به نان خشك كه در چكمه مي‌گذاردم، گذران كرده‌ام و شما را با اين لباس مي‌بينم، پس يعقوب، طوق بن مغلس و سران سپاه او را زنجير كرده، روانه مملكت فارس گرديد و علي بن حسين «3» والي فارس با سپاهي انبوه، به استقبال يعقوب آمد، در جنگ اول شكست ديده، خودش اسير و لشكرش پراگنده گرديد، يعقوب با شكوه تمام وارد شهر شيراز گشت «4»، آنچه از اموال علي بن حسين ملكي را ديد، ضبط كرده، عود به سيستان نمود.

[وقايع فارس در روزگار مهتدي بالله]

در همين سال [255]: اتراك كه سران سپاه بغداد بودند، مطالبه جيره و مواجب از دستگاه خلافت نموده، المعتز باللّه از عهده نيامده، او را گرفته، معذب داشته معزولش نموده «5» محبوسش داشتند و سه روز آب و نانش نداده وفات يافت و بيست و چهار سال از عمرش گذشته بود «6».
در همين سال [255]: با محمد بن هرون الواثق باللّه به خلافت بيعت نموده، او را مهتدي باللّه گفتند.
در سال 256: باز لشكريان بر مهتدي شوريده، مطالبه حقوق خود را مي‌نمودند، مهتدي از عهده نيامده، جمعي با او موافقت كرده، با لشكريان جدال نموده و شكست بر اتباع مهتدي افتاده، او را گرفته، معذب داشتند تا جان از قالبش بدرود نمود و از عمرش سي و هشت سال گذشته بود و رفتار مهتدي با رعيت و لشكري و در تقوي و عبادت و زهد مانند عمر عبد العزيز بود و مكرر مي‌گفت: خجالت دارم كه چرا در بني عباس مانند عمر عبد العزيزي در بني اميه نباشد «7».
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 5، ص 337. در ضمن وقايع سال 253.
(2). ر ك: كامل، ج 5، ص 340، و ر ك: تاريخ گزيده، ص 328.
(3). هو: (علي بن الحسين بن شبل) ر ك: كامل، ج 5، ص 340. در طبري، علي بن الحسين بن قريش بن شبل (ج 3، صفحات 1698، 1705، 1741).
(4). در كامل آمده است كه چون يعقوب وارد شيراز شد مردم را امان داد و علي را به انواع عذابها معذب داشت و به خليفه نامه‌اي نوشت و از او فرمانبرداري نمود و هديه‌هاي گرانقدري براي وي فرستاد و پس از چندي به سيستان بازگشت و علي را نيز با خود برد. (ج 5، ص 341).
(5). در متن: نمود. فارسنامه ناصري ج‌1 209 وقايع فارس در روزگار مهتدي بالله ..... ص : 209
(6). در تاريخ گزيده آمده است: (معتز برادر خود مؤيد را ... در زير برف كرد تا بسرما بمرد و در لحاف سمور بمردم نمود و گفت به مرگ طبيعي مرده است لاجرم او نيز از خلافت برنخورد. تركان جامگي خواستند، در خزانه مال نبود ... ماجري دراز شد تركان شمشير كشيدند ... بر در او آمدند ... غلامان دررفتند و او را بيرون كشيدند و در آفتاب بداشتند و الزام كردند تا خود را خلع كرد و به مطالبات زجر نمودند تا هرچه داشت بداد و در حمامي گرم بردند و آب و يخ زهرآلود دادند بدان درگذشت و بروايتي در حبس از گرسنگي بمرد). (ص 329).
(7). ر ك: كامل، ج 5، ص 355. تاريخ گزيده، ص 329. تاريخ يعقوبي، جلد دوم، ص 538.
ص: 210
در همين سال [256]: ابو العباس احمد بن جعفر متوكل عباسي را به زيور خلافت و سلطنت آراستند و او را المعتمد علي اللّه گفتند و فرمان‌روائي فارس را با حرث بن سيما «1» گذاشته و در اين سال محمد بن واصل بن ابراهيم تميمي فارسي و احمد بن ليث كرد فارسي با حرث بن سيما جنگ كرده، حرث را بكشتند و محمد بن واصل، لواي اقتدار را در مملكت فارس برافراشت.
در سال 260: حضرت امام حسن عسكري «2» (ع) قرين رحمت الهي آمده به روضه رضوان خراميد، ولادت باسعادت آن حضرت در سال 231 بوده و در تاريخ كامل در سال [دويست و]- سي و دو نوشته است و شيخ ميثم بحريني «3» عمر آن حضرت را سي و دو سال گفته است و آنحضرت را عسكري براي آن گويند كه چون معتصم، خليفه عباسي شهر سرمن‌راي را بساخت و عسكر خود را يعني لشكر خود را در آن شهر منزل بداد، آن شهر را عسكر گفتند و چون آن جناب در آن شهر توقف داشت و مدفون گرديد، او را عسكري گفتند و شيخ ميثم بحريني اعمار حضرت- رسول و ائمه اثني عشر فرقه اثني عشري سلام اللّه عليهم را چنين فرموده است:
حسن مز و حسين، نح‌له‌و ابنه زن و كذاك الباقر
جعفر سه و لموسي نه‌له‌مثله سنا علي الطاهر
و جواد كه له و ابن له‌مب و ربع العام منه قاصر
حسن لب و ابو الكل له‌مثل سن المصطفي سج ظاهر

[وقايع فارس در روزگار المعتمد علي الله]

در سال 261: معتمد فرمانروائي فارس را به موسي بن بغا واگذاشت و موسي عبد الرحمن بن- مفلح را كه جواني بيست و يك ساله بود، والي اهواز و فارس كرده، روانه داشت و چون محمد بن- واصل كه در فارس رايت خودسري افراشته بود، از آمدن عبد الرحمن باخبر گرديد از مملكت فارس، لشكري برداشته به استقبال عبد الرحمن آمده در رام‌هرمز تلاقي فريقين گشته و محمد بن- واصل فائق آمده، عبد الرحمن را اسير كرد و معتمد خليفه عباسي، خلاصي عبد الرحمن را از محمد بن واصل خواسته، اجابت ناكرده، عبد الرحمن را بكشت و اظهار داشت كه وفات يافت.
چون خبر استيلاي محمد بن واصل بر مملكت فارس و غلبه بر عبد الرحمن و اخذ اموال او، به يعقوب بن ليث رسيد، ديگ طمع را به جوش آورده، از سيستان به جانب فارس تاخته، سراپرده سلطنت خود را در بلوك بيضاي فارس كه مرغزاري وسيع دارد برپا نمود و محمد بن واصل، ابو بلال مرداسي «4» خالوي خود را از رام‌هرمز به شفاعت خدمت يعقوب فرستاد و يعقوب مسالمه- نامه با چند نفر از نزديكان خود را نزد محمد بن واصل فرستاد و محمد در خيال غدر افتاد [و] فرستاده‌ها را حبس كرده كه بي‌خبر بغتتا بر سپاه يعقوب يورش آورده او را تباه كند و چون از شولستان گذشت و نزديك بيضا شد، در روز گرمي از كوهستان سخت گذشت، در وقت ظهر
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 5، ص 360.
(2). ر ك: كامل، ج 5، ص 373. در تاريخ گزيده آمده است كه: (حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي (ع) در روز- دوشنبه دهم ربيع الاخر سنه 232 در سامره به وجود آمد و بيست و هفت سال و ده ماه و بيست و هشت روز بزيست ...) (ص 206).
(3). ر ك: حاشيه حوادث سال 254 در همين كتاب.
(4). در كامل: ابو بلال مرداس (ج 6، ص 2). طبري او را (ابو بلال مرداس بن اديه) مي‌نامد. ( (ر ك: طبري، ج 14، ص 79).
ص: 211
پياده شده كه استراحت كند و جمعي از همراهان او در كوهستان از تشنگي و گرسنگي بمردند و اين خبر به يعقوب رسيد، سران سپاه خود را جمع كرده و قصه را بگفت و ابو بلال مرداسي را خواسته كه محمد بن واصل چون غدر نمود، البته به عقوبت آن گرفتار شود، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ- الْوَكِيلُ «1»، فورا با سواران شيردل روي به جانب محمد بياورد و بعد از تلاقي، بي‌درنگ، شكست بر سپاه محمد بن واصل افتاد و فيروزي با يعقوب شده، تمامت اموال محمد كه از عبد الرحمن بن- مفلح گرفته بود عايد لشكر يعقوب گرديد و محمد بن واصل فرار نمود «2».
در سال 262: يعقوب با سپاه خود «3» به جانب اهواز برفت و با لشكر معتمد خليفه جنگها كرده گاهي غالب و بيشتر مغلوب گرديد و محمد بن واصل باز در مملكت فارس لواي اقتدار افراشت و معتمد فرمان حكمراني فارس براي محمد بن واصل فرستاد و يعقوب در اواخر اين سال از اهواز عود به فارس نمود.
در سال 263: به خيال تصرف اهواز افتاد چون به شهر نوبندگان «4» كه در آن زمان در كمال آبادي قصبه شولستان «5» بود رسيد، چندي توقف كرد، عمال خليفه از اهواز و شوشتر بيرون رفتند و نواحي «6» در تصرف يعقوب درآمد «7».
در سال 265: يعقوب در اهواز به مرض قولنج «8» مبتلا گرديد و در همين مرض رسولي از جانب معتمد خليفه نزد يعقوب آمده، نامه فرمانروائي مملكت فارس براي او آورد، يعقوب رسول خليفه را خواست و شمشيري و گرده نان خشكي حاضر كرد و به رسول گفت: اگر از اين مرض، مردم، من از خليفه و خليفه از من آسوده است و اگر شفا يافتم، اين شمشير ميانه من و خليفه حكم است و روز ديگر بدرود زندگاني نمود «9» و عمرو بن ليث برادر يعقوب به جاي برادر نشست، تمامت متصرفي او را كفايت نمود و عريضه ضراعت‌آميز، خدمت خليفه فرستاد و عذر خواست و خليفه فرمان حكمراني فارس و سيستان و سند و كرمان و اصفهان را براي عمرو بن ليث انفاذ داشت «10».
در سال 268: محمد بن ليث كه عامل خراج فارس بود در اداي مال ديوان مسامحه نمود و عمرو بن ليث به فارس آمد با محمد بن ليث جنگ كرد، غالب گرديد و محمد را اسير كرده
______________________________
(1). قسمتي از آيه 173 سوره آل عمران به معني: (خداوند ما را كفايت است و نيكو ياري خواهد بود).
(2). ر ك: كامل، ج 3، ص 6.
(3). در متن: (سپاهخود).
(4) و (5). ر ك: حواشي و مقدمه همين كتاب. امروز بجاي شولستان، ممسني بكار مي‌رود.
(6). در متن (و نوانواحي).
(7). ر ك: كامل، ابن اثير، ج 6، ص 14.
(8). ر ك: كامل ابن اثير، ج 6، ص 21، گرديزي در زين الاخبار علت مرگ يعقوب را چنين نوشته است: (لشكر يعقوب بيشتر هلاك شدند و او هزيمت شد و از آن ننگ او را زحير گرفت و چون به جندي‌شاپور رسيد از آن علت زحير بمرد). ص 14، چاپ برلين.
(9). كامل، تاريخ وفات يعقوب را نهم شوال 265 مي‌داند (ج 6، ص 21). ولي در تاريخ گزيده آمده است كه يعقوب مدت ده سال پادشاهي كرد و ... در رابع عشر شوال 265 درگذشت. (ص 372).
(10). ر ك: كامل، ج 6، ص 22.
ص: 212
و شهر استخر را غارت كرد و به شيراز آمد [ه] اقامت نمود «1».
در سال 271: معتمد خليفه، عمرو بن ليث صفار [ر] ا از آنچه به او داده بود معزول داشت «2» و خالد بن مخلد «3» را براي جنگ با عمرو، با سپاهي فراوان، روانه فارس داشت. بعد از ورود لشكر خليفه، روز دهم ربيع الاول از اول روز تا ظهر جنگ بهم پيوست، پس شكست عايد عمرو گشت و از معركه بيرون رفت، باز تدارك كار خود را كرده، استيلا يافت.
در سال 272: طلحه ابو احمد موفق برادر ابو العباس احمد، معتمد خليفه «4»، با لشكري فراوان، براي استيصال عمرو ليث به فارس آمد، عمرو جماعتي از سپاه خود را به نواحي سيراف كه ساحل درياي فارس است فرستاد و پسر خود، محمد بن عمرو را در ناحيه ارجان گذارد و خود را مرد برابر موفق نديد، به كرمان رفته از بيابان لوط به سيستان رسيد و موفق، عامل بر مملكت فارس گماشته عود به دار الخلافه نمود «5».

[وقايع فارس در روزگار المعتضد بالله]

در سال 279: ابو العباس احمد المعتمد علي اللّه، خليفه عباسي، زندگاني را گذاشته ره‌سپر آخرت گرديد و پنجاه سال و شش ماه از عمرش گذشته بود و بعد از وفات معتمد عقد خلافت و سلطنت را براي ابو العباس احمد بن ابي احمد طلحة الموفق بن جعفر المتوكل استوار داشته و او را، المعتضد باللّه گفتند «6».
در سال 287: عمرو بن ليث با اسماعيل بن احمد ساماني در نواحي بلخ جنگ كرده شكست خورده، اسير گرديد و اسماعيل او را روانه بغداد بداشت و معتضد او را بعد از حبس بكشت «7» و از مآثر يعقوب ابن ليث صفار، قصر يعقوب بلوك قونقري «8» فارس است و از مآثر
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 6، ص 39.
(2). ر ك: كامل، ج 6، ص 58. بقول ابن اثير خليفه عمرو را عزل و لعن كرد و فرمان داد تا او را بر منابر لعن كنند. ر ك:
طبري، وقايع سال 271
(3). اين نام در كامل، (صاعد بن مخلد) آمده است. (ج 6، ص 58). و طبري هم (صاعد بن مخلد) آورده است. ر ك:
طبري، ج 14، ص 279. بنابراين آنچه در متن آمده است غلط است. صاعد بن مخلد بعدها از فارس فراخوانده شد و مورد غضب موفق قرار گرفت و اموال او و خاندانش مصادره شد. (ر ك: كامل، ج 6، ص 60).
(4). موفق كه اسمش طلحه باشد برادر خليفه پانزدهم عباسي المعتمد علي اللّه بود كه اين‌دو و المعتز و المستنصر پسران جعفر متوكل بودند. الموفق با اينكه به خلافت نرسيد در ايام برادرش معتمد داراي هرگونه قدرت و اختيار بود و بقول صاحب تاريخ الفخري، در خلافت با وي شريك بود. ح 1 ص 29، تاريخ مختصر ايران، هرن.
(5). خليفه پس از مدتي تمام حقوق و امتيازات عمرو را به او بخشيد ولي بقول هرن فرط كشورگيري و حرص و تصرف اراضي كه او داشت باعث تزلزل وي گشت عمرو در سال 285 ماوراء النهر را از معتضد برادر معتمد خواست و بگرفت و اين عمل و ارسال منشور و هدايا براي خليفه خرج فراوان داشت. ر ك: زين الاخبار گرديزي، ص 17، چاپ برلين. و تاريخ مختصر ايران، هرن، ص 29 و 30.
(6). ر ك: كامل، ج 6، ص 73: معتمد در يازده روز مانده از رجب در بغداد در نتيجه افراط در شرابخواري درگذشت و در سامره دفن شد.
(7). در تاريخ گزيده آمده است: (عمرو دو سال محبوس بود به وقت وفات معتضد به روايتي خادمي را فرستاد تا او را بكشت و به روايتي او را فراموش كردند و خوردني ندادند تا بمرد). (ص 375) و ر ك: كامل، ج 6، ص 95 و 101.
(8). (ناحيه‌اي ميان شمال و مشرق شيراز، از سردسيرات فارس ... رودخانه‌اي به همين نام دارد و اهالي اين بلوك طايفه خلج است كه در اصل ترك هستند. ر ك: بلوكات فارس، در همين كتاب.
ص: 213
عمرو بن ليث صفار، مسجد جامع عتيق شيراز است كه ذكر آن در بقاع شيراز بيايد «1».
در سال 288: به ماه صفر، طاهر بن محمد بن عمرو بن ليث صفار لشكري از سيستان كشيده به فارس آورد، عامل خليفه را از نواحي فارس رانده، لواي اقتدار برافراشت و معتضد خليفه بعد از اطلاع، غلام خاصه خود، بدر را با سپاهي انبوه، روانه فارس داشت و طاهر پيش از جنگ، سپاه خود را از نواحي فارس برداشته به سيستان رسانيد.
در ماه ربيع دويم از سال 289: ابو العباس احمد المعتضد باللّه، وفات يافت و ولادتش در سال 242 بود «2» و بعد از وفات معتضد، لواي سلطنت و خلافت براي علي بن احمد معتضد افراشته و او را المكتفي باللّه گفتند.
در همين سال [289]: بدر غلام معتضد از فارس معزول گشته روانه بغداد گرديد و در نزديكي بغداد به سعايت قاسم وزير مكتفي او را بكشتند «3».
در سال 292: حكمراني مملكت فارس به طاهر بن محمد عود نمود.

[وقايع فارس در روزگار المكتفي بالله]

در سال 295: المكتفي باللّه علي بن المعتضد باللّه، وفات يافت و از عمرش سي و سه «4» گذشته بود «5».
در همين سال [296]: جعفر بن معتضد عباسي را بر خلافت منصوب داشتند و او را المقتدر باللّه گفتند «6».

[وقايع فارس در روزگار صفاريان]

در سال 296: سبكري غلام عمرو بن ليث صفار بر مولازادگان خود شوريده، طاهر بن- محمد بن عمرو بن ليث و برادرش يعقوب بن محمد بن عمرو را در جنگ گرفته، اسير نمود و آنها را به صحابت وزير خود، عبد الرحمن بن جعفر شيرازي روانه بغداد داشت بعد از ورود به فرمان مقتدر آنها را حبس كردند و چون سبكري بي‌اجازه خلافت، متصدي امور فارس شده بود، عبد الرحمن بن جعفر شيرازي وجوه مال و منال خراج فارس را در بغداد براي سبكري قرار داد «7».
در سال 297: ليث بن علي بن ليث از سيستان به فارس آمده، لواي سروري را برافراشت و سبكري گريخته به ارجان برفت و قضيه را به مقتدر خليفه فرستاد و از دار الخلافه، مونس خادم با سپاهي انبوه براي اعانت سبكري به ارجان بيامد و ليث، برادر خود را با جماعتي، براي محافظت شيراز روانه داشت و خود به جانب ارجان مي‌شتافت كه خبر رسيد حسين بن- حمدان از قم براي اعانت سبكري و مونس آمده، وارد بيضا گرديد، پس ليث عطف عنان را
______________________________
(1). ر ك: تاريخچه مسجد جامع عتيق شيراز، مرحوم علي نقي بهروزي از انتشارات فرهنگ و هنر فارس 1349، ص 1.
(2). ر ك: كامل، ج 6، ص 100. مسعودي تاريخ وفات او را شش روز مانده از ربيع الاول سال 298 مي‌داند و سن او را چهل و هفت سال مي‌نويسد. (التنبيه و الاشراف، ترجمه ابو القاسم پاينده، ص 357).
(3). ر ك: كامل، ج 6، ص 102.
(4). در متن به حروف: (سي و دو) ولي در خط خوردگي: (سي و سه) شده است.
(5). (مكتفي شش سال و هفت ماه و بيست روز خلافت كرد و در سيزدهم ذي الحجه سال 295 درگذشت) تاريخ گزيده، ص 337.
(6). مقتدر در سيزده سالگي به خلافت رسيد و چون يازده سال از ملكش گذشت در سال 306 درگذشت. (تاريخ گزيده، ص 338).
(7). ر ك: كامل، ج 6، ص 136.
ص: 214
به جانب حسين نمود و مردي را براي راهنمائي با خود داشت، مرد راهنما، ليث و همراهانش را از بيراه به كوهستان آورد و بيشتر اسبان آنها سقط گرديد و چون از كوهستان درآمدند، اردوي مونس سبكري را ديده، گمان برادر نموده، داخل گرديد، پس قتالي سخت نمود و ليث شكست يافته، اسير گرديد و سبكري بعد از اين فتح وارد شيراز شد و مونس، عود به بغداد نمود و عبد الرحمن بن جعفر شيرازي، وزير سبكري بر امور فارس مسلط گشته، جماعتي بر او حسد بردند و او را به خيانت «1» نسبت دادند و سبكري او را حبس نمود و اسماعيل بن ابراهيم را به جاي او، وزير فارس نمود و عبد الرحمن وزير، در وقت حبس ماجرا را به ابن فرات وزير بغداد نوشت، ابن فرات محمد بن جعفر فريابي را، روانه فارس داشته، بعد از ورود در دروازه شيراز با سبكري جنگ كرده و سبكري شكست خورده به جانب خراسان گريخت و اموالش نصيب محمد بن جعفر گرديد و محمد لواي حكومت را در فارس برافراشت «2» و قنبج «3» خادم را عامل مملكت فارس نمود.
در سال 298: محمد بن جعفر فريابي و قنبج امير و عامل فارس هر دو وفات يافتند «4» و بجاي «5» آنها عبد اللّه بن ابراهيم مسمعي را فرمان‌رواي فارس داشتند و كرمان را اضافه بر فارس قرار دادند.
در سال 300: عبد اللّه بن ابراهيم از حكومت فارس و كرمان معزول گشته، بدر ابن- عبد اللّه حمامي [را] كه والي اصفهان بود والي مملكت فارس كردند «6».
در سال 304: از مصدر خلافت، حكم صادر شد كه بدر ابن عبد اللّه حمامي والي فارس، لشكري «7» را برداشته به جانب سيستان رفته، نواحي را نظمي داده، عود كند. بدر اطاعت كرده، رفته، عود به فارس نمود «8».
در تاريخ كامل نوشته است كه در سال 305: ابو جعفر بن محمد بن عثمان عسكري «9» معروف به سمان «10» رئيس طايفه اماميه كه او را باب امام منتظر مي‌دانستند، وفات يافت و وصيت را به سوي ابو القاسم بن حسين بن روح داشت.
در سال 311: بدر، در فارس وفات يافت [و] امارت مملكت فارس «11» را به پسرش محمد بن- بدر دادند «12».
______________________________
(1). در متن (به خيانة).
(2). ر ك: كامل، ج 6، ص 136.
(3). در كامل: (قنبنج) خادم افشين است. (كامل، ج 6، ص 136).
(4). ر ك: كامل، ج 6، ص 138.
(5). در متن: (و بيراي)، لا يقرء است.
(6). ر ك: كامل، ج 6، ص 143.
(7). در متن: (لشگر).
(8). ر ك: كامل، ج 6، ص 156، در همين سال بدر، ابو يزيد خالد بن محمد المادراني را كه با خليفه مخالفت مي‌كرد و به فارس روي آورده بود كشت و سرش را به بغداد فرستاد. ر ك: ج 6، ص 157، و ح 2 همان صفحه.
(9). در متن: (عسگري).
(10). در كامل: (معروف به العمري)، (ج 6، ص 159).
(11). متن: (بر).
(12). در كامل: (بدر المعتضدي) در فارس درگذشت. (ج 6، ص 175).
ص: 215
در سال 312: امارت فارس به ابراهيم مسمعي قرار گرفت، لشكري برداشته به گرمسيرات كرمان رفته، فتح كرده، عود نمود «1».
در سال 315: ابراهيم مسمعي در شهر نوبندگان وفات يافت و مقتدر خليفه، ياقوت را كه از دولتخواهان او بود فرمانرواي مملكت فارس نمود «2».
در سال 320: جماعتي از لشكريان، بر مقتدر خليفه شوريده، او را كشتند و از عمرش سي و هشت سال گذشته بود «3».
در همين سال [320]: لواي خلافت، براي محمد بن معتضد خليفه، افراشته، او را القاهر باللّه گفتند «4».

[وقايع فارس در روزگار آل بويه: عماد الدوله]

در سال 321: عماد الدوله علي بن بويه ديلمي، اول ملوك آل بويه كه آنها را ديالمه گويند، از اصفهان به ارجان آمده، استيلا يافت. در تاريخ كامل نوشته است «5»: نسب آل بويه به بهرام گور پادشاه عجم منتهي مي‌شود و نام چندين نفر از پدر [ان] و اجداد آنها را به ترتيب نوشته است و آنها را ديالمه گويند كه مدتي در بلاد ديلم توطن داشتند و ديلم نام شهري است از گيلان مازندران و بويه به ضم باء و فتح واو و سكون يأ و هاء در كتاب قاموس است:
بويه: گزير و بار گفته است. به سكون واو و فتح ياء: پدر ملوك عجم است و بويه پدر عماد الدوله مردي از اواسط ناس بود. وقتي در خواب ديد كه شعله آتشي از ذكر او بيرون آمده نزديك به آسمان رسيد «6»، پس سه شاخه گشته و هر شاخه چندين شاخه ديگر شد و دنيا از اين شاخه‌هاي آتش، روشن گشت. اين واقعه را به منجم و معبري، نقل نمود. در تعبيرش گفتند:
سه نفر پسر تو از پادشاهان نامدار شوند و از هريك چندين نفر از پادشاهان برخاسته «7» كه از روشني اقتدار آنها، روي زمين روشن گردد، چون عماد الدوله در ارجان قوت يافت، از اطراف مملكت فارس مراسلات به او براي «8» او نوشتند: از جمله ابو طالب زيد بن علي نوبندگاني «9» بود كه استدعاي رفتن به نوبندگان [و] پس به جانب شيراز و فصلي از سستي كار «10» ياقوت والي فارس نگاشت و علي ابن بويه از جنگ با ياقوت ترسيده، در جواب ابو طالب، معذرت خواست، باز
______________________________
(1). در كامل، فتح كرمان بوسيله ابراهيم مسمعي در ذكر حوادث سال 313 آمده است. (ر ك: ج 6، ص 182).
(2). ر ك: كامل، ج 6، ص 190.
(3). مستوفي در تاريخ گزيده سبب قتل مقتدر را چنين نوشته است: (مقتدر برادر خود قاهر را محبوس كرده بود ... مردي بربري چابك‌سوار خدمت قاهر كردي ... روزي مقتدر مردم را سلاحشوري مي‌فرمود اين بربري درآمد و درتاخت و حربه چنان بر سينه مقتدر زد كه از پشتش بيرون رفت و اسب بجهانيد و آهنگ زندان كرد تا قاهر را خلاص دهد ...
اسبش برميد، قلابي از دكان قصابي بر حلق بربري افتاد اسبش از زير جست و بربري آونگ شد چون كسان مقتدر برسيدند او را در آن حال بديدند خار در زيرش بسوختند). (ص 341- 340)، و ر ك: كامل، ج 6، ص 220 و 221.
(4). (در دو شب مانده از شوال سال 220 با القاهر بيعت شد). (كامل، ج 6، ص 222).
(5). ر ك: كامل، ج 6، ص 232 و 233.
(6). ر ك: تجارب السلف، چاپ عباس اقبال، ص 215- 214.
(7). در متن: (برخواسته).
(8). كذا في المتن.
(9). ر ك: كامل، ج 6، ص 232.
(10). در متن: (گار).
ص: 216
ابو طالب او را ترغيب نمود تا آنكه علي بن بويه را از ارجان به شهر نوبندگان شولستان بياورد و پيش از ورود علي به نوبندگان سپاهي از ياقوت به نوبندگان آمده، روز ورود علي، آنها را شكسته، پراكنده شدند و عماد الدوله علي بن بويه برادر خود را، ركن الدوله: حسن بن بويه را به جانب كازرون و ساير بلاد فرستاد «1» و اموالي وافر تحصيل كرد و ياقوت والي فارس، لشكري «2» به كازرون فرستاد و ركن الدوله حسن آنها را شكست داده به سلامتي در نوبندگان خدمت برادر رسيد و در بين خبر دادند كه لشكر خراسان به لشكر ياقوت ملحق گرديد و عماد الدوله علي طريق حزم را گرفته از نوبندگان به بيضا و از بيضا به استخر برفت و در همه‌جا ياقوت «3» در پي او بود و مي‌خواست از قنطره‌اي كه بر رودخانه كربال است «4»، عبور كرده به جانب كرمان رود كه ياقوت پيشدستي نموده، او را از عبور بازداشت و عماد الدوله، ناچار در جنگ شد «5» و فيروزي با او گشت «6» و ياقوت را از جا كنده، از ناحيه شيراز گذشت و عماد الدوله به سلامتي وارد شهر شيراز گرديد و چون روزي گذشت، لشكريان مطالبه جيره و مواجب نمودند و عماد الدوله از جواب عاجز آمد، در ديوان دار الاماره شيراز در حيرت بماند كه ماري در سقف از سوراخي به سوراخي برفت، جمعي را مأمور داشت كه مار را از سوراخ درآوردند «7»، چون سوراخ را خراب كردند، دريچه‌اي پيدا شد، چون داخل شدند، ده صندوق ديدند و بياوردند و قيمت آنچه در آنها بود، به پانصد هزار دينار رسيد «8».
روز ديگر خياطي را براي دوختن لباسي، خدمت عماد الدوله آوردند كه گوشش كر بود، عماد الدوله با او از خياطي سخني گفت و خياط را به گمان، مطالبه و مؤاخذه افتاد [ه] گفت:
جز هشت صندوق چيز ديگر، نزد من نيست، صندوقها را حاضر كردند، قيمت «9» آنچه در آنها بود به سيصد هزار دينار رسيد، از اين غنيمت لشكر را سير و خزانه را پر نمود «10».
در سال 322: از جانب خلافت درخواست نمود «11» كه آنچه را از بلاد در تصرف دارد به اجازه خليفه باشد و در سالي هزار هزار درهم بدهد «12»، خليفه قبول كرده فرمان و خلعت براي او فرستاد و عماد الدوله، از شيراز بيرون آمد و استقبال كرده، خلعت را بپوشيد و در دار الاماره
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 6، ص 233.
(2). در متن: (لشگري).
(3). در متن: (با ياقوت).
(4). در كامل: (و انتهي الي قنطرة علي طريق كرمان). (ج 6، ص 233).
(5). (و ذلك في آخر سنه احدي و عشرين). (كامل، ج 6، ص 233).
(6). در متن: (كشت).
(7). در متن: (درآوردند).
(8). ابن اثير همين داستان را ذكر كرده است، (كامل، ج 6، ص 235). منتها در ذكر وقايع سال 322 و ر ك: تجارب- الامم، چاپ قاهره، ص 299.
(9). در متن: (قيمه).
(10). ر ك: كامل، همين داستان (ج 6، ص 235، در ذكر وقايع سال 322).
(11). در متن (درخواست نموده).
(12). در تجارب السلف آمده است كه: (نامه نوشت پيش راضي خليفه كه ولايت فارس را به هشت هزار هزار دينار به او مقاطعه كند با خلعت سلطنت راضي ملتمس او را مبذول داشت). ص 215.
ص: 217
شيراز قرار گرفت «1».
در همين سال 322: اهل حل [و] عقد، القاهر باللّه را از خلافت معزول داشته «2»، ابو العباس محمد بن مقتدر را به خلافت منصوب نموده، او را، الراضي باللّه، گفتند و قاهر را از حليه بصر عاري نمودند و مدتها در بغداد به سختي در معيشت گذران داشت، بعضي نوشته‌اند كه در مساجد براي قرص ناني از مردمان بازاري سؤال مي‌نمود و در تاريخ كامل نوشته است «3».
در سال 328: ابو جعفر محمد بن يعقوب كليني را كه از ائمه مذهب اماميه است، كشته او را به درجه شهادت رسانيدند «4» و در كتاب قاموس نوشته است كه كلين بر وزن امير، دهي است از توابع ري «5» و محمد بن يعقوب كليني كه از فقهاء شيعه است از آنجا برخاسته «6» است.
در سال 329: راضي خليفه عباسي وفات يافت و سي و دو سال از عمرش گذشته بود و در همين سال عقد خلافت براي ابراهيم بن مقتدر، خليفه عباسي، بستند و او را المتقي للّه گفتند «7».
در سال 330: ابراهيم متقي خليفه را معزول داشتند «8» و لواي خلافت را براي عبد اللّه- بن علي مكتفي خليفه عباسي افراشتند و او را المستكفي باللّه گفتند «9».
در سال 334: احمد بن بويه كه كوچكترين اولاد بويه بود با فر جمشيدي و شكوه اسكندري وارد بغداد شد و بعد از ملاقات با ابراهيم متقي خليفه، كمال مودت فيمابين شده و امناي خلافت، علي بن بويه را كه بزرگترين اولاد بويه بود ملقب به عماد الدوله نمودند و حسن بن بويه كه پسر مياني بويه بود ركن الدوله و احمد را معز الدوله لقب دادند و امر نمودند كه نامهاي آنها را بر صفحه دراهم و دنانير نقش كنند و چند روزي معز الدوله در بغداد بماند «10»، پس حكم كرد تا مستكفي خليفه را از تخت انداخته، او را مقيد داشت و نام خلافت را بر فضل بن جعفر مقتدر عباسي گذاشتند و براي او بيعت گرفتند و او را المطيع للّه گفتند، پس مستكفي خليفه معزول را به مطيع منصوب دادند و او را كور كرده، محبوسش داشت «11».
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 6، ص 235. و تجارب الامم، ص 282 ببعد، مخصوصا ص 298، چاپ مصر.
(2). (سبب آن بود كه وزير او ابن مقله از بيم او پنهان شد و امراء لشكر و لشكريان را به او متغير كرد ... ناگاه در دار الخلافه رفتند و او را بگرفتند و ميل كشيدند و در دار السلطنه حبس كردند). (تجارب السلف، ص 214)
(3). (روزي ديدند كه در جامع منصور صدقه مي‌خواست نه از درويشي بلكه مرادش تشنيع بود بر مستكفي خليفه) تجارب السلف، ص 214). و ر ك: كامل، ج 6، ص 236 و 237.
(4). مؤلف كتاب مشهور (الكافي في علم الدين) به عربي كه يكي از كتب اربعه شيعه است.
(5). (كلين، (بر وزن حسين) قريه‌اي است در 38 كيلومتري جنوب غربي شهر ري كنوني). مقدمه ترجمه اصول كافي، چاپ دفتر نشر فرهنگ، ص 6.
(6). متن (برخواسته).
(7). ر ك: كامل، ج 6، ص 276. و تجارب السلف، ص 217. ابن اثير، و ر ك: تجارب الامم، ص 416.
(8). (غلامان ... گرد او درآمدند و او را در خيمه بردند و ميل كشيدند و با مستكفي بيعت كردند). تجارب السلف، ص 219.
(9). ر ك: كامل، ج 6، ص 301 و 315.
(10). ر ك: كامل، ج 6، ص 315. و تجارب السلف، ص 221
(11). (دو كس از اكابر ديلم ... پيش مستكفي آمدند و دستش بگرفتند و از تختش فرود كشيدند و دستارش در گردن انداختند و كشان كشان مي‌بردند ... و به خانه معز الدوله برنهاده ميل كشيدند و در سراي معز الدوله دربند بود تا وفات يافت در سنه 328.) تجارب السلف، ص 221. و كامل، ج 6، ص 316)
ص: 218
در سال 338: [مستكفي] وفات نمود و معز الدوله تمامت مناصب و اعمال را از كارگزاران مطيع خليفه گرفته، جز قوت لا يموت به دستگاه خلافت نمي‌رسانيد و معز الدوله و اتباعش در ترويج مذهب شيعه اثني عشري، ولعي تمام داشت [ند] و معز الدوله حكم نمود كه هر ساله از روز اول محرم كارهاي ديواني و رعيتي را تا روز عاشورا، عاطل گذارده «1»، زن و مرد به تعزيت‌داري جناب سيد الشهدا حسين بن علي و اصحابش سلام اللّه عليهم بپردازند و آن قرار و رسم تاكنون در بلاد شيعه برقرار مانده است.

[وقايع فارس در روزگار ركن الله]

در سال 338: علي بن بويه، عماد الدوله ديلمي در شيراز به مرض قرحه كليه و وجع آن مبتلا گرديد و چون از زندگاني مأيوس گشت و او را پسري نبود «2» از برادر خود حسن ابن بويه، ركن الدوله خواهش نمود كه فناخسرو عضد الدوله، پسر خود را روانه شيراز داشته تا بجاي خود گذارم و او را بر آنچه دارم مالك سازم فناخسرو به شيراز آمده زمام مهام را بگرفت و در شهر جمادي دويم اين سال عماد الدوله در شهر شيراز به رحمت ايزدي پيوست «3» و او را خارج دروازه استخر شيراز، نزديك مزار پرانوار امام‌زاده علي بن حمزه، سلام اللّه عليه به خاك سپردند.
بعد از وفات عماد الدوله، ركن الدوله به شيراز آمده، نه ماه توقف داشته، عود به ري نمود و از مآثر ركن الدوله كه ايام توقف در شيراز احداث نمود، قنات ركن‌آباد است كه منبع آن نزديك به دو فرسخ ميانه شمال و مشرق شيراز و مصب آن، صحراي مصلاي شيراز است.
خواجه حافظ، عليه الرحمه فرموده است:
ز ركن‌آباد ما صد لوحش اللّه‌كه عمر خضر مي‌بخشد زلالش «4»

[وقايع فارس در روزگار عضد الدوله]

در سال 351: المطيع للّه، خليفه فناخسرو بن ركن الدوله را به لقب عضد الدوله ملقب داشت «5» و معز الدوله امر كرد كه بر پيشاني دربهاي مساجد بغداد نوشتند: لعن اللّه معاوية بن- ابي سفيان و لعن من غصب فاطمه رضي اللّه عنها فدكا و من منع ان يدفن الحسن عند قبر جده- عليه السلام و من نفي ابا ذر الغفاري و من اخرج العباس من الشوري «6» و بعد چندي آن كلمات را محو كرده به جاي آنها نوشتند: لعن اللّه الظالمين لآل رسول اللّه صلي اللّه عليه و سلم «7».
در سال 352: احمد معز الدوله در بغداد امر نمود كه روز هيجدهم ماه ذي الحجه شهر بغداد را زينت داده مردمان با لباسهاي فاخر شوند و اظهار شعف و سرور كنند «8» و در شب چراغها و مشعلها افروزند و نام آن روز را عيد غدير گويند چرا كه حضرت نبوت‌پناهي (ص) در روز هيجدهم ماه ذي الحجه سال حجة الوداع در منزلي ميانه مكه معظمه و مدينه طيبه كه آنرا
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 7.
(2). در متن (نه‌بود).
(3). ر ك كامل ج 6 ص 332 قبر او در حجره كوچكي مقابل بقعه علي بن حمزه قرار داشت.
(4). در متن: (ذلال).
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 5.
(6). (لعنت خدا بر معاويه پسر ابو سفيان و آنكه فدك را از حضرت فاطمه (كه خداوند از او خشنود باد) غصب كرد و بر آنكه از دفن حضرت امام حسن در جوار قبر جدش (كه بر او سلام باد) جلوگيري كرد و بر آنكه ابو ذر غفاري را تبعيد كرد و بر كسي كه عباس را از شورا اخراج كرد).
(7). (لعنت خداوند بر كساني باد كه به خاندان رسول اللّه (كه درود خدا بر او باد) ستم كردند.)
(8). ر ك: كامل، ج 7، ص 7.
ص: 219
غدير خم گويند از پالان شتران منبري بساخت و بر منبر كلماتي فرموده كه مشعر بر خلافت بلافصل مولاي متقيان سلام اللّه عليه است.
در سال 354: شريف ابو احمد حسين بن موسي والد شريف سيد مرتضي و سيد رضي، رضي اللّه- عنهم، نقيب تمام سلسله عليه علويه گرديد و به امارت حجاج بيت اللّه الحرام منصوب گشت «1».
در سال 356: احمد بن بويه، معز الدوله ديلمي در شهر بغداد وفات يافت و بختيار پسر خود را ولي‌عهد خود نمود و سفارش كرد از صوابديد ركن الدوله عم خود و عضد الدوله پسر عم خود بيرون نرود «2».
در سال 357: فناخسرو عضد الدوله حكمراني نواحي كرمان را ضميمه مملكت فارس نمود «3».
در همين سال [357]: ابراهيم المتقي باللّه خليفه عباسي وفات يافت و مدتها بعد از عزل زندگاني داشت «4».
در سال 360: اهل گرمسيرات كرمان سر از چنبر اطاعت عضد الدوله كشيده و عامل او را منصرف داشتند و عضد الدوله با لشكري انبوه به سيرجان رفته، جماعتي از اهل حزم را روانه نواحي آنها داشتند و تمام گرمسيرات كرمان را در اطاعت آورده، عود نمودند «5».
در سال 363: المطيع للّه خليفه عباسي به مرض فالج مبتلا گشته زبانش از كار افتاده، خود را از خلافت منعزل داشته، رجوع خلافت را به عبد الكريم ابن مطيع اللّه پسر خود كرد و مردمان با عبد الكريم بيعت نمودند و او را الطايع للّه گفتند و زمان خلافت مطيع [به] بيست و نه سال رسيد. «6»
در همين سال [363]: عضد الدوله لشكري از جانب دريا به عمان فرستاد و تمام نواحي عمان را در اطاعت آورد «7».
هم در اين سال [363]: در خارج دروازه درب سلم «8» شيراز در جانب قبله قبرستان بزرگ شهري بنا نهاده آنرا به مناسبت نام خود «خسروگرد» «9» فرمود براي آنكه گرد «10» بمعني شهر
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 15.
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 21.
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 27.
(4). در تجارب السلف، تاريخ فوت او 335 نوشته شده است (ص 219)، اما مسعودي در تنبيه و الاشراف مي‌نويسد كه وي در سال 333 خلع شد و چشمانش را ميل كشيدند و تا سال 345 هنوز زنده بود. (ص 383، ترجمه ابو القاسم پاينده، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب).
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 41.
(6). ر ك: كامل، ج 7، ص 53، در تجارب السلف آمده است كه: (سبكتگين حاجب معز الدوله پيش مطيع رفت و با او گفت تا خود را خلع كند و ولايت‌عهد به پسرش طايع دهد مطيع نخست ابا نمود و باز قبول كرد). (ص 222) و ر ك:
روضة الصفا، ج 3، ص 520 و تاريخ گزيده، ص 348.
(7). ر ك: كامل، ج 7، ص 57.
(8). بدليل وجود قبر (شيخ سلم) در قبرستاني بهمين نام اين دروازه نيز بدان اسم خوانده شد. ر ك: آثار العجم، ص 463.
(9). (عضد الدوله بيرون از شهر جائي ساخت و آنرا (گرد فناخسرو) نام نهاد). فارسنامه، ابن بلخي، ص 132.
(10). اين كلمه كه به كسر اول مي‌باشد در پهلوي به صورت‌Kart است كه به معني ساخته و كرده و معرب آن (جرد) است كه در آخر اسماء امكنه آيد و معني شهر ساخته ... دهد مثل داراب‌گرد كه به معني ساخته داراب است.
ص: 220
است و سالها به آبادي بماند و قرنهاست اثري از آن شهر باقي نمانده است.
در سال 364: لشكر عراق بر بختيار بن معز الدوله شوريد و عضد الدوله با سپاه فارس به جانب بغداد رفته، فتنه را خوابانيد و چون بر تمامت عراق مستولي گشت طمع در تملك آن انداخت [بنابراين] بختيار را گرفته حبس نمود «1» و چون خبر به ركن الدوله رسيد بر عمل عضد الدوله انكار كرده، خود را از تخت به زير انداخته فزع نمود [و] به عضد الدوله نوشت:
اگر بختيار پسر مرا بجاي خودش متمكن نداري، چشم پدري را از من مخواه و منتظر باش كه با سپاه انبوه بيايم و آنچه بايست، كنم. بعد از رسيدن نوشته ركن الدوله، عضد الدوله، بختيار را مرخص داشته بر كار خودش مسلط نموده، عود به فارس فرمود «2».
در سال 365: عضد الدوله از غضب پدر ترسيده، جمعي را به شفاعت خدمت ركن الدوله فرستاده اذن ملاقات او را بخواست، پس ركن الدوله از ري و عضد الدوله از شيراز به اصفهان رفته، ركن الدوله تجديد عهد براي عضد الدوله نمود و بزرگان را بر آن شاهد داشت و متصرفي خود را بر اولاد خود قسمت كرد و سفارش آنها را به عضد الدوله نمود و همدان و توابع را براي فخر الدوله علي گذاشت و اصفهان و اعمال او را به مؤيد الدوله واگذاشت، پس عود به ري نمود.
در سال 366: [ركن الدوله] از حسن سيرت و سريرت جمع دنيا و آخرت كرده به رحمت- ايزدي پيوست و از عمرش هفتاد سال بيشتر گذشته بود و چهل و چهار سال لواي امارت افراشت و عماد الدوله علي ابن بويه اول كسي است كه او را به لقب امير الامرا ملقب داشتند «3».
در همين سال [366]: عضد الدوله لشكري از فارس به جانب بغداد برده بر بختيار بن- معز الدوله غالب گشت «4».
در سال 367: عضد الدوله وارد بغداد گرديد و پيغام براي بختيار فرستاد كه از عمل بغداد و عراق مأيوس باش ليكن اگر در طاعت من شوي هرجا بخواهي به تو خواهم داد، بختيار حكومت شام را اختيار نمود و عضد الدوله نامه حكومت و خلعت براي بختيار فرستاده روانه شام گرديد «5» و از عضد الدوله سفارشي آمد كه در حق ابي تغلب ابن حمدان خيال غدر نكند و متعرض موصل نشود كه ابو تغلب با عضد الدوله مراسله و مكاتبه داشته عقد مودت را استوار مي‌داشت «6»، چون بختيار به تكريت رسيد رسل و رسائل از ابي تغلب ابن حمدان براي بختيار آمد كه اگر حمدان برادر مرا گرفته به من سپاري با بيست هزار مرد جنگي ترا «7» حمايت كنم «8» و
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 59. ولي ذكر واقعه بعباراتها از روضة الصفاست، جلد چهارم، ص 156.
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 62.
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 80. در تاريخ بناكتي، سال مرگ ركن الدوله 358 و مدت پادشاهي او 28 سال آمده است (ص 220)، در حاليكه كامل همچنانكه در فارسنامه آمده است، اين مدت را 44 سال نوشته است.
(4). ر ك: كامل، ج 7، ص 81.
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 90.
(6). در متن: (و چون).
(7). در متن: (تو را).
(8). در متن: (گنم).
ص: 221
عضد الدوله را از بغداد به فارس برگردانم و ترا بر سرير سلطنت بغداد نشانم، بختيار حمدان را گرفته براي ابي تغلب فرستاد و ابو تغلب وفاي به عهد نموده و چون خبر به عضد الدوله رسيد از بغداد حركت كرده در ناحيه‌اي نواحي با ابي تغلب و بختيار ملاقات نموده، جنگي بزرگ با آنها كرده شكست بر بختيار و ابي تغلب افتاد و بختيار اسير گرديد و چون به خدمت عضد الدوله خواست رسيد، اذن نيافت و حكم به قتلش فرمود «1» و ولايت متصرفي معز الدوله، احمد بن بويه و بختيار بن معز الدوله ضميمه بلاد متصرفي عضد الدوله گشت، پس عضد الدوله به موصل آمد «2» و لواي اقتدار در نواحي برافراشت و تمامت ديار بكر و ديار مضر «3» در اطاعتش درآمد و به فتح و فيروزي وارد بغداد گرديد.
و در اين سفر با شريف ابو احمد نقيب والد شريفين: سيد مرتضي و سيد رضي مصاحب بود و بعد از ورود به بغداد خرابيهائي كه در چند سال بر بغداد وارد آمده بود تعمير نمود و بقاع خير احداث كرد و وظائف بر فقها و متكلمين و مفسرين و نحويين و شعرا و نسابين و اطبا و اهل حساب و مهندسين مقرر داشت «4».
در سال 369 دختر نيك‌اختر خود را به عقد ازدواج الطايع للّه خليفه عباسي درآورد و صداق را صد دينار مقرر داشت.
و در اين سنه [369]: عامه مسلمانان شيراز بر طايفه مجوس شوريده، جماعتي از آنها را كشتند و خانه‌هاي آنها را غارت كردند و چون خبر به عضد الدوله رسيد جماعتي را براي تنبيه و تعزير «5» فتنه‌كاران، از بغداد روانه شيراز بداشت و بعد از ورود لوازم مؤاخذه را به عمل آوردند.
و در اين سال [369]: عضد الدوله در بغداد نقيب اشراف، ابو احمد حسين موسوي والد شريفين مرتضي و رضي، رضي اللّه عنهم و ابو عبد اللّه برادر ابو احمد قاضي قضات را گرفته آنها را روانه فارس داشته محبوس شدند.
در سال 372: عضد الدوله فناخسرو ابن ركن الدوله حسن بن بويه چشم از تمامت ممالك محروسه خود بپوشيد و دنياي فاني را گذاشته، زندگاني را بدرود كرده به رحمت ايزدي پيوست «6»، جنازه او را به نجف اشرف نقل كردند و در تاريخ كامل نوشته است كه علي بن احمد احدب مزور، خطوط شبيه به خط مردم را چنان مي‌نوشت كه اگر با اصل آن خطوط موازنه مي‌نمودند هيچ كس اصل و شبيه را فرق نمي‌گذاشت و اگر عضد الدوله مي‌خواست فتنه [اي] در ميان دو نفر اندازد علي احدب نوشته [اي] شبيه به خط يكي از آن دو نفر را مي‌نوشت و عضد الدوله از براي ديگري مي‌فرستاد و به اين فتنه، دو نفر را به خصومت مي‌انداخت و دست احدب را در كيسه كرده مهر مي‌نمودند و احدب كسي را گويند كه استخوان پشتش برآمده، استخوان
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 92. و ح 2 همان صفحه (بختيار سي و شش سال زيست) و ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 156.
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 93.
(3). ابن اثير واقعه فتح مصر را كه تحت حكومت بني تغلب بود در وقايع سال 368 ذكر كرده است. ر ك: كامل، ج 7، ص 96.
(4). (از آثار عضدي ... دار الشفاء بغداد و باروي مدينه رسول ... و سرائي در بغداد كه به سراي سلطان منسوب بود و پيش از او كس به از آن سراي نساخت و بر دار الشفاي بغداد چندان وقف كرد كه صد هزار دينار عامل حاصل داشت ...) تاريخ گزيده، ص 415. و ر ك: كامل، ج 7، ص 100.
(5). در متن: (تعذير).
(6). علت مرگ او را (صرع) نوشته‌اند ر ك: كامل، ج 7، ص 113. تاريخ گزيده، ص 416.
ص: 222
سينه‌اش فرورفته باشد و در شيراز آنرا «قوزي» گويند و از جمله خيالات غريبه عضد الدوله آن است كه تاجري «1» را بخواست و مال فراواني به او داده، روانه مملكت رومش داشت و بعد از ورود، خدمت امناي دولت قيصر رسيده، تحفه و هديه براي هر يك بفرستاد و خود را تاجر نصراني بگفت و به اين وسيله با تمامت اعيان مراوده و دوستي كرده از مقربان درگاه قيصر گرديد و بعد از مدتي اظهار نمود كه بعد از تفحص در ملت مسلماني، ميلي تمام به مسلمانان يافته‌ام، مي‌خواهم خرابه [اي] كه در نزديكي منزل من است او را مسجد مسلماني كنم او را اذن دادند و بعد از حفر زمين براي شالده عمارت، صندوقي ظاهر شد كه آثار كهنگي داشت و قفلي بر او بود، صندوق را به مجلس قيصر بردند و قفل آنرا شكسته، طوماري در صندوق ديدند، همه گفتند گنج‌نامه‌اي است كه خداوند به قيصر داده، چون طومار را باز كردند در او نوشته بود كه در سال 338 پادشاهي در مملكت فارس بر سرير سلطنت نشيند و چندين نشانه را از او نوشته بود و آن پادشاه، شاهنشاه روي زمين شود و تمامي سركشان در چنبر اطاعتش درآيند، قيصر از تاجر پرسيد تو به مملكت فارس رفته و پادشاه او را ديده [اي] تاجر گفت مدتها در فارس بودم و با پادشاه معامله داشتم و فلان نشان و فلان نشان با او بود و با من كمال مهرباني «2» را مي‌فرمود. چون مقالات تاجر را با نوشته طومار موافق يافتند، قيصر تاجر را خواسته، تحفه و هديه مناسب براي عضد الدوله روانه داشت و خود را از مقربان عضد الدوله قرار داد، تاجر عود به فارس [نمود] و قصه صندوق كه از عضد الدوله همراه برده بود به عرض رسانيد و چندين سال رشته مودت با قيصر را استوار بداشت.
در كتاب روضة الصفا نوشته است «3» كه كنيزي از حرم‌سراي عضد الدوله با مرد لشكري بر سر كاري بودند، روزي اين مرد براي شكار به صحرا رفت، روباهي به سوراخي درآمد، سوراخ روباه را شكافته داخل شد، نردباني را ديد از او بزير رفته چندين خم پر از زر خالص بيافت و قدري را برداشته سوراخ را منهدم نمود [و] از آنچه برداشته بود در بازار هديه و تحفه براي كنيزك خريده، شب به او رسانيد، كنيزك از استطاعت لشكري پرسيد در جوابش گفت ناگفتني است، شب ديگر تحفه و هديه بيشتر و بهتر براي او آورد، شب ديگر در حال مستي از لشكري پرسيد، ماجرا را نقل كرد، كنيزك قضيه را به عضد الدوله گفت دستمالي پر از خرده «4» كاغذ به كنيزك داد كه با مرد لشكري بر سر آن گنج رود و در شب ديگر آن كنيزك از لشكري درخواست كرد «5» او را بر سر گنج برد و در راه از آن پاره كاغذها بريخت چون صبح شد، عضد الدوله بر اثر كاغذ بر سر گنج رفت يك خم از آنها را به لشكري بخشيد و كنيزك را به عقد ازدواجش درآورده به خانه‌اش فرستاد.
عضد الدوله سي و چهار سال پادشاهي كرد و چهل و هشت سال زندگاني نمود. مادام
______________________________
(1). مشروح اين داستان را كه حيله‌گري عضد الدوله را مي‌نمايد و جعالي افرادي همانند علي احدب را در روضة الصفا، ج 4، ص 152، بخوانيد.
(2). متن: (مهر مهرباني).
(3). ر ك: مشروح اين داستان در روضة الصفا، جلد چهارم، ص 151.
(4). در متن: (خورده).
(5). در متن: (كرده).
ص: 223
حيات «1» براي آسايش عباد مساعي جميله مبذول داشت چنانكه تاكنون نامش را جز به نيكوئي نبرند شيخ سعدي فرموده است:
سعديا مرد نكونام نميرد هرگزمرده آن است كه نامش به نكوئي نبرند ابن خلكان، گفته است؛ عضد الدوله اول كسي است كه مرقد حضرت امير المؤمنين علي بن- ابيطالب سلام اللّه عليه را ظاهر ساخت و عمارت و قبه براي او ساخت و آخر كلمه‌اي كه از زبان او جاري شد آيه كريمه: ما أَغْني عَنِّي مالِيَهْ، هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ «2» بود
و عضد الدوله شعر عربي را نيكو گفتي و آخر قصيده كه گفته است اين است:
ليس شرب الراح «3» الا في المطرو غناء من جوار في السحر
غانيات سالبات للنهي‌ناعمات في تضاعيف الوتر
مبرزات الكأس من مطلعهاساقيات الراح من فاق البشر
عضد الدولة و ابن ركنهاملك الاملاك غلاب القدر و از مآثر امير عضد الدوله در فارس، «بند امير» است «4» بر رودخانه كربال و «تالاب استخر» «5» كه به مثل گفته‌اند كوهي را در دريا و دريائي را بر كوه گذاشت.

[وقايع فارس در روزگار شرف الدوله]

بعد از وفات عضد الدوله، خلف الصدقش ابو الفوارس شيردل، «6» شرف الدوله كه از جانب پدر حكمران نواحي كرمان بود به تعجيل از كرمان وارد شيراز گرديد و نصر بن هارون نصراني «7» را كه وزير عضد الدوله و مباشر امور ديواني مملكت فارس بود گرفته بدون مهلت او را از زيور زندگاني عاري نمود و نقيب شريف ابو احمد حسين موسوي والد شريفين رضي و مرتضي را كه عضد الدوله حبس نموده بود خلاص كرد «8» و خود را ملقب به تاج الدوله نمود و رسولي در نزد
______________________________
(1). در متن: (حيوات).
(2). آيات 28 و 29 سوره حاقه، به معني: واي كه ثروت و مال من امروز بفرياد من نرسيد و همه قدرت و حشمتم نابود گرديد. و ر ك: روضة الصفا، جلد چهارم، ص 157.
(3). در كامل: (شرب الكاس) است. (ر ك: ج 7، ص 114).
(4). (بند عضدي هم آن است كه در جهان مانند آن نيست ... نواحي كربال پيش از اين بند صحرا بود بي‌آب و عضد الدوله تقدير كرد كه چون اين بند مي‌بساخت آب رود كر بر آن صحرا عظيم مي‌گرفت پس مقدران را و صانعان را بياورد تا مصرفهاء آب بساختند ... نواحي سربند چندان است كه دو سوار بر آن رود). فارسنامه، ابن بلخي، ص 152.
(5). (عضد الدوله حوضي ساخته است آنجا حوض عضدي گويند و چنان است كه دره بودست بزرگ كه راه سيل‌آب قلعه بر آن دره بودي پس عضد الدوله بريخته‌گري روي آن دره برآورد مانند سدي عظيم ... و اين حوضي است بسط آن يك قفيز و عمق آن هفده پايه است كه چون يك سال هزار مرد از آن آب خورند يك پايه كم شود ...) فارسنامه، ابن بلخي، ص 156.
(6). در كامل، (شيرزيل) (ج 7، ص 115). در تاريخ روضة الصفا (شيرزيل) ج 4، ص 161 و در تاريخ گزيده، (شير ذيل) (ص 422). اين نام در شاهنامه هم آمده است:
چو بادان پيروز و چون شير ذيل‌كه با داد بودند و با زور پيل جلد هشتم، ص 422، بيت 1740 چاپ مسكو
و معني آنرا نيز شيردل گفته‌اند. (ر ك: يوستي، ص 111 و 298 فرهنگ نامهاي ايراني).
(7). ر ك: كامل، ج 7، ص 115 حاشيه 4. و تجارب السلف، ص 242.
(8). ر ك: كامل، ج 7، ص 115.
ص: 224
كسي فرستاد بعد از رجعت از او پرسيد بر تو چه گذشت «1» [و چه پرسيد] گفت سؤال از پادشاه كرد گفتم در كمال قوت و حسن تدبير است باز پرسيد چرا در يكسال سه نفر وزير را نصب و عزل كرده است. شرف الدوله از آن زمان تغيير وزير نداد و ابو منصور بن صالحان را وزير خود نمود.
در سال 375: پادشاه ممالك روسيه دختر ارمانوس پادشاه قسطنطنيه را در عقد ازدواج خود درآورد و دختر ارمانوس براي اختلاف دين با پادشاه روسيه تمكين شوهر نكرد، پادشاه روسيه مذهب نصاري را اختيار نمود پس رعيت و لشكري روسيه نصاري گرديدند «2».

[وقايع فارس در روزگار ابو علي بن شرف الدوله]

در اين سال [375]: ابو الفوارس شرف الدوله از فارس لشكر كشيده از رامهرمز گذشته تمامت اهواز را در تصرف آورد و بصره و توابع آنرا مالك گرديد «3».
در سال 376: شرف الدوله از اهواز و بصره تجاوز كرده به جانب بغداد شد و ابو كالنجار «4» مرزبان صمصام الدوله بن عضد الدوله چون صلاح خود را در جنگ با برادر خود نديد لابد گشته با جماعتي از خواص خود به استقبال شرف الدوله آمد و بعد از ملاقات اظهار محبت نسبت به صمصام الدوله نمود چون از مجلس بيرون رفت شرف الدوله حكم به حبس صمصام الدوله نمود و او را با خود وارد بغداد كرده لواي اقتدارش را در تمامت كرمان و فارس و بصره و بغداد و عراق برافراشت پس خدمت طايع خليفه رسيده زمين را ببوسيد پس صمصام الدوله را از بغداد روانه فارس داشت [و] او را در قلعه پهن‌دژ شيراز «5» محبوس نمودند و شرف الدوله املاك شريف ابو احمد حسين موسوي نقيب والد شريفين رضي و مرتضي رضي اللّه عنهم را كه امير عضد الدوله ضبط كرده بود به شريف رد نمود.
و در سال 379 شرف الدوله ابو الفوارس شيردل بن عضد الدوله به مرض استسقا بدرود زندگاني نمود «6» از عمرش 28 سال گذشته بود و در وقت مرض پسر خود ابو علي را با خزاين و اموال نفيسه روانه شيراز داشت و ابو نصر بهاء الدوله بن امير عضد الدوله بعد از وفات شرف الدوله در بغداد به جاي او نشست و تعزيه او را بگرفت و در كارها تصرف تمام نمود و پيش از وصول ابو علي بن شرف الدوله به فارس مستحفظين قلعه «7» به حكم وزير شيراز، صمصام-
______________________________
(1). در عبارات فوق كه از روضة الصفا نقل شده حذفي مخل روي داده است. در روضة الصفا اصل داستان چنين است:
(در اين اثنا شرف الدين رسولي پيش قرامطه فرستاد چون رسول بازگشت به عرض شرف الدوله رسانيد كه قرامطه از اخلاق پادشاه پرسيدند و من چنين و چنان گفتم ايشان گفتند از اينها چه حاصل كه او در يكسال 3 وزير عزل كرده و سه كس ديگر بوزارت منصوب ساخت، (ج 4، ص 164).
(2). دليل ذكر اين روايت و مناسبت آنرا با (فارسنامه) درنيافتم. ر ك: كامل، ج 7، ص 127.
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 127.
(4). اين كلمه در كامل كاليجار است ولي در تاريخ گزيده (ص 422) و روضة الصفا (ج 4، ص 162) كالنجار است.
(5). در كامل، نام اين قلعه برده نشده (ر ك: ج 7، ص 131) اما در فارسنامه، ابن بلخي از (پهن‌دژ) نام مي‌برد و مي‌نويسد: (چون ملك ديلم صاحب را بكشت فضلويه خروج كرد و او را بگرفت و به قلعه پهن‌دژ محبوس كرد).
(ص 166). اما در شيرازنامه، زركوب آمده است كه (قلعه فهندز در قديم الايام از معظمات قلاع فارس بود ... نقل است كه: فهندز برادر شاپور ذو الاكتاف پيش برادر بگريخت و فهندز آن قلعه را معمور گردانيد و لذا آن قلعه به (فهندز) اشتهار يافت) قياس شود با (قهندز) كه معرب كهن‌دژ است و نام عده‌اي از قلعه‌هاست.
(6). ر ك: كامل، ج 7، ص 138. اما در تاريخ گزيده او به (فجاه) درمي‌گذرد (ص 422).
(7). مستوفي نام اين قلعه را (كيوسان) نوشته است. (تاريخ گزيده، ص 422).
ص: 225
الدوله را از حيله بصر عاري كردند و ابو علي از بغداد به بصره آمده بر كشتي نشسته در هفت- فرسخي شهر ارجان از كشتي بيرون آمده وارد شهر ارجان گرديد و از ارجان عازم شيراز گرديد و مستحفظين قلعه پهن‌دژ، صمصام الدوله را از حبس نجات داده بودند [و او] به سيراف رفته توقف نمود.

وقايع فارس در روزگار صمصام الدوله]

بعد از ورود ابو علي به شيراز، ميانه لشكريان جنگ شد و خواستند ابو علي را گرفته به صمصام الدوله سپارند، دوستان ابو علي فائق آمده، ابو علي با اتباعش از شيراز به قصبه فسا برفت و آنچه توانست از مال رعيت برگرفت و به ارجان بازگشت و بهاء الدوله از بغداد به استمالت ابو علي نامه‌ها نوشت تا آنكه ابو علي از ارجان قاصد عراق گشت و در شهر واسط خدمت بهاء الدوله رسيد بعد از سه چهار روز ابو علي را گرفته به قتلش فرمان داد و صمصام الدوله [را] در فارس متمكن كردند و بهاء الدوله از بغداد قصد تسخير فارس كرده از اهواز بگذشت و به شهر ارجان رسيد. آنچه توانست از اموال اهلش بگرفت و سپاهي فراوان روانه شيراز داشت و چون به شهر نوبندگان رسيدند جماعتي از لشكريان صمصام الدوله كه در نوبندگان توقف داشتند با آنها جنگ كرده، فتح از جانب صمصام الدوله بود و جماعت بهاء الدوله از نوبندگان عود به ارجان نمودند و صمصام الدوله از بهاء الدوله طلب التيام كرده قرار دادند كه از ارجان روي به مشرق با صمصام الدوله باشد و از اهواز تا عراق ملك بهاء الدوله و بر اين قرار سوگند ياد نمودند «1».
و در سال 381: بهاء الدوله از طايع للّه خليفه برگشت و او را گرفته حبس نمود و بجاي او ابو العباس احمد بن اسحق بن مقتدر باللّه را بر اريكه خلافت نشانيدند و او را القادر باللّه گفتند «2».
و در سال 385: صمصام الدوله حكم كرد تا آنچه ترك در فارس است همه را كشتند و باقي‌ماندگان از طرف كرمان به جانب سند گريختند «3».
و در سال 388: جماعتي از لشكريان كه از صمصام الدوله وحشت داشتند «4» ابو القاسم و ابو نصر پسران عز الدوله بختيار كه در قلعه پهن‌دژ محبوس بودند از قلعه به زير آوردند «5»، پس صمصام الدوله از جماعت گريخته به قريه دودمان «6» حومه شيراز رسيد و ابو نصر بن بختيار وارد شيراز گشت پس رئيس طاهر «7» دودماني، صمصام الدوله را گرفته به ابي نصر سپرد [و] ابو نصر او را بكشت و صمصام الدوله نه سال امارت فارس را داشت «8» و از عمرش سي و پنج سال گذشته بود و
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، جلد چهارم، ص 163. و كامل، ج 7، ص 139.
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 147. در تاريخ گزيده آمده است كه: (خليفه القادر باللّه او را شهنشاه قوام الدين) لقب داد.
(ص 423) و ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 164.
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 170.
(4). در متن: (داشت‌اند).
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 192. در روضة الصفا آمده است كه صمصام الدوله دو تن از اولاد بختيار را كشت و چهار تن را محبوس ساخت. (ج 4، ص 163)
(6). (دودمان ... از آباديهاي شاپورخوره است ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 143. ر ك: كامل، ج 7، ص 193. در روضة الصفا آمده است كه دودمان در دو فرسنگي شيراز است. (ر ك: ج 4، ص 164).
(7). در متن (ظاهر) ولي با توجه به كامل، ج 7، ص 193، و روضة الصفا، ج 4، ص 164، تصحيح شد.
(8). در روضة الصفا آمده است كه: مدت حكومت او در فارس نه سال و هشت ماه بود. (ج 4، ص 164).
ص: 226
ابو القاسم و ابو نصر بر مملكت فارس مستولي شدند.
و در سال 389: بهاء الدوله ابو نصر بن عضد الدوله از بغداد به خونخواهي برادر خود ابو كالنجار مرزبان صمصام الدوله قصد فارس نمود چون به ارجان رسيد و دست تملك بر خوزستان نهاد ابو علي ابن اسماعيل را سالار لشكر كرده به جانب شيراز فرستاد، بعد از ورود ابو علي در بيرون دروازه شيراز با ابو القاسم و ابو نصر پسران عز الدوله بختيار بن معز الدوله احمد بن بويه- ديلمي جنگ كرده، بيشتر از كسان پسران بختيار به لشكر ابو علي ملحق شدند، جمعي خبر فتح ابو علي را در شهر شيراز آوردند و نقيب شريف ابو احمد موسوي در شيراز توقف داشت كه از بغداد به رسالت از جانب بهاء الدوله نزد صمصام الدوله آمده بود بعد از رسيدن خبر فتح ابو علي، جناب نقابت‌پناهي به مسجد جامع شيراز تشريف آورده بر منبر رفته، خطبه را به نام ابو نصر بهاء الدولة ابن- عضد الدوله خواندند «1» و در وقت عصر، پسران بختيار به سلامتي وارد شيراز گشتند، جناب ابو احمد نقيب وحشت نموده پنهان گرديد، روز ديگر پسران بختيار از شيراز فرار كرده هر يكي بجائي شتافتند چون خبر فتح شيراز به ارجان رسيد بهاء الدوله به قصد شيراز از ارجان بيرون آمده از شهر نوبندگان گذشته به فيروزي وارد شيراز گرديد و جنازه صمصام الدوله برادر خود را از قبر درآورده، كفن تازه بر او پوشانيده، در قبرستان آل بويه، بيرون دروازه استخر شيراز، در جوار قبر مطهر امام‌زاده شاه امير علي ابن حمزة ابن امام موسي كاظم، سلام اللّه عليه، مدفون نمود «2». پس رئيس طاهر دودماني و قبيله رئيس طاهر و تمام اهل قريه دودمان را بكشت و خانه‌هاي دودما [نيا] ن را آتش زده و ديوارها را خراب كرده، با خاك يكسان نمود. پس لشكر به جانب كرمان فرستاد و تمامت مملكت كرمان را مالك گرديد «3».
و سال 390: در سيستان معدن زر سرخ پيدا شد كه زمين را مي‌شكافتند و زر خالص تمام عيار بيرون مي‌آوردند «4».

[وقايع فارس در روزگار بهاء الدوله]

در سال 394: بهاء الدوله نقيب شريف ابو احمد حسين موسوي والد شريفين مرتضي و رضي، رضي اللّه عنهم را نقيب سلسله عليه علويين فرمود و قضاء قضاوت و امارت حجاج و مظالم را به او رجوع نموده و او را به «الطاهر ذو المناقب» ملقب ساخت و در اين باب عهدنامه نوشته از شيراز به بغداد فرستاد «5».
و در سال 396: بهاء الدوله نقابت سلسله عليه «6» طالبين عراق را به شريف محمد بن- ابي احمد حسين طاهر ذيمناقب تفويض داشت و او را ملقب به رضي ذي الحسبين نمود و علي برادر او را ملقب به مرتضي ذي المجدين گردانيد «7».
و در سال 398: در بغداد و كوفه و واسط تا عبادان (: آبادان) برف آمده به اندازه ذراعي
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 198.
(2). جنازه صمصام الدوله و مادرش را در دو گنجه كه بر در سراي امارت بود خاك كرده بودند (ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 164).
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 198.
(4). ر ك: كامل، ج 7، ص 207.
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 224.
(6). در متن: (علميه).
(7). ر ك: كامل، ج 7، ص 229.
ص: 227
رسيد [و] تا مدت بيست روز در طرق و شوارع باقي بود «1».

[وقايع فارس در روزگار ابو شجاع سلطان الدوله]

در سال 403: ابو نصر بهاء الدولة بن ابي شجاع «2» فناخسرو در شهر ارجان به رحمت- ايزدي پيوست و جنازه او را از ارجان به نجف اشرف برده، در جوار قبر والدش مدفون گرديد و از عمرش چهل و دو سال گذشته بود و خلف الصدقش ابو شجاع، سلطان الدوله بجاي پدر نشسته از ارجان به شيراز آمد و ابو طاهر جلال الدوله برادر خود را به حكومت بصره و برادر ديگر خود «3» ابو الفوارس را به حكومت كرمان روانه داشت. «4»
و در سال 406: شريف سيد رضي محمد ذي الحسبين بن طاهر ذي المناقب موسوي به روضه رضوان خراميد. «5»
و در سال 407: ابو الفوارس، لشكري از كرمان برداشته به جانب شيراز آمده، بغتة بي- اطلاع سلطان الدوله وارد گرديد و سلطان الدوله او را شكست داد [و] تا كرمان در پي او برفت [و] از كرمان گذشته، پناه به سلطان محمود غزنوي برده سلطان محمود لوازم احترام را به او مبذول داشت «6» و لشكري با او روانه كرمان فرمود، چون سلطان الدوله بعد از عود از كرمان در شيراز توقفي نكرده، ببغداد رفته بود ابو الفوارس با لشكر غزنين، نواحي كرمان را تملك نمود و بجانب فارس روانه گشت و بي‌جدال وارد دار الملك شيراز گرديد و بعد از اطلاع سلطان الدوله از بغداد بسرعت تمام وارد فارس گشته، ابو الفوارس و لشكر غزنين را شكست داد و ابو الفوارس طمع را از فارس و كرمان بريد و قاصد همدان شده، پناه به شمس الدوله بن- فخر الدوله برد و مدتي به پريشاني گذرانيد تا جماعتي را شفيع كرده، سلطان الدوله ايالت كرمان را ثانيا بلكه ثالثا به او واگذاشت. «7»
و در سال 408: سلطان الدوله به بغداد رفته، قرار داد كه در وقت پنج نماز فريضه پنج نوبت طبل بزنند و تا آن زمان جاري نگشته بود مگر آنكه عضد الدوله سه نوبت طبل براي نماز قرار داده بود. «8»
در سال 409: سلطان الدوله حسن بن منصور سيرافي «9» را وزير خود كرده او را به لقب «10» ذو السعادتين گفتند و در كتاب تاريخ كامل نوشته است.
در سال 411: در افريقيه ابري برآمد و رعد و برق بسياري داشت و سنگريزه‌هاي بزرگ از آن ابر بريخت [كه] بر هر كس وارد آمد او را بكشت «11».
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 239.
(2). در متن: (شجاء)- از متنبي است:
ابا شجاع بفارس عضد الدولة فناخسرو شهنشاها ديوان، عثمان مختاري، ص 551
(3). در متن: (خود را).
(4). ر ك: كامل، ج 7، ص 268. و ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 169.
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 280.
(6). ر ك: كامل، ج 7، ص 294. و ر ك: تاريخ گزيده، ص 423.
(7). ر ك: كامل، ج 7، ص 294، روضة الصفا، ج 4، ص 172.
(8). ر ك: كامل، ج 7، ص 299.
(9). او (ابا غالب الحسن بن منصور سيرافي) بود. ر ك: كامل، ج 7، ص 302.
(10). متن: (ملقب).
(11). ر ك: كامل، ج 7، ص 308.
ص: 228

[وقايع فارس در روزگار ابو الفوارس]

در سال 415: ابو شجاع سلطان الدوله بن ابي نصر بهاء الدوله در شيراز به رحمت ايزدي پيوست «1» و خلف الصدقش ابو كالنجار در اهواز توقف داشت و ابو الفوارس برادر سلطان الدوله حكمران كرمان سبقت جسته زودتر از ابي كالنجار وارد شيراز گشت و بر اريكه سلطنت نشست «2».
پس ابو كالنجار لشكري را فراهم آورده از اهواز قاصد شيراز شد و ابو الفوارس ابو منصور حسن بن علي فسوي وزير خود را امير سپاه كرده به استقبال ابو كالنجار روانه داشت و بعد از تلاقي فيروزي و نصرت عايد ابو كالنجار گشته، ابو منصور وزير شكست يافت و چون خبر شكست به ابو الفوارس رسيد، شيراز را گذاشته به تعجيل به جانب كرمان شتافت و ابو كالنجار وارد شيراز گشته، بر سرير سلطنت نشست و بعد از تمكن در مملكت فارس جماعتي از اهل حل و عقد و اعيان لشكر ديالمه از ابو كالنجار رنجيده، نوشته به جماعتي از ديالمه كه در بلده فسا توقف داشتند و خود را از هواخواهان ابو كالنجار مي‌دانستند نوشتند و آنها را از سوء سلوك ابو كالنجار مطلع نمودند و اظهار دولت‌خواهي ابو الفوارس داشتند پس براي علوفه و مواجب بر ابو كالنجار شوريده، ابو كالنجار مقاومت نكرده از شيراز به شهر نوبندگان رفت، اقامت نمود و گرمي هواي نوبندگان ناسازگار شده، ابو كالنجار و همراهانش مريض شده، نقل مكان در شعب بوان كه يكي از چهار بهشت دنياست و به مسافت كمي از نوبندگان دور است نموده «3»، بعد از حركت ابو كالنجار از شيراز ديالمه شيرازي و ديالمه فسوي، نوشته‌ها به ابو الفوارس نوشتند و او را از كرمان به فارس آورده، پادشاه مملكتش نمودند، پس به توسط رسل و رسائل مملكت فارس به ابو الفوارس و خوزستان به ابو كالنجار قرار گرفت و ابو الفوارس شيراز را مقر سلطنت نمود و ابو كالنجار شهر ارجان را. چند ماهي نگذشت كه نقض عهد از هر دو جانب شده، هر يك لشكري فراهم آورده، بعد از تلاقي، ابو الفوارس شكست يافت و به جانب داراب برفت «4» و ابو كالنجار در شيراز متمكن گرديد، پس ابو الفوارس تهيه‌اي ديد و جماعتي را فراهم آورد كه به شماره ده هزار نفر بودند ميانه بلوك بيضا و استخر با ابو كالنجار جنگ كرده باز شكست از جانب ابو الفوارس شده، فرار نمود و به جانب كرمان رفت و ابو كالنجار در مملكت فارس بحكمراني مشغول گرديد و اهل شيراز از ابو كالنجار كراهت خاطر داشتند «5».
و در همين سال از شدت سرما، دجله بغداد و نهرهاي بزرگ پر از يخ شد و آب نهرهاي كوچك بتمامه يخ گرديد.
در سال 418: ابو كالنجار با جماعتي از شجاعان ديلم و فارس و ترك به جانب كرمان شتافت و كرمان را متصرف گرديد پس به صوابديد خيرخواهان عقد مصالحه فيمابين واقع گرديد كه كرمان با ابو الفوارس باشد و فارس و خوزستان با ابو كالنجار كه در سالي بيست هزار دينار به ابو الفوارس بدهد «6».
در اين سال [418]: در تمامت عراق عرب تگرگ باريد كه وزن يك دانه به دو رطل
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 317. در تاريخ گزيده، تاريخ مرگ ابو شجاع در شعبان 416 است (ص 423).
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 317.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 172. و كامل، ج 7، ص 318.
(4). ر ك: كامل، ج 7، ص 318. روضة الصفا، ج 4، ص 173.
(5). ر ك: كامل، ج 7، ص 318.
(6). ر ك: كامل، ج 7، ص 328.
ص: 229
عراقي مي‌رسيد و دانه كوچك آن به اندازه تخم‌مرغي بود «1».

[وقايع فارس در روزگار ابو كالنجار]

در سال 419: ابو الفوارس بن بهاء الدوله در كرمان وفات نمود. و ابو كالنجار بي‌جنگ و جدال به كرمان رفته، تمامت نواحي را متصرف گرديد «2».
و در سال 422: القادر باللّه ابو العباس احمد بن اسحق بن مقتدر خليفه عباسي بدرود زندگاني نمود و هشتاد و شش سال زندگاني نمود و چهل و يك سال خلافت داشت «3» و در روز وفات القادر باللّه عقد بيعت خلافت براي ابو جعفر عبد اللّه بن القادر باللّه بستند و او را القائم بامر اللّه گفتند.
و در سال 431: امير ابو كالنجار لشكري به بصره برده، فتح كرده، تمامت آن نواحي را متصرف گرديد و چند روز توقف كرده، عود به شيراز نمود «4».
در سال 436: بر منابر بغداد و بصره و واسط و ماوالاه در خطبه بعد از نام القادر باللّه امير ابو كالنجار را نام بردند و از جانب خليفه و امناي بلد و سران سپاه چندين رسل و رسايل خدمت ابو كالنجار رفته او را از شيراز به بغداد بردند و تمامت امور ملكي را بنفسه منتظم نمود و او را ملقب به محي الدين نمودند و شهر بغداد را براي او زينت دادند «5».
در اين سال [436]: ابو كالنجار محي الدين امر فرمود كه باروئي بر گرد شهر شيراز كشيدند كه دور آن بارو، دوازده هزار ذراع و پهناي آن هشت ذراع بود و يازده دروازه براي او گذاشتند و شهر استخر كه از حيله‌آبادي افتاده بود، خراب كرده، اهلش را [به] شيراز آوردند «6».
در سال 440: ابو كالنجار از بغداد به شيراز آمده خرابي كرمان و بي‌اعتدالي عمال آن را شنيد [و] با سپاهي فراوان روانه كرمان گرديد و ميانه راه ناخوش گشته در قصبه «جناب» كرمان به رحمت ايزدي پيوست «7» و چهل سال از عمرش گذشته بود و ولد الصدقش ابو منصور- فولادستون «8» از نواحي كرمان به شيراز آمده بر تخت امارت فارس قرار گرفت و چون خبر وفات ابو كالنجار به بغداد رسيد و ملك رحيم پسر ديگر ابو كالنجار در بغداد توقف داشت، از خليفه خواهش نمود كه او را «الملك الرحيم» لقب دهند، خليفه قبول نكرد كه اين لقب مخصوص ذات حضرت احديت است و ملك الرحيم، لشكري از بغداد به شيراز فرستاد و بعد از جنگ و فتح، ابو منصور فولادستون اسير لشكر ملك رحيم گشت و او را در قلعه استخر محبوس داشتند «9».
و در محرم سال 441: ملك رحيم از بغداد به فارس آمده در خارج دروازه شيراز ميانه لشكر بغداد و لشكر فارس كه هر دو طايفه در اطاعت ملك رحيم بودند جدال شد و اين دو طايفه از هم گذشته هر يكي به جانبي ميل نمود «10»، ملك رحيم ناچار با لشكر بغداد موافقت نمود
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 7، ص 330.
(2). ر ك: كامل، ج 7، ص 333.
(3). ر ك: كامل، ج 7، ص 354.
(4). ر ك: كامل، ج 8، ص 19.
(5). ر ك: كامل، ج 8، ص 40.
(6). ر ك: كامل، ج 8، ص 40.
(7). (در چهارم جمادي الاول سال 440). ر ك: كامل، ج 8، ص 48.
(8). ر ك: تاريخ گزيده، ص 425 كه مي‌نويسد: به حكم وصيت پدر امارت بغداد به او تعلق گرفت و هفت سال حكمراني بغداد را داشت تا طغرل به بغداد آمد و او را دستگير و به قلعه طبرگ فرستاد. و ر ك: كامل، ج 8، ص 48.
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 180.
(10). ر ك: كامل، ج 8، ص 51.
ص: 230
و مصلحت خود را در توقف در فارس نديد [و] عود به اهواز نمود و ابو منصور فولادستون، از قلعه استخر نجات يافته، لشكر فارس به او پيوسته قصد اهواز نمود و ملك رحيم از اهواز قصد فارس نمود [و] در رامهرمز تلاقي دو سپاه شده، شكست بر ملك رحيم افتاد، جائي مكث ناكرده تا به واسط رسيد و ابو منصور فولادستون به اهواز آمده، نواحي را متصرف شد، پس در لشكر فولادستون مخالفت افتاد، جمعي نوشته‌اي به ملك رحيم فرستاده، اظهار اطاعت و انقياد نمودند و ملك رحيم لشكر بغداد را خواسته روي به اهواز نهاد و بعد از ورود توقف نمود «1».
در جمادي اول سال 442: الب ارسلان پسر داود «2»، برادر طغرل بيك از شهر مرو خراسان، با شجاعان از سپاه ترك و مرو، قصد بلاد فارس نمود و به تعجيل از بيابان لوط و كرمان گذشته داخل فارس گرديد و چون به شهر فسا رسيد تمامت شهر را متصرف گشته، نزديك به هزار نفر از ديالمه و مردم بسيار از شهر فسا را بكشت و سه هزار نفر را اسير نمود و معادل هزار هزار دينار از آن شهر به غارت گرفته بشتاب عود به خراسان نمود.
در سال 443: ابو نصر بن خسرو، كوتوال قلعه استخر از امير منصور رنجيده، نوشته‌اي به ملك رحيم فرستاده لشكر او را بخواست كه بي‌زحمت در اطاعت او درآمده، مملكت فارس را براي او تصرف نمايد، ملك رحيم برادر خود ابو سعيد را با سپاه بسيار روانه داشت، چون به قريه «دولت‌آباد» رسيدند، جماعتي از لشكريان ديلم و ترك و فارس به لشكر ابو سعيد ملحق گشتند «3» [و] در اطاعت ملك رحيم درآمدند، پس ابو سعيد به قلعه استخر رفته، ابو نصر بن خسرو بيرون آمده ابو سعيد را بالاي قلعه استخر برده، انواع تحفه و هدايا به حضور ابو سعيد آورده و چندين دست خلعت نفيس براي سران سپاه آورده با خاطري جمع، وارد شيراز شدند و قلعه پهن- دژ را محاصره نمودند و از اطراف فارس، نوشته اطاعت براي ابو سعيد آوردند و عامل داراب تحفه و هدايا براي ابو سعيد فرستاد و ابو سعيد از جانب ملك رحيم لواي اقتدار برافراشت و ابو منصور بعد از اطلاع بر واقعات، از اهواز به فارس آمده با ابو سعيد جنگ كرده، ابو منصور شكست يافت و پناه به قلعه پهن‌دژ كه در دست كوتوال خود بود برده، متحصن گرديد و ابو سعيد در تمام مملكت فارس مستولي شد «4».
در سال 445: ابو نصر بن خسرو، صاحب قلعه استخر، از ابو سعيد رنجيده، نوشته‌ها به ابو منصور فولادستون فرستاد و ابو منصور بعد از اطمينان از جماعت فارس به شيراز آمده، متمكن گرديد «5» و ابو سعيد به اهواز بازگشت و ابو منصور قرار داد كه در خطبه اولا نام پادشاه طغرل بيك-
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 8، ص 53. و ر ك: كامل، ج 8، ص 54.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 55.
(3). ر ك: كامل، ج 8، ص 58.
(4). ر ك: كامل، ج 8، ص 58.
(5). ر ك: كامل، ج 8، ص 66. متاسفانه مؤلف فارسنامه در ذكر حوادث سال 445 مهمترين واقعه‌اي را كه اتفاق افتاد و قهرمان آن يك فارسي بنام ارسلان بساسيري، بود فراموش كرده است. ارسلان كه از شيعيان فسائي بود خليفه بغداد را گرفت و بر بغداد چيرگي يافت و فرمان داد تا اشهدان عليا ولي اللّه و حي علي الفلاح را بر اذان افزودند. او سرانجام به وسيله طغرل دستگير و كشته شد. ر ك: مقاله ارسلان بساسيري، از دكتر منصور رستگار، مجله يغما شماره 5، ص 281، مرداد 1353.
ص: 231
سلجوقي گفته، بعد نام خود را «1».
در سال 447: فولادنام كوتوال قلعه استخر با جمعي آمد و شهر شيراز را تصرف كرد «2» و امير ابو منصور فولادستون، مقاومت نياورده، به فيروزآباد شتافت و در بين، ميانه ابو منصور و ملك رحيم موافقت شده، ابو سعيد برادر ملك رحيم از اهواز و خوزستان و ابو منصور از فيروزآباد آمده، به موافقت شهر شيراز را محاصره كردند و زمان محاصره به طول انجاميد كه چندين نفر از گرسنگي تلف شدند و فولاد با اتباعش از شيراز فرار كرده در قلعه استخر توقف كردند و ابو منصور فولادستون و ابو سعيد برادرانه وارد شيراز گشتند.
و در همين سال [447]: طغرل بيك پادشاه سلجوقي به بغداد آمده، مستولي گرديد و ملك رحيم را گرفته، او را روانه قلعه «سيروان» نمود و تا زندگاني داشت «3» او را از قلعه‌اي در قلعه ديگر حبس داشته تا وفات يافت و چون امير ابو علي كيخسرو بن ابو كالنجار مرزبان در اطاعت طغرل بيك درآمده بود، او را حاكم «4» كرمانشاه داشت پس شهر نوبندگان فارس را بعنوان تيول به او واگذاشت.
در سال 448: خديجه خاتون دختر داود چغر بيك «5»، برادر الب ارسلان به عقد ازدواج القائم باللّه خليفه عباسي درآمد «6».
هم در اين سال [448]: موافقت ابو سعيد و ابو منصور پسران ابو كالنجار به مخالفت رسيده، ابو سعيد را به غدر بكشتند و مملكت فارس بر ابو منصور فولادستون قرار گرفت «7». پس ابو منصور فولادستون به اغواي مادر خود، صاحب عادل ابو منصور بهرام شيرازي را كه وزير خيرخواه و بي‌گناه بود بكشت و فضلويه رئيس شبانكاره كه با صاحب عادل‌دوست يكجهت بود به خونخواهي صاحب، با اعيان فارس هم‌عهد گشته، ابو منصور فولادستون را گرفته، در قلعه محبوسش داشتند تا وفات يافت.

[وقايع فارس در روزگار ابو منصور فولادستون]

بعد از ابو منصور چشم طمع آل بويه ديلمي از امارت و سلطنت پوشيد و ابو علي كيخسرو مدت چهل سال بعد از اين وقايع زندگاني نموده در اطاعت سلجوقيان عمري را به پايان رسانيد.
بعد از او نامي از ديلميان برده نشد قال اللّه تعالي: «تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ» «8» و بعد از انقراض سلسله آل بويه مملكت فارس در تحت اقتدار سلاطين سلجوقي درآمد. جد اعلاي اين
______________________________
(1). مقصود آن است كه نخست در خطبه نام طغرل گفته شود و سپس نام ابو منصور.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 69.
(3). ر ك: كامل، ج 8، ص 71.
(4). در متن: (عالم).
(5). در متن: (چقر) يا (چغري بك يا جغري بك: ابو سليمان داود بن ميكائيل بن سلجوق بن دقاق) است. ر ك: سلجوقنامه، ص 14.
(6). ر ك: كامل، ج 8، ص 74. در مقابل خليفه عباسي نيز دختر خود را (سيده خاتون) به عقد طغرل درآورد ولي ناكام ماند و طغرل درگذشت و دختر خليفه با مهر خود به بغداد رفت. (تاريخ گزيده، ص 430).
(7). ر ك: روضة الصفا، جلد چهارم، ص 180.
(8). قسمتي از آيه 140 از سوره آل عمران: (اين روزگار را به اختلاف ميان خلائق مي‌گردانيم)
ص: 232
سلسله، سلجوق «1» است كه ابا عن جد، رايت سروري در نواحي تركستان افراشته بودند و سلجوق، از خان تركستان رنجيده، با اهل خود از تركستان به نواحي سمرقند آمده به شرف اسلام مشرف گشتند. و بعد از مدتي تا نواحي بخارا را در تحت اقتدار خود درآوردند و ميكائيل «2» پسر سلجوق بر تمامت نواحي مستولي شده در يكي از جنگها كشته گشت و سلجوق امارت و رياست را به پسر- زادگان خود [داد و «3»] چغري بيگ «4» و طغرل بيگ پسران ميكائيل بداد و بعد از صد سال زندگاني بمرد و روزبروز بر شوكت و قوت پسرزادگان او بيفزود تا تمامت خراسان «5» و ري و اصفهان را متصرف شدند و طغرل بيگ، بغداد و ماوالاه را در حيطه تصرف درآورد و دولت آل بويه را سپري نمود.

[وقايع فارس در روزگار سلاجقه]

چون قاورد برادرزاده طغرل بيك در كرمان لواي سروري را افراشت «6»، خبر استيلاي فضلويه شبانكاره «7» را در فارس بشنيده، قصد مملكت فارس نمود [و] با سپاهي انبوه به جانب فارس آمده، فضلويه شكست يافته به انواع تحفه و هديه در خدمت الب ارسلان برادر قاورد توسل جسته، تمامت فارس را مقاطعه نمود «8» و دست قاورد را از فارس كوتاه بداشت و بر هر ناحيتي از مملكت فارس، اميري از شبانكاره برگماشت و طرق و شوارع را منتظم ساخت و بلادي كه در اواخر دولت ديالمه، از جنگهاي پي‌درپي در فارس خراب شده بود به آبادي رسانيد و مقر امارت و حكومت خود را گاهي شيراز و گاهي داراب قرار داد و شكستگيهاي مملكت را اصلاح نموده، چندين سال لواي اقتدار بر همگنان افراشت.

[وقايع فارس در روزگار طغرل]

در سال 455: سلطان طغرل بيك بن ميكائيل بن سلجوق زندگاني را بدرود نمود و از عمرش هفتاد سال گذشته بود، «9» چون پسري نداشت محمد الب ارسلان بن داود چغري بيك بن- ميكائيل ابن سلجوق را ولي‌عهد خود نمود.
______________________________
(1). (سلجوق بن لقمان از نژاد طوقشورميش (: حمله‌كننده) بود پسر گوگجو خواجه كه خرگاه‌تراش پادشاهان ترك بود از اوروق (: ايل) و استخوان قيق (قويوق:) و ايشان دودماني بزرگ ... از زمين تركستان (بودند) كه به حكم غلبه و تنگي چراخور به ولايت ماوراء النهر تحويل نموده زمستانگاه ايشان (نور بخارا) بود و تابستانگاه سغد سمرقند،).
سلجوقنامه، ص 10.
(2). (سلجوق ... پنج پسر داشت، اسرائيل، ميكائيل، موسي بيغور، يونس، يوسف). سلجوقنامه، ص 10.
(3). (داد و) زائد است.
(4). در سلجوقنامه: (چغر بيك) است. (ص 14) كه در سال 453 مرد (تاريخ گزيده، ص 430).
(5). طغرل در رمضان سال 429 به نيشابور آمد و به شادياخ بر تخت ملك مسعود متمكن شد. (سلجوقنامه، ص 15) و ر ك: تجارب السلف، ص 254.
(6). (از مقدمان هر يك طرفي نامزد شدند چغر بيك، خراسان و موسي بيغو، خاور و بست و هرات ... قاورد (تلفظ صحيح اين كلمه قورد به معني گرگ است) را ولايت كرمان و نواحي طبس و طغرل عراق و ابراهيم ينال و قتلمش مصاحب و ملازم او بودند). سلجوقنامه، ص 18.
(7). و هو: (فضل بن حسن كه سپهسالار بوئيان بود و در ميان ارباب تواريخ به فضلويه شهرت دارد). روضة الصفا، ج 4، ص 180.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 180. و تاريخ گزيده، ص 433.
(9). طغرل چون عزم ري كرد تا زفاف خود را با دختر خليفه در آنجا برگزار كند در راه (هوا گرم بود ... رعاف بر او مستولي شد و به هيچ امساك نپذيرفت و در هشتم رمضان سال 455 درگذشت) تاريخ گزيده، ص 430. در سلجوقنامه آمده است كه (اسهالي سخت ظاهر شد و از افراط خون ساقط شد و در آن رنج بمرد). (سلجوقنامه، ص 21).
ص: 233

[وقايع فارس در روزگار الب ارسلان]

در سال 459: سلطان الب ارسلان به كرمان آمده قرا ارسلان حاكم كرمان را كه سر از چنبر اطاعت الب ارسلان كشيده بود در انقياد و اطاعت درآورد «1» و از كرمان به استخر آمد و بيشتر قلعه‌هاي فارس را متصرف گشت «2» و كوتوال قلعه استخر قدحي از فيروزه پر از مشك كه بر كنار آن قدح نام جمشيد پادشاه را نوشته بودند به حضور الب ارسلان رسانيد و اهل قلعه پهن‌دژ شيراز تمرد جسته خدمت ننمودند، خواجه نظام الملك وزير با جمعي از لشكر در نزديكي پهن‌دژ رفته، هر كسي تيري را به مقصود ميرسانيد و نيازي مي‌گرفت و هر كسي سنگي را جامه‌اي و بعد از شانزده روز قلعه پهن‌دژ را مفتوح داشته عود نمود و فضلويه شبانكاره را بر امارت فارس باقي گذاشت «3».
و در سال 464: فضلويه «4» شبانكاره، از انفاذ وجوهات ديواني و خراجات سلطاني تقاعد نمود، خواجه نظام الملك طوسي وزير سلطان الب ارسلان به فارس آمد چون فضلويه از عهده مقاومت او برنيامد، پناه به قلعه تبر «5» جهرم كه شرح آن در عنوان قلعه‌هاي فارس بيايد برده، متحصن گشت، خواجه نظام الملك در نزديك قلعه نشست و بعد از ملاحظه مأيوس از فتح قلعه گشت، متحير بماند، مدتي گذشت كه اهل طبقه اول «6» آن قلعه كه كوهي بسيار بلند است طلب امان از خواجه نظام الملك نمودند، از روي تعجب سبب را پرسيد، معلوم شد كه آب آنها تمام شده، خواجه آنها را امان داد و فضلويه بعد از اطلاع از طبقه دويم «7» آن قلعه كه كوهي بلندتر از اول است و جز راهي از چاهي ندارد به زير آمد و اتباع خاصه خود را بجا گذاشت، مي‌خواست اهل قلعه را به استمالت و طمع در آب قلعه دويم چند روزي نگاه دارد كه جماعتي از اردوي خواجه به قلعه اول رسيده، اهلش را اطمينان داده، در بين، فضلويه را ديده، شناختند او را به حضور خواجه آوردند، در كتاب تاريخ كامل نوشته است كه چون خواجه نظام- الملك فضلويه را به درگاه سلطان الب ارسلان رسانيد، سلطان از گناهان او درگذشت «8».
و در سال 465: سلطان محمد الب ارسلان، با دويست هزار نفر سوار قصد ماوراء النهر نمود، كوتوال قلعه آن نواحي را كه نامش يوسف خوارزمي «9» بود [به] خدمت الب ارسلان «10» آوردند، حكم نمود او را به چهارميخ بسته، بكشند «11»، يوسف به سلطان تعرض كرد كه مثل من را نبايد
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 8، ص 105.
(2). (الب ارسلان ... نخست فارس بگرفت و از آنجا به شبانكاره تاخت و از ايشان خلقي بيعدد بكشت و بازگشت ...) سلجوقنامه، ص 24.
(3). ر ك: مشروح واقعه: كامل، ج 8، ص 105.
(4). در كامل: (فضلون) ر ك: ج 8، ص 112. شرفنامه بدليسي منقول از تاريخ گزيده، ج 1، ص 505.
(5). در هشت فرسخي مشرق قصبه جهرم در كوهي است برج‌مانند، كه سر اين كوه را رگ اول گويند. ر ك: فارسنامه ناصري، قلعه‌هاي كوهي فارس.
(6). در فارسنامه ناصري (ر گ اول)، ر ك: قلعه‌هاي كوهي مملكت فارس در همين كتاب، جلد دوم.
(7). در فارسنامه ناصري (ر گ دويم)، ر ك: قلعه‌هاي كوهي مملكت فارس در همين كتاب، جلد دوم.
(8). ر ك: كامل، ج 8، ص 111.
(9). در سلجوقنامه، (يوسف برزمي) (ص 28) ولي در كامل (يوسف خوارزمي) است ج 8، ص 112.
(10). در متن: (ارسلطان).
(11). در متن: (بكشتند).
ص: 234
چنين كشند، سلطان به غلامان گفت كه او را رها كنيد تا او را به تير بزنم «1» و گاهي تير سلطان خطا نمي‌نمود و چون يوسف را رها نمودند روي به جانب سلطان برفت و تير سلطان از يوسف خطا كرده، يوسف نزديكتر آمد، تير دويم هم خطا نمود و يوسف كاردي كه با خود داشت بر پهلوي سلطان الب ارسلان بزد «2» كه به همان زخم كارد، وفات يافت و از عمرش چهل سال «3» گذشته بود:
به موري بمالي سر نره‌شيركني پشه بر پيل جنگي دلير «4» در همين سال [465]: خلف الصدقش، سلطان جلال الدين ملكشاه، ابن سلطان الب ارسلان محمد بن داود چغري بيك بن ميكائيل بن سلجوق بجاي پدر بر اريكه سلطنت متمكن گرديد و چون خبر وفات سلطان الب ارسلان در كرمان به قاورد بيك برادر الب ارسلان رسيد به طمع سلطنت، تهيه لشكر ديده براي جنگ با ملكشاه، قاصد ري گرديد و بعد از ورود و تلاقي با لشكر سلطان ملكشاه، شكست بر لشكر كرمان افتاد و قاورد فرار كرده رشته زندگاني او گسيخته گشت «5» و سلطان ملكشاه به اقتضاي مروت و جوانمردي، حكومت كرمان را به اولاد قاورد واگذاشت و مدتها به حكمراني باقي بودند.
و در همين سال [465]: ركن الدوله خمارتگين سلجوقي، والي مملكت فارس شده به فرمان ملكشاه، وارد گرديد. در كتاب شيرازنامه، نوشته است «6»: خمارتگين دو نوبت از شيراز، لشكر به سيراف كه شهري در كنار درياي فارس است و مدتها در تصرف ملوك بني قيس بود، برده، كارش از پيش نرفت و رشوتي گرفته عود مي‌نمود و بواسطه ضعف رأي و قصور تدبير از عهده لوازم حكومت برنيامده اعمال فارس خراب گرديد.
در سال 467: سلطان ملكشاه، جلال الدين، به استصواب جماعتي از منجمان حكم فرمود كه ابتداي سال را در تقاويم دفتر كواكب از زمان رسيدن آفتاب به اول برج حمل ثبت كنند و آنرا تاريخ جلالي گويند و تاكنون آن قرار، برقرار مانده است و پيش از آن مبدأ سال از نيمه برج حوت مي‌نوشتند «7».
و در همين سال [467]: ابو جعفر عبد اللّه القائم بامر اللّه، خليفه عباسي بدرود زندگاني نمود «8»
______________________________
(1). ر ك: مشروح واقعه در سلجوقنامه، ص 28. ولي روايت مؤلف ماخوذ است از: كامل، ج 8، ص 112.
(2). يوسف در همان مجلس بدست (جامع نيشابوري) كه مهتر فراشان بود با ميخكوبي كشته شد. (ر ك: سلجوقنامه، ص 28).
(3). در سلجوقنامه مدت عمر او (سي و چهار سال) گفته شده است. (ص 29).
(4). شعر از فردوسي است:
ستايش كنم ايزد پاك راكه گويا و بينا كند خاك را
به موري دهد مالش نره‌شيركند پشه بر پيل جنگي دلير شاهنامه، دبير سياقي، ج 2، ص 237، بيت 928.
(5). ر ك: سلجوقنامه، ص 30، كه مي‌نويسد: (چون سپاه مواجب و نان‌پاره افزون مي‌خواستند لفظي بر زبان راندند كه اگر اقطاع و مواجب ما زياده نخواهد بود سعادت قاورد را باد ... سلطان بفرمود تا قاورد را شربت زهر چشانيدند و هر دو چشم پسرش را ميل كشيدند). نام قاورد در كامل، (قاورت) است. ر ك: ج 8، ص 114.
(6). ر ك: شيرازنامه، زركوب، ص 62.
(7). ر ك: كامل، ج 8، ص 121.
(8). ر ك: كامل، ج 8، ص 120.
ص: 235
و از عمرش هفتاد و شش سال گذشته بود و چهل و چهار سال زمان خلافتش طول كشيد و بعد از او عقد خلافت بدست ارباب حل و عقد به نام نبيره او، ابو القاسم عبد اللّه بن محمد بن القائم باللّه بسته او را المقتدي بامر اللّه گفتند و چون ابو جعفر هاشمي با مقتدي بيعت نمود به آواز بلند بگفت:
«اذا مات منا سيد قام سيد» «1» و مقتدي فورا گفت:
«قؤول بما قال الكرام فعول»

[وقايع فارس در روزگار ملكشاه و بركيارق]

در سال 470 واند: سلطان ملكشاه پسر عم خود را توران شاه پسر قاورد، برادر الب ارسلان والي مملكت فارس نمود [و او] بعد از ورود به فارس باز مدار امور را به بزرگان شبانكاره واگذاشت، هر يكي را در بلوكي به عاملي گذاشت و مدتها گذشت.
و در سال 485: سلطان ملكشاه، جلال الدين پسر سلطان محمد الب ارسلان در بغداد وفات يافت بيست سال سلطنت كرد و سي و هشت سال از عمرش گذشته بود. در تاريخ كامل ابن اثير نوشته است «2» وسعت مملكت متصرفي ملكشاه، از حدود ممالك چين تا اقصي بلاد شام و از مبادي بلاد اسلام از جانب شمال تا اقصي بلاد يمن بود.
در تاريخ روضة الصفا نوشته است كه خواجه نظام الملك طوسي وزير سلطان ملكشاه، برات مواجب ملاحان جيحون را به حواله انطاكيه شام نوشت و ملاحان استغاثه به بارگاه ملكشاه كردند، ملكشاه از وزير پرسيد كه حكمت در اين چيست وزير جواب داد كه تا بعد از ما، به ساليان دراز وسعت و فسحت مملكت سلطان بازگويند «3».
بعد از وفات ملكشاه سلطان بر كيارق پسر سلطان ملكشاه، بعد از زحمات و جنگهاي بي‌پايان پي‌درپي بجاي پدر نشست «4».
در سال 487: ابو القاسم عبد اللّه المقتدي بامر اللّه، وفات يافت نزديك به بيست سال زمان خلافت داشت و سي و هشت سال از عمرش گذشته بود «5».
و در همين سال [487]: ابو العباس احمد بن عبد اللّه مقتدي را به خلافت برداشته، با او بيعت كردند و او را «المستظهر باللّه» گفتند «6».
و در همين سال [487]: كه تركان خاتون زوجه سلطان ملكشاه، در اصفهان لواي سلطنت را براي پسر صغير خود محمود بن سلطان ملكشاه، مي‌افراشت، امير انزو «7» سلجوقي كه از امراي ملكشاه بود، براي تسخير مملكت فارس در جمادي دويم با سپاهي فراوان از اصفهان روانه داشت و بعد از اطلاع توران شاه حاكم فارس پسر قاورد لشكري برداشته به استقبال امير انزو آمد، بدستياري اميران شبانكاره انزو را شكست دادند ليكن تيري به توران شاه رسيد كه بعد از ماهي
______________________________
(1). در كامل، اين مصراع چنين است: (اذا سيد منا مضي قام سيد). (ج 8، ص 121).
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 163.
(3). پيش از روضة الصفا، اين حكايت در سلجوقنامه (ص 31) و تجارب السلف (ص 267) آمده است. ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 280.
(4). ر ك: سلجوقنامه، ص 35.
(5). كامل، ج 8، ص 170. و تجارب السلف: (وفات او در محرم سال 487 بود). ص 283.
(6). در تجارب السلف آمده است كه در سال 499 با او بيعت كردند. ر ك: ص 288. ولي ابن اثير سال بيعت با او را سال 487 مي‌داند. ر ك: كامل، ج 8، ص 170.
(7). در متن: (انز) تصحيح شد. صورت صحيح در كامل، (ج 8، ص 173) و تاريخ گزيده (ص 440) (انزو) است.
ص: 236
وفات يافت.
و در سال 489: شش ستاره سياره يعني ماه و عطارد و زهره و آفتاب و مريخ و مشتري در برج حوت مجتمع شدند تمامت منجمان گفتند اگر زحل با آنها موافقت داشت طوفاني ديگر مانند طوفان نوح (ع) روي زمين را فرا مي‌گرفت «1».
و در سال 490: سلطان بركيارق، امارت خراسان و خوارزم را به امير داد حبشي بن- تونتاق واگذاشت و امير حبشي امارت خوارزم را به امير محمد بن انوشتكين داد [و] او را خوارزمشاه بگفت «2».
و انوشتكين غلام زرخريد يكي از امراء سلجوقي بود و بعد از استيلاء سلطان سنجر بن- سلطان ملكشاه امير محمد خوارزمشاه بجاي خود برقرار مانده، آثار عدل و انصاف به ظهور مي‌رسانيد.
در سال 492: سلطان بركيارق بن سلطان ملكشاه به جانب خراسان رفت و امير انزو را والي تمامت مملكت فارس قرار داد و چون در سال 487 اين امير انزو به فارس رفت و از توران شاه شكست يافت، عود به اصفهان كرد «3» و توران شاه در فارس وفات نمود، بزرگان شبانكاره، هر يكي بر بلوكي مستولي گشته برقرار بودند كه امير انزو سلجوقي در اين سال، با سپاهي فراوان قصد فارس نمود كه تدارك سفر سابق را از امراء شبانكاره نمايد، بعد از اطلاع شبانكاره‌ها، تدارك كرده، دست توسل «4» را به دامن ايران شاه بن قاورد برادر الب ارسلان زده، ايران شاه با لشكر از كرمان به فارس بيامد و بعد از جنگ با امير انزو شكست به لشكر امير انزو افتاد تمامي مأمور و امير گريخته تا اصفهان مكث نكردند و استيلاي جماعت شبانكاره بر نواحي فارس بيفزود و بسبب گرفتاري سلطان بر كيارق، در جنگهاي پيوسته با برادران خود سلطان محمد و سلطان سنجر پسران سلطان ملكشاه سلجوقي دست تطاول شبانكاره در مملكت فارس بلكه بيشتر دراز بود «5».

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمد]

و در سال 498: سلطان بركيارق ممالك محروسه خود را بدرود داشته، زندگاني را وداع نمود. در تاريخ كامل ابن اثير عمرش را بيست و پنج سال و سلطنت او را دوازده سال نوشته است «6». و در كتاب روضة الصفا، سلطنت او را سيزده سال گفته است «7» و بعد از وفات سلطان- بركيارق بن ملكشاه، تاج و تخت ممالك محروسه بي‌مدعي بر سلطان محمد برادر بركيارق قرار گرفت و امراي دولت بركيارق، بعضي دست توسل بر دامن وزراي سلطان محمد رسانيده به منصب و رتبه خود باقي بماندند و بعضي طريق عصيان را گرفتند از جمله اتابك جلال الدين- چاولي خوانسالار بود كه از شهري به شهري با سپاه و لشكري كه فراهم آورده بود عبور مي‌نمود و لشكر سلطان محمد بن ملكشاه در پي او همه‌جا مي‌رفت و در هر مصافي شكست مي‌يافت، تا
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 8، ص 181.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 182.
(3). در متن: (گرد).
(4). در متن: (توصل).
(5). ر ك: كامل، ج 8، ص 188.
(6). ر ك: كامل، ج 8، ص 222.
(7). ر ك: روضة الصفا، جلد چهارم، ص 305.
ص: 237
آنكه تمامي همراهان او يا فرار كرده يا كشته گشت و مفري براي خود جز درگاه شاهي نديد، لابد به اصفهان آمد و بعضي از اركان دولت را ديده صورت واقعه را بگفت و به صوابديد آنها كفني را برداشته به حضور سلطان محمد رسيد و سلطان از تمامت گناهان «1» او درگذشت.
در سال 502: سلطان محمد پسر كوچك دو ساله خود را كه او را چغري مي‌گفتند به چاولي خوانسالار سپرده، او را به لقب اتابك جلال الدين چاولي ملقب «2» داشته چغري را فرمانروا و چاولي را والي و وزير فارس قرار داد و اتابك مرد آموزنده را گويند كه در عربي به معني مؤدب است «3» و گفته‌اند اصل اتابك در تركي اتابيك است يعني پدربزرگ، چه‌آتا، پدر است و بيك بزرگ.
چون شاهزاده چغري و اتابك جلال الدين چاولي خوانسالار با لشكر مأمور از اصفهان بيرون آمدند هر روزه اتابك جلال الدين كلمه «او را بگيريد» تعليم شاهزاده دو ساله مي‌نمود، چون به اول شهر فارس كه بلوك آباده اقليد است رسيدند امير بلدچي را كه حاكم بركليل و سرمه «4» كه در آن زمان دو شهر بوده، بخواستند و او را روانه حضور داشتند و شاهزاده دو ساله بر عادت هر روز بگفت: «او را بگيريد» بلدچي را گرفته و كشته و اموال او را به غارت بردند و قلعه استخر مرودشت كه بهترين قلعه‌هاي كوهي فارس است، كوتوال امير بلدچي در تصرف داشت و اين كوتوال از اهل جهرم، بعد از اطلاع بر واقعه قلعه را بيشتر از پيشتر محافظت نمود و كليل و سرمه را در اين زمان اقليد و سورمق گويند و از توابع آباده اقليد است و بعد از مدتي از ورود اتابك به شيراز، كوتوال جهرمي قلعه استخر را به ملازمان اتابك سپرد و مدتها بگذشت كه بلوكات فارس در تصرف جماعت شبانكاره‌ها بود و چون اتابك آنها را براي ملاقات شاهزاده چغري بخواست، در جواب گفتند ما از پروردگان دولت پادشاهيم بايد در بلوكات خدمات ديواني را انجام دهيم و تمام آنها را از آمدن معذور بداشتند و جماعت آنها از بسياري به شماره نمي‌آمد و بزرگ آنها، حسن بن مبارز بود كه او را به زبان شبانكاره «حسنويه» «5» مي‌گفتند و اتابك جلال الدين بعد از يأس از آمدن حسنويه در ميان خلق شهرت انداخت كه از حكومت فارس گذشته، عود به اصفهان مي‌نمايم و اين خبر در تمامت فارس منتشر گشت، پس با جماعتي از شجاعان به عزم اصفهان از شيراز حركت كرد و در حقيقت به قصد فسا و داراب كه مسكن حسنويه شبانكاره بود بتاخت، سه چهار ساعت قبل از رسيدن اتابك جلال الدين بر سر حسنويه «6»، فضلويه «7» برادر حسنويه از آمدن اتابك باخبر گرديد و به بالين حسنويه آمد و چنان از شراب دوشينه مست بود كه اعتنا به چنين خبري نكرد و باز سر را بر بالين استراحت گذاشت، فضلويه ناچار شده
______________________________
(1). در متن: (كناه).
(2). در متن: (به عقب).
(3). (اتا در تركي به معني پدر و بك و بگ و بيگ به معني بزرگ است بنابراين به معني پدربزرگ، لالا، مؤدب، مربي كودك (مخصوصا مربي شاهزادگان) وزير بزرگ ... ر ك: فرهنگ معين- و ر ك: ج 8، ص 274، كامل، كه مي‌نويسد: چغري در اين هنگام دو سال داشت.
(4). در فارسنامه، ابن بلخي: (اقليد و سورمق). (ر ك: ص 160 و 161).
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 61 و 63.
(6). در متن: (حسنويه كه).
(7). در تاريخ وصاف: (فضلون) ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 85.
ص: 238
آن‌قدر آب سرد بر سر و تن حسنويه بريخت كه از مستي رسته، هشيار گشته، همه چيز را بجا گذاشته، با چند نفر از خواص خود فرار نمود و تا قلعه ايج آرام نگرفت و اتابك، اموال حسنويه را غارت نمود و كسان او را بكشت «1»، پس با جماعتي از لشكريان كه از دنبال او آمدند، شهر فسا و قصبه جهرم و بسياري از توابع فارس را غارت كرده، مردان آنها را بكشت. پس به صحراي ايج كه اكنون از توابع اصطهبانات است بيامد و قلعه ايج را بر حسنويه محاصره نمود و چون از گشودن آن مأيوس گرديد، كار حسنويه به مال المصالحه گذرانيد و براي نظم باقي فارس از ايج به شيراز آمد و لواي فيروزي برافراشت پس قصد كازرون نمود «2» كه در دست ابو سعيد محمد بن باباي شبانكاره بود و با سيرتي زشت با اهل آن نواحي سلوك داشته، شهر شاپور را چنان خراب كرده كه مسكن دد و دام گشته بود و چون ابو سعيد از قصد اتابك جلال الدين خبر يافت، احمال و اثقال خود را به قلعه‌اي كه داشت، كشيد و اتابك آمده، قلعه را محاصره فرمود و دو سال زمان محاصره طول كشيد و هرچه اتابك در صلح را كوبيد، ابو سعيد راضي نگشت تا آنكه مردم از قحط به ستوه آمده، ابو سعيد از اتابك امان بخواست و از قلعه بيرون آمد و اتابك وفاي به عهد نكرده، ابو سعيد را حبس نمود، پس از حبس گريخت و بعد از چند روز او را گرفته به حكم اتابك از زيور زندگاني عاري گرديد.
و در سال 506: اتابك جلال الدين از شيراز لشكري برداشته به جانب داراب براي تنبيه شبانكاره‌ها برفت و چون امير ابراهيم عامل داراب، مطلع شد اهل و اسباب و اموال خود را [برداشت] و آنها را در تنگ رنبه «3» برده محفوظ داشت. و تنگ رنبه دره كوه و تنگنائي است از سه فرسخ بيشتر شرقي داراب، نزديك به قريه ده‌خير كه دو كوه بلند رو به هم آمده و دره به مسافت چندين صد ذرع در ميان آن كوه افتاده، بعد از آن دره تنگنائي وسيع مانند دايره، كمر كوه بسيار بلندي است كه جز مرغ بپرواز از فراز آن كوه به نشيب نتواند رسيد و چندين چشمه دارد و اهل داراب وقت فرار از دشمن با عيال و اموال پناه به تنگ رنبه برده از آسيب دشمنان آسوده شوند و در جانب شمالي اين تنگ رنبه پارچه كوه كوچكي است كه آن را به تعمير قلعه ساخته‌اند و امير ابراهيم دارابي كه سمت دامادي به پادشاه كرمان، ارسلان شاه بن كرمان شاه بن ارسلان- بيك بن قاورد بيك برادر سلطان الب ارسلان داشت، بعد از گذاشتن مستحفظ و لوازم معيشت، از داراب به كرمان رفته از خدمت ارسلان شاه اعانت و حمايت و لشكر خواست و چون اتابك جلال الدين چاولي استحكام تنگ را ديد كه از هيچ جانب راهي نتوان يافت به غلط عطف عنان را به سمت كرمان انداخت و چند منزل رفته، اهل داراب آسوده شدند، پس شهرت انداخت كه لشكر ارسلان شاه به حمايت ابراهيم اين دو روزه وارد داراب مي‌شوند و اتابك بغتة نزديكي آن تنگ رسيده، اهل داراب آنها را لشكر كرمان دانسته بي‌غائله آنها را داخل تنگ نمودند،
______________________________
(1). ر ك: كامل، در ذكر وقايع سال 510، ج 8، ص 274.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 274.
(3). ر ك: فارسنامه ناصري، قلعه‌هاي كوهي مملكت فارس. در فارسنامه ابن بلخي آمده است: (در تنگ رنبه است و قلعه‌اي است سخت استوار و بزرگوار و حكم دارابجرد آنكس را باشد كه آن قلعه دارد و هواي آن خوش است و آب چشمه و مصنعه كرمانيان دارند). (فارسنامه، ابن بلخي، چاپ نيكلسن، ص 159). و ر ك: كامل، در ذكر وقايع سال 510، ج 8، ص 275. ابن اثير اين مكان را (رتيل رننه) خوانده است.
ص: 239
بعد از دخول بيشتر اهل داراب را كشته، اموال آنها را غارت نموده و امراي شبانكاره به سمت كرمان رفته به ارسلان شاه پناه بردند.
در سال 508: اتابك براي حسنويه شبانكاره كه در قلعه ايج «1» متوقف بود، پيغام فرستاد كه من براي استرداد جماعت شبانكاره‌ها، قصد كرمان را دارم بايد موافقت كني، حسنويه طوعا كرها قبول كرده از قلعه خدمت اتابك آمد و قاصد كرمان شدند و قاضي ابو طاهر عبد اللّه، قاضي شيراز، به رسالت خدمت ارسلان شاه فرستاد كه جماعت شبانكاره، رعيت و لشكر پادشاه سلطان محمد است، اگر آنها را روانه فارس داشتي عزيمت جانب كرمان را فسخ «2» مي‌نمايم و اگرنه مستعد ورود سپاه سلطاني باش. ارسلان شاه جواب رساله قاضي را فرستاد كه جماعت شبانكاره از شما خائف گشته به كرمان كه باز ملك سلطان است، آمده‌اند و مرا شفيع داشته‌اند اميد چنان است كه مقبول خاطر اتابكي افتد و در اين باب رسولي مخصوص با بعضي از هدايا خدمت اتابك فرستاد و اتابك رسول ارسلان شاه را فريفته، درهم و دينار بيشمار به او داد و رسول را جاسوس خود نموده، روانه‌اش داشت و پيش از اين گفت و شنيدها ارسلان شاه معادل پنج شش هزار نفر سوار و پياده كرماني را در سيرجان كرمان كه همسايه سرزمين فارس است گذاشته بود، چون رسول از فارس به سيرجان رسيد، خدمت وزير ارسلان شاه كه سپهسالار لشكر بود رسيده خدمت وزير بگفت كه اتابك جز رضاي ارسلان را نخواهد و از توقف اين لشكر در سيرجان كه در حقيقت بلوكي از فارس است، مي‌انديشد كه اهل بلوكات ديگر گمان دشمني فيمابين مي‌نمايند، بهتر آن است كه آنها را روانه بلاد خود داريد، وزير ارسلان شاه، مقالات رسول را كه جاسوسي از اتابك بود، قبول كرد و لشكر را پراكنده نمود و بعد از اطلاع، اتابك، بي‌مهلت لشكر را از داراب به قصبه فرگ «3» كه اكنون يكي از هفت ناحيه بلوك سبعه است برده، فرگ را محاصره نمود و در آن زمان دست توسل امير موسي حاكم فرگ به دامن ارسلان شاه بود، بواسطه آنكه توابع شمالي فرگ به بلوك سيرجان پيوسته است. چون خبر محاصره فرگ به وزير ارسلان شاه رسيد رسول را خواسته، مؤاخذه داشت و برداشتن لشكر سيرجان را خيانت رسول شمرده و رسول منكر خيانت خود گرديد و چون وقت مفارقت رسول از خدمت اتابك، فراشي از اتابك را با خود آورده [بود] كه هرروز خبر را به كسان اتابك رساند، ارسلان شاه از حال فراش مطلع گشته او را آزار كرد و واقعه را نقل نمود، پس ارسلان شاه رسول خود و فراش اتابك را به سزاي خبرگيري و جاسوسي بكشت و بزودي تدارك لشكر نموده جمعيتي فراهم آورده، روانه داشت و موسي فرگي از كوهستان خود را به لشكر كرمان رسانيد و اتابك بعد از اطلاع اميري را با جمعي از لشكر خود به استقبال سپاه كرمان فرستاد ليكن ملاقات ناكرده عود نمود و با اتابك بگفت چون از جمعيت شما مطلع شدند پراكنده گشتند و موسي فرگي لشكر
______________________________
(1). ابن بلخي از قلعه اصطهبانان سخن مي‌گويد كه: (قلعه عظيم است و حسويه (: حسنويه) را است و چون اتابك چاولي به جنگ حسويه رفت و پس صلح كردند اين قلعه را خراب كرد، اكنون آباد است). (فارسنامه، ابن بلخي، ص 157). (ايج) نيز كه در فارسنامه، ابن بلخي به صورت (ايگ) هم آمده است چنين معرفي شده است: (اين ايگ به روزگار متقدم ديهي بود و حسويه آن را به شهري كرده است هواي آن معتدل است اما آب ناگوارا دارد و ميوه بسيار باشد خاصه انگور و جامع و منبر دارد). (ص 131).
(2). در متن: (فتح).
(3). ر ك: مقدمات همين كتاب، حاشيه مربوط به حمله سارية بن زنيم. ناحيه دارابجرد.
ص: 240
كرمان را از راه كوهستان غير متعارف آورده در نيمه شبي وارد صحراي فرگ نمود «1» و سپاه اتابك با اطمينان خاطر، آسوده، در خواب بودند «2» و اتابك از باده دوشين مست افتاده بود كه كسي خبر ورود لشكر كرمان را به او داد، فورا حكم به قطع زبان آن بيچاره نمود، ديگري آمده خبر داد، ناچار سوار شده، فرار نمود و بسياري از لشكر اتابك، كشته و اسير گرديد و چون حسنويه و پسر ابو سعيد شبانكاره، در محاصره فرگ در ظل عاطفت اتابك جلال الدين بودند در وقت فرار هم موافقت داشتند، چون مسافتي رفتند و روز روشن شد اتابك نگاهي در قفاي خود كرده جز حسنو [ي] و پسر ابو سعيد سعيد شبانكاره را كه پدرش را در جنگ كازرون كشته بودند [نديد] پريشان‌خاطر شد، حسنويه و پسر ابو سعيد به اتابك گفتند از ما غدري به تو نخواهد رسيد، خاطر را جمع دار. با هم آمده تا وارد شهر فسا شدند و جماعت شكست‌يافته يك يك و دو دو در گرداگرد اتابك مجتمع گشتند.
در همين سال [508]: شاهزاده چغري، فرمانرواي فارس كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود وفات يافت «3».
در سال 510: امير اتابك چاولي وفات يافت «4» و جماعتي را از خوف آسوده داشت. در كتاب شيرازنامه نوشته است از عماراتي كه جلال الدين چاولي در فارس ساخته است: بند قصار بلوك كربال است كه بر رودخانه كربال فارس ساخته «5» و چندين قريه را معمور داشته است و بند رودخانه رامجرد است كه در قديم بندي داشت و سالها شكسته [و] بلوك رامجرد از كار افتاده بود و گذران اهلش از كشت ديمي مي‌شد و اتابك جلال الدين آنرا آباد و معمور داشت و بلوك رامجرد را چراغ بلوكات فارس نمود.
ببايد دانست كه آنچه در انقلابات مملكت فارس و حالات طايفه شبانكاره از اول دولت سلاطين ديالمه تا زمان وفات امير اتابك جلال الدين چاولي مرقوم گرديد از كتاب تاريخ كامل ابن اثير برداشته، نگاشته گرديد و كتاب تاريخ وصاف در اين باب با تاريخ كامل موافق نگشته و حضرت وصاف، طاب‌ثراه به عبارتي مرقوم داشته كه مضمونش بر سبيل ايجاز و اختصار بر اين وجه است «6» كه پيش از استيلاي دولت اسلام، اجداد طايفه شبانكاره از سپهبدان مملكت فارس بوده، ستوران پادشاه را پرستاري داشتند و ستوران را از صحراي رون رحلة الشتا داشته بعد از انصرام عهد فاروق كه يزدجرد به استخر آمد اهل فارس سر از چنبر امتثال كشيدند عثمان (رض) خليفه دويم، عبد اللّه بن عامر بن كريز را روانه داشت و بعد از ورود به فارس در سال بيست و نه از هجرت، تمامت فارس را بگشاد و يزدجرد به داراب رفت و بزرگان شبانكاره با او موافقت داشتند و چون استخر گشوده شد، عبد اللّه عامر با «هربذ» داماد يزدجرد كه حاكم
______________________________
(1). در متن: (نموده).
(2). ر ك: كامل، در ذكر وقايع سال 510، ج 8، ص 275.
(3). ر ك: شيرازنامه، ابي العباس زركوب، ص 60 و كامل، ج 8، ص 276. ابن اثير سن او را پنج سال مي‌داند و وفات او را در ذي الحجه سال 509 مي‌داند. بنابراين قول فارسنامه يعني 508 صحيح نيست زيرا ماخذ مؤلف، كامل ابن اثير است.
(4). ر ك: كامل، ج 8، ص 274.
(5). شيرازنامه ابو لعباس زركوب شيرازي، ص 64.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 251 و 256.
ص: 241
استخر بود طريق مسالمت را رعايت داشت و خود عازم شهر «جور» فيروزآباد گرديد و مجاشع بن- مسعود سلمي را از عقب يزدجرد روانه داراب نمود و يزدجرد از مجاشع شكست خورده به كرمان گريخته، قصد سجستان نمود و چون طريق مسالمت ميانه طايفه شبانكاره و اهل داراب با عبد اللّه عامر در ميان بود، شبانكاره‌ها در داراب و رون بناي رحلة الشتاء و الصيف گذاشتند و اسماعيل جد اعلاي فضلويه مدار امور «هربذ» كه از جانب عبد اللّه عامر لواي حكومت فارس [را] مي‌افراشت، گرديد و به مرور دهور بر خدم و حشم اسماعيل مي‌افزود تا زمان الب ارسلان كه نوبت سرداري شبانكاره‌ها به فضل بن حسن كه او را به زبان شبانكاره فضلويه حسنويه مي‌گفتند رسيد.
حسنويه در عنفوان جواني، سپهسالار صاحب كافي اسماعيل بن عباد «1» طالقاني وزير [مؤيد الدوله] ديلمي بود و چون مخالفت ميانه شبانكاره و عز الملوك ابو كالنجار جهت اموال و متصرفات افتاد، چنانكه در تواريخ مسطور است، در شهر صفر سال 430، تاش‌فراش كه از غلامان عضد الدوله بود و در عهد او والي اصفهان با لشكري به فارس آمده، ميانه مقاتله در پيوست با اهالي و جنود از مقام رون «2» عزم داراب نموده، در داراب ساكن گشتند و بر اين حال ماه و سال بگذشت تا در سال 448 «3»، فضلويه، بر نواحي فارس استيلا يافت بر هر ناحيتي اميري را از شبانكاره فرستاد مثل: امير ابو سعيد محمد ماما «4» و اميرويه مسعودي «5» پس «6» قاورد بيك پسر چغر بيك، برادر سلطان الب ارسلان كه سلطنت كرمان را داشت با شبانكاره مجادله كرده، خرابي تمام به نواحي فارس راه يافت، فضلويه ناچار شد به خدمت الب ارسلان رفته، تمامت فارس را مقاطعه كرده «7»، عود به فارس نمود و در شيراز نواب گماشت و خود در داراب رحل اقامت انداخت [و] چون سلطان به مشاغل مهمه ديگر اشتغال داشت، اعتنائي به مال مقاطعه فضلويه نداشت، فضلويه در خدمات تقاعد مي‌نمود تا بر عصيان مجاهر گشت و به قلعه كه مزيد اعتماد بدان داشت، متحصن شد، خواجه نظام الملك وزير او را محاصره كرده به زير آورده، در قلعه استخر محبوسش داشت، پس كوتوال قلعه به اشاره وزير او را به شهرستان عدم فرستاد «8» و اتابك جلال الدين چاولي، خوانسالار كه ركني بود از اركان دولت سلطاني براي استيصال دوحه و اغصان فضلويه با لشكر صف‌شكن متوجه شيراز گرديد و با نبيره او نظام الدين محمود بن- يحيي بن حسنويه كه او را محمويه «9» گويند در مهارلوي «10» سروستان محاربه كرده او را منهزم
______________________________
(1). ر ك: تاريخ گزيده، ص 417، و ص 251، تحرير تاريخ وصاف.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 251.
(3). در تحرير تاريخ وصاف، سال تسلط فضلويه بر فارس 447 است.
(4). در تحرير تاريخ وصاف، (مما)، ص 252، و در شيرازنامه، ابو العباس زركوب، (محمد مماني) ص 61.
(5). تحرير تاريخ وصاف، ص 252.
(6). در متن: (پسر).
(7). مبلغ اين مقاطعه (بيست و هفت هزار هزار درهم بود به شرط آنكه خود عهده‌دار پرداخت مخارج كشور باشد) ر ك:
تحرير تاريخ وصاف، ص 252.
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 252
(9). ر ك: در تحرير تاريخ وصاف: (مهديه)، ص 252.
(10). ر ك: در تحرير تاريخ وصاف: (ماهلويه)، ص 252.
ص: 242
ساخت، از پي او رفته تا به مشكانات نيريز «1» رسيدند و مجادله را از سر گرفتند
از بانگ ناي تارك افلاك پرفغان‌و از گرد جنگ‌ديده خورشيد پرغبار كه در بين رعافي براي اتابك چاولي پيدا شده كه از ضعف قوه توقف نداشت به ضرورت مراجعت كرده وديعت روح را به اجل موعود سپرد «2» و نظام الدين محمويه «3» جائي را طلب داشته كه خود و اتباعش را پناهنده شود، در كوه ايج قلعه ساخته نامش را دار الامان گذاشت، بعد از ملاحظه اختلاف ميانه مضمون اين دو كتاب كه مانند آنها ديده نشود منوط به انصاف اهل خبره و تميز است.
و در همين سال [510]: سلطان محمد پسر ديگر خود «4»، سلطان سلجوق [را] حاكم فارس نمود [و] خطير محمد بن حسين ميبدي «5» را به وزارت او برقرار داشت.

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمود]

و در سال 511: سلطان محمد بن سلطان ملكشاه ابن سلطان الب ارسلان بدرود زندگاني نمود و در روز نزديك به وفات خود، سلطان محمود، پسر خود را خواسته به او گفت بايد امروز بر تخت سلطنت و سرير مملكت بنشيني كه اعيان و بزرگان در اطاعت تو شوند، محمود در جواب گفت: امروز نحس است سلطان محمد گفت بر تو مبارك است و براي پدرت نحس و از عمر سلطان محمد سي و هفت سال گذشته بود و دوازده سال به كام دل سلطنت نمود و اين چند شعر را در مرض موت گفته است:
به زخم تيغ جهانگير و گرز قلعه‌گشاي‌جهان مسخر من شد چو تن مسخر راي
بسي بلاد گرفتم به يك اشارت دست‌بسي قلاع گشودم به يك فشردن پاي
چو مرگ تاختن آورد هيچ سود نداشت‌بقابقاي خداي است و ملك ملك خداي «6» و در سال 512: المستظهر باللّه، ابو العباس احمد بن المقتدي بامر اللّه، از حليه زندگاني عاري گرديد و چهل و يكسال از عمرش گذشته بود و بعد از وفات او، خلف الصدقش، ابو منصور فضل بن- ابو العباس المستظهر باللّه خليفه عباسي، به جاي پدر نشست و تمامت اعيان و اركان دولت و خلافت با او بيعت كرده او را المسترشد باللّه گفتند «7».
و در سال 513: عقد مصالحه ميانه سلطان سنجر بن ملكشاه و سلطان محمود بن سلطان محمد بن- ملكشاه، بعد از چندين جنگ و مصاف بسته شد. «8»
______________________________
(1). در متن: (تبريز) در تاريخ وصاف (شهد اپشكانات) و مسلما انتخاب ميرزا حسن اصلح واصح است. و ر ك:
شيرازنامه، ابو العباس زركوب، ص 26. و ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 156.
(2). (ناگاه در اثر شدت جنگ اتابك چاولي را خون از بيني بگشاد چنانكه مجبور شد بازگردد، در راه از دنيا برفت) (تحرير تاريخ وصاف، ص 253).
(3). در تحرير تاريخ وصاف، (مهويه)، (ص 253)، در اين كوه بنا به نوشته وصاف اين بيت را يافتند.
اتابك چاولي امروز بگذشت‌نظام دين و دولت را بقا باد
(4). در متن: (خود را).
(5). محمد بن الحسين خطير الملك ابو منصور الميبدي وزير خود سلطان محمد بود. ر ك: تاريخ راوندي، ص 152، و ح 4، تاريخ سلسله سلجوقي، ص 117.
(6). ر ك: تاريخ گزيده، ص 447.
(7). ر ك: كامل، ج 8، ص 281.
(8). ر ك: كامل، ج 8، ص 286.
ص: 243
و در سال 515: خطير محمد بن حسين ميبدي وزير سلطان سلجوق «1»، حاكم فارس و خوزستان، برادر سلطان محمود، در فارس وفات يافت و به جاي او اتابك قراچه‌ساقي، برقرار گرديد.

[وقايع فارس در روزگار سنجر]

و در سال 522: سلطان سنجر بن ملكشاه، از خراسان به ري آمد «2» و سلطان محمود بن- سلطان محمد بن ملكشاه از بغداد به همدان برفت و بعد از چند روزي در شهر ري خدمت عم ماجد خود رسيد و تجديد عهود و مواثيق كرده، از ري عود به بغداد نمود.

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمد، ملكشاه بن محمود]

و در سال 525: سلطان محمود بن سلطان محمد ملكشاه، در شهر همدان، وفات يافت و بيست و هفت سال از عمرش گذشته بود و دوازده سال سلطنت بلاد عراق عرب و آذربايجان و فارس و اصفهان و كرمان را متكفل بود «3».
و در سال 526: امير اتابك قراچه‌ساقي «4» لشكري از فارس و خوزستان فراهم آورد، به شاه سلجوق بگفت بعد از سلطان محمود جز تو كسي لايق سلطنت نيست و به اين سپاه تمامت بلاد ملكشاه را براي تو مسلم مي‌دارم. پس شاه سلجوق و اتابك قراچه از فارس به بغداد رفته توقف نمود [ند] و سلطان سنجر از ري قصد بغداد نمود، پس سپاه شاه سلجوق و اتابك قراچه با لشكر بغداد و فارس به قصد سلطان سنجر از بغداد بيرون آمدند و چون سلطان سنجر به اسدآباد همدان رسيد، شاه سلجوق از كرمانشاه گذشته در حوالي كنكور خبر آوردند كه صد هزار سوار در تحت رايت سلطان سنجر است، شاه سلجوق با سپاه خود از راه منحرف شدند، سلطان سنجر از عقب آنها آمده در دينور تلاقي دو سپاه گشته، شكست بر لشكر شاه سلجوق افتاد و اتابك قراچه بعد از كوشش بسيار اسير گشت، او را [به] خدمت سلطان سنجر بردند و بعد از گفت و شنود با سلطان فرمان كشتن قراچه صادر شده او را بكشتند
كشتي تو و كشتند ترا آنكه ترا كشت‌هم كشته شد از گردش ايام سرانجام
بردي تو و بردند ز تو و آنكه ز تو بردبردند ازو حاصل ايام به ناكام از مآثر اتابك قراچه در فارس، مدرسه قراچه در شيراز است كه در كتب تواريخ مسطور است و اكنون رسمي از آن باقي نمانده است و عمارت تخت قراچه است در جانب شمالي شيراز به مسافت يك ميل كه اكنون به تخت قاجار مشهور گشته، براي آنكه بعد از انهدام آن در سال 1208 به فرمان خاقان معدلت شعار آقا محمد شاه قاجار طاب‌ثراه، احداث عمارت نمودند و از مآثر قراچه، قنات قراچه در شهر كازرون است. «5»
وزارت قراچه و حكومت شاه سلجوق از تاريخ كامل برداشته شد «6» و در شيرازنامه به وضعي ديگر نوشته است.
و در سال 527: شاه طغرل و شاه مسعود پسران سلطان محمد، چندين مرتبه جنگ كرده، از همدان به اصفهان آمدند. شاه طغرل مقاومت نكرده، قاصد شيراز گرديد و شاه مسعود او را تعاقب نموده، در صحراي بيضا تلاقي گشته، جماعتي از لشكريان او به شاه مسعود پناه بردند و شاه طغرل
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 8، ص 304.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 327.
(3). ر ك: كامل، ج 8، ص 333.
(4). شيرازنامه، ابو العباس زركوب، ص 64.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 64- 65.
(6). ر ك: كامل، ج 8، ص 335.
ص: 244
از صحراي بيضا، قاصد ري گشت و به جناح تعجيل از فارس گذشت. «1»
و در ماه محرم سال 529: در شهر همدان ماه جاهش در محاق افتاده وفات يافت؛
چرخ از دهنش نواله بر خاك انداخت‌دولت قدحش پيش لب آورد و بريخت و از عمرش بيست و شش سال گذشته بود. پس شاه مسعود به كامراني رسيد.
و هم در اين سال [529]: ابو منصور فضل المسترشد باللّه بن المستظهر باللّه خليفه عباسي از بغداد لشكري برداشته براي مجادله و مخاصمه با سلطان مسعود قاصد آذربايجان گرديد و بعد از تلاقي با سپاه مسعود در نزديكي مراغه سپاه بغداد منهزم گشته، خليفه عباسي اسير گرديد «2» و به حكم سلطان او را در خيمه‌اي در كناره اردو نگاه داشتند و جماعتي از ملاحده در خيمه آمده، خليفه را بكشتند و چهل و سه سال از عمرش گذشته بود و هفده سال خلافت نموده. «3»
و در همين سال [529]: در بغداد ارباب حل و عقد با ابو جعفر منصور پسر المسترشد باللّه، بيعت كرده، او را «الراشد باللّه» گفتند. «4»
و در همين سال [529]: مسعود، الراشد باللّه را از خلافت معزول فرمود.
در سال 530: ابو عبد اللّه محمد بن المستظهر باللّه، خليفه عباسي را به خلافت منصوب داشت و او را «المقتفي لامر اللّه» گفتند.
در كتاب شيرازنامه نوشته است «5»: چون اتابك قراچه كشته شد، فرمانروائي مملكت فارس را به اتابك منكوبرس دادند و ابو نصر لالا كه از شجاعان عصر خود بود «6» در خدمتش روانه داشتند، مدت سيزده سال در شيراز لواي اقتدار برافراشت و در جوار مزار مقدسه ام كلثوم عليها السلام، مدرسه وسيع رفيعي بنا نهاده به انجام رسانيد. و ابو نصر لالا در نزديكي دروازه استخر مدرسه‌اي ديگر «7» ساخت [كه] به مدرسه لالا مشتهر گشت و در راه عراق رباطي به انجام رسانيده كه آنرا رباط لالا گويند و در تاريخ كامل ابن اثير نوشته است.
و در سال 532: امير منكوبرس، والي فارس و امير بوزابه «8» كه در خوزستان از جانب منكوبرس عامل بود، لشكري از فارس برداشته، براي اعانت و ياري سلطان داود پسر سلطان محمود كه به طمع سلطنت با عم خود، سلطان مسعود مجادله داشت به جماعتي از امرا كه آنها هم قصد ياري سلطان داود داشتند پيوست و چون تلاقي دو لشكر شد، شكست بر لشكر فارس و سلطان داود افتاده و امير منكوبرس اسير گشت و چون به حضور سلطان مسعود رسيد، حكم به قتلش فرموده او را بكشتند و لشكر سلطان مسعود در عقب لشكر فارس و ديگران افتاد و امير بوزابه، فرصت ديده چون جز چند نفر از اميران در خدمت سلطان مسعود نبود، امير بوزابه حمله برده، سلطان مسعود فرار كرد و چندين نفر امير، اسير چنگ بوزابه شدند از جمله پسر قراسنقر والي آذربايجان
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 8، ص 340.
(2). ر ك: كامل، ج 8، ص 345. و ر ك: تاريخ گزيده، ص 463 به بعد.
(3). ر ك: كامل، ج 8، ص 348. فارسنامه ناصري ج‌1 244 وقايع فارس در روزگار سلطان محمد، ملكشاه بن محمود ..... ص : 243
(4). ر ك: كامل، ج 8، ص 348.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 65.
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 65، (او را از مماليك سلطان غياث الدين ابو شجاع مي‌داند).
(7). در متن: (ويگر).
(8). ر ك در شيرازنامه، (بزابه)، ص 66، و در تحرير تاريخ وصاف، (بزابه). ص 86،
ص: 245
بود. چون خبر كشتن امير منكوبرس به امير بوزابه رسيد، تمامت اسيران را بكشت و قصد مملكت فارس نمود و بعد از ورود به فارس لواي اقتدار در فارس و خوزستان برافراشت «1».
در سال 533: قراسنقر «2» والي آذربايجان به قصد خونخواهي پسر خود كه در سال قبل به دست امير بوزابه كشته شده [بود] قاصد فارس گرديد و سلطان مسعود برادر خود سلجوق شاه را حكمران مملكت فارس و خوزستان فرموده با اتابك قراسنقر روانه فارس شدند، چون امير بوزابه مقاومت را در خود نديد، در قلعه سفيد شولستان متحصن گرديد و اتابك قراسنقر شهرهاي فارس را گشته، مردمش را آرام داد و تمامت را تسليم سلجوقشاه نموده، خود به آذربايجان عود فرمود و بعد از رفتن اتابك قراسنقر از فارس، امير بوزابه از قلعه سفيد به زير آمده بر سلجوقشاه يورش آورده، او را اسير كرده در قلعه سفيد محبوسش داشت «3».
و در سال 540: امير بوزابه لشكري از فارس و خوزستان برداشت و سلطان محمد پسر سلطان محمود سلجوقي را دست‌آويز نموده، اصفهان و كاشان را در تحت تصرف درآورد و سلطان مسعود از بغداد قصد جنگ امير بوزابه نمود و به جانب عراق عجم شتافت و بعد از نزديكي دو لشكر به توسط جماعتي خيرانديش كارها را به صلاح گذرانيدند و هر كسي از پي كار خود برفت. «4»
و در سال 542: امير بوزابه، با لشكر فارس و خوزستان به قصد تملك بلاد از شيراز حركت كرده، اصفهان را بعد از محاصره در تصرف آورد و لشكري به جانب همدان فرستاد و خود به قصد سلطان مسعود روانه گشت و در عراق عجم نزديك به يكديگر شدند و سلطان مسعود طالب مصالحه گرديد و امير بوزابه راضي نگشته «5» جنگ درانداخت و جانب سلطان را بشكست و در بين، تيري به امير بوزابه رسيده از اسب افتاد، امير بوزابه را اسير كرده خدمت سلطان مسعود بردند، فرمان به قتلش فرمود.
در كتاب تاريخ وصاف مرقوم است كه ملكشاه پسر سلطان محمود سلجوقي، امير بوزابه را بكشت و يكسال حكمراني مملكت فارس به ملكشاه قرار گرفت «6».
و در سال 543: سنقر بن مودود سلغري بر ملكشاه خروج كرده، كوكب طالعش به ذروه شرف رسيد و مملكت شيراز را مصفي داشت.
در كتاب روضة الصفا نوشته است «7»: سلغر، اميري از تراكمه است كه در اوائل استيلاي سلجوقيان از تركستان به ايران آمده، مشغول خدمتگزاري «8» سلجوقيان گرديد و فرزندان سلغر به نواحي فارس و كوه‌كيلويه و خوزستان، خيام اقامت را افراشتند و مودود بن سنقر سلغري دم از
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 66 و 67 و 68.
(2). در متن: (فراسنقر) ر ك: تاريخ سلسله سلجوقي، ص 185، 195، 196، 197 تا 226.
(3). كامل، ج 8، ص 365.
(4). ر ك: كامل، ج 9، ص 10.
(5). ر ك: كامل، ج 9، ص 16.
(6). تحرير تاريخ وصاف، ص 86. و ر ك: كامل، ج 9، ص 16. و ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 606. و تاريخ دولت آل سلجوق، ص 262.
(7). روضة الصفا، ج 4، ص 606.
(8). در متن: (خدمتگذاري).
ص: 246
اطاعت سلجوقيان مي‌زد [و اولاد خود را به نوبت «1»] به خدمت آنها مي‌فرستاد و چون امير بوزابه والي فارس كشته گشت و ملكشاه سلجوقي بر سر مملكت فارس قرار گرفت، سنقر بن مودود سلغري بر ملكشاه خروج كرده، كوكب طالعش به ذروه شرف رسيد «2» و ملكشاه از او شكست يافت. پس تاج و تخت فارس را مالك گرديد و او را اتابك مظفر الدين سنقر گفتند و چندين‌بار يعقوب بن- ارسلان تركماني كه او را اتابك شمله «3» مي‌گفتند از خوزستان لشكر به فارس كشيده در همه وقت شكست يافت.
در كتاب وصاف نوشته است: اتابك مظفر الدين سنقر بن مودود چهارده سال مالك ملك مجازي و سالك مسلك نصفت و رأفت‌پردازي بود. «4»
و در سال 547: سلطان مسعود بن سلطان محمد بن ملكشاه سلجوقي، برادرزاده ملكشاه بن سلطان محمود را به جاي خود قرار داد و در همدان به عالم باقي شتافت و از عمرش چهل و پنج سال گذشته بود.
و در همين سال [547]: خاص بيك بن پالنگري «5» كه مدار امور سلطنت گشته بود، ملكشاه را گرفته «6»، رسولي به خوزستان خدمت سلطان محمد برادر ملكشاه فرستاده، او را به وعده سلطنت به همدان خواست چون سلطان محمد وارد شد او را بر تخت شاهي نشانيده، خطبه و سكه را به نام او نمود و مقصود خاص بيك، آنكه سلطان محمد را مانند ملكشاه گرفته، هر دو را به قتل رساند و تاج و تخت سلطنت را براي خود استوار دارد و سلطان محمد، مطلب را دانسته، پيشدستي كرده، خاص بيك پسر پالنگري را گرفته، بي‌سؤال و جواب او را بكشت «7» و خود را از خيال او آسوده داشت و اتابك شمله كه از خوزستان در خدمت سلطان محمد آمده بود خائف گشته به جانب خوزستان گريخت. «8»
در سال 552: شاهنشاه، سلطان سنجر بن ملكشاه بن الب ارسلان سلجوقي كه تمامي طبقات سلاطين سلجوقيه معاصر با او در اطاعت و تحت اقتدار او بودند، وفات يافت «9» و هفتاد و سه سال زندگاني نمود و شصت سال پادشاهي داشت كه چهل سال بر بيشتر ممالك مسلماني خطبه را با القاب او مي‌خواندند و سكه را به نام او مي‌زدند.
و در سال 553: سلطان ملكشاه پسر سلطان محمود سلجوقي به خوزستان آمده «10»، دست تطاول
______________________________
(1). در متن: (واده) از روي متن روضة الصفا اصلاح شد.
(2). روضة الصفا، ج 4، ص 607.
(3). در روضة الصفا: (شومله) ر ك: ج 4، ص 607. در سلجوقنامه و راحة الصدور نيز (شومله) است. ر ك: ص 260.
و ر ك: سلجوقنامه، ص 67 و 68.
(4). بنا بر روضة الصفا، مدت سيزده سال حكومت كرده است و در شهر شيراز خانقاهي و مسجدي و مناره‌اي رفيع ساخته است. ر ك: ج 4، ص 607.
(5). در راحة الصدور راوندي: (خاصبك بك ارسلان بن بلنكري) وزير سلطان مسعود بن محمد بن ملكشاه، ر ك: ص 233
(6). ر ك: راحة الصدور، ص 254.
(7). ر ك: داستان كشتن خاصبك در راحة الصدور، ص 260. و تاريخ دولت آل سلجوق، ص 276. و روضة الصفا، ج 4، ص 333.
(8). ر ك: راحة الصدور، ص 260.
(9). ر ك: كامل، ج 9، ص 55.
(10). ر ك: كامل، ج 9، ص 60.
ص: 247
اتابك شمله، تركمان، را از آن بلاد كوتاه داشت و او را در قلعه دندرزين «1» متحصن داشت [و] فصد فارس نمود و با فر كياني وارد فارس گرديد.
و در سال 554: سلطان محمد بن سلطان محمود بن سلطان محمد بن ملكشاه اول، در بغداد وفات يافت و از عمرش سي و دو سال گذشته بود و امراء و اعيان مملكت به صوابديد يكديگر اتفاق جسته سليمان شاه بن سلطان محمد بن ملكشاه سلجوقي را براي تاج و تخت اختيار كرده، به رسل و رسائل او را از موصل كه جاي استقرار او بود به همدان دعوت نمودند و سليمان شاه بر جناح تعجيل وارد همدان گرديده بر اورنگ شاهي قرار گرفت. «2»
و در همين سال [554]: ملكشاه بن سلطان محمود چون از وفات برادر مطلع گرديد با لشكر فارس به سرداري امير تكلة بن زنگي سلغري كه در كتاب كامل ابن اثير او را دكلاء سلغري «3» نوشته و لشكر خوزستان به سرداري يعقوب بن ارسلان تركماني مشهور به اتابك شمله از فارس و خوزستان به اصفهان آمده، لواي اقتدار برافراشت و نواحي اصفهان را ضميمه فارس و خوزستان نمود.
در سال 555: ابو عبد اللّه محمد المقتفي لامر اللّه بن المستظهر باللّه، خليفه عباسي وفات يافت «4» و از عمرش شصت و شش سال گذشته بود و بيست و چهار سال او را خليفه مي‌دانستند، پس اعيان ملك و ملت عقد بيعت را براي خلف الصدقش يوسف بسته، با او بيعت كردند و او را المستنجد باللّه گفتند.
در همين سال 555: سلطان ملكشاه بن سلطان محمود شاه، در اصفهان مسموم شده وفات يافت «5» و خطبه و سكه اصفهان را به نام سليمان شاه بن سلطان محمد بن ملكشاه اول قرار دادند و امير تكله سلغري و اتابك شمله تركماني عود به فارس و خوزستان نمودند.
در سال 556: سليمان شاه بن سلطان محمد بن ملكشاه سلجوقي بعد از استيلاي بر ممالك در تمامي شب و روز هشياري را گذاشته، مستي دائمي را برداشت و روزها با مسخرگان «6» سخريه نموده، شبها در آغوش شاهدان آرميده، روزي گرد بازوي وزير كه مردي تمام و آراسته بود «7» و مدار سلطنت را به دست داشت، خدمت سليمان شاه آمد، مرد مسخره، به اجازه شاهي، با وزير سخريه كرده تا آنكه آلت مردي را به وزير حوالت داد «8»، خاطر وزير برنجيد و بعد از بيرون
______________________________
(1). در كامل: (دندرزين) ر ك: ج 9، ص 61. و ر ك: سلجوقنامه، ص 66 كه مي‌نويسد: او را در همدان در برجي محبوس كردند.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 324.
(3). ر ك: كامل، در ذكر وقايع سال 554 ج 9، ص 67. در كامل در اين محل و موارد ديگر بجاي تكله (دكلاء) آمده است. در بوستان سعدي در حكايتي به مطلع:
در اخبار شاهيان پيشنيه هست‌كه چون تكله بر تخت زنگي نشست ستوده شده است. ر ك: بوستان، چاپ علي اف ص 34.
(4). ر ك: كامل، ج 9، ص 68.
(5). مشروح اين واقعه را در كامل، ج 9، ص 71، بخوانيد.
(6). در متن: (مسخره‌گان).
(7). ر ك: كامل، ج 9، ص 72.
(8). در متن: (داده).
ص: 248
آمدن، اعيان دولت را خواسته و بعد از مشاوره، اولا مسخره را بكشتند، پس سليمان شاه را گرفته، در قلعه همدان حبس «1» كرده، شبانه او را بكشتند، پس رسولي خدمت اتابك ايلدگز والي آذربايجان فرستاده، اظهار انقياد و اطاعت داشته، خطبه و سكه را به نام ارسلان شاه بن- طغرل شاه بن سلطان محمد بن ملكشاه كه مادر او در تحت ازدواج اتابك ايلدگز بود قرار دادند. «2»
در كتاب روضة الصفا نوشته است «3»، در زمان سلطان مسعود سلجوقي، برده‌فروشي چهل نفر غلام آورده وزير پادشاه، نايب خود را فرستاد «4» و سي و نه نفر آنها را خريد و يكنفر ديگر براي حقارت جثه او، رد فرمود، چون خواستند او را به برده‌فروش رد كنند رو را به نايب وزير كرد «5» كه سي و نه نفر را براي وزير خريديد مرا براي خدا بخريد، سخنش مؤثر شده او را خريده تربيتش نمودند، در هر مرتبه‌اي بود، گوي سبقت از همگنان مي‌ربود تا آنكه كارش به مداخله امور دولتي رسيد و به احسن وجوه از عهده لوازمش برآمد، پس سلطان مسعود برادرزاده خود ارسلان شاه را به او سپرد و او را اتابك قرار داده، روانه آذربايجانش داشت و او را اتابك ايلدگز گفتند، پس والده ارسلان شاه را در عقد ازدواج خود درآورد و دو نفر پسر از آن زن متولد گرديد: يكي را پهلوان محمد و ديگري را قزل ارسلان گفتند.

[اتابك ايلدگز و اتابك مظفر]

و در همين سال [556]: جماعتي شاهزاده محمود پسر ملكشاه دويم را از اصفهان به طمع فارس برداشته، قصد شيراز كردند. اتابك زنگي بن مودود سلغري آنها را استقبال كرده، شكست داد و شاهزاده محمود را از آنها گرفته در قلعه استخر محبوس داشت. «6»
و در همين سال [556]: اتابك ايلدگز، رسولي به جانب فارس روانه فرمود و از اتابك زنگي طلب اطاعت و انقياد نمود، اتابك زنگي، شاهزاده محمود را از حبس درآورده، بر اريكه سلطنت نشانيد و پنج نوبت را در سراي او زدند و اتابك زنگي سلغري براي اتابك ايلدگز پيغام داد كه حضرت المستنجد باللّه، بلاد فارس را به مقاطعه به من واگذاشته و سلطنت را به شاهزاده محمود داده است، پس اتابك ايلدگز با چهل هزار سوار به قصد فارس به اصفهان آمد چون خواست به جانب فارس شود خبر مخالفت جماعتي را كه در تحت اقتدار او بودند شنيد و از اصفهان فسخ عزيمت فارس را نمود.
در سال 557: اتابك مظفر الدين سنقر بن مودود بن سنقر سلغري، خاتم ملك را در انگشت اعقاب خود كرده از شرفه سرير به غرفه سرور قرار گرفت و مدت چهارده سال لواي اقتدار در مملكت فارس برافراشت و چون درگذشت، اتابك مظفر الدين زنگي بن مودود سلغري به جاي برادر «7» نشست، دولتياري روشن‌روان با رأي پير و بخت جوان بود، در وقت وفات برادر حاضر
______________________________
(1). (سلطان سليمان را به قلعه همدان منتقل كردند و پياله‌اي مسموم وي را بخوراندند مرگي بد و دردناك به ملاقاتش فرستادند). تاريخ دولت آل سلجوق، ص 356. و راحة الصدور، ص 279.
(2). ر ك: تاريخ دولت آل سلجوق، ص 356.
(3). و همچنين ر ك: سلجوقنامه ظهيري، ص 75، درباره اتابك، كه مي‌نويسد: (بنده خاص كمال الدين سميري بود وزير سلطان مسعود سميري را در بغداد بكشتند. ايلدگز به خدمت مسعود افتاد).
(4). در متن: (فرستاده).
(5). در متن: (كرده).
(6). ر ك: كامل، ج 9، ص 74.
(7). در شيرازنامه، زنگي بن مودود (برادرزاده اتابك سنقر) دانسته شده است. ر ك: شيرازنامه، ص 73.
ص: 249
نبود، سابق «1» نام شوهر خواهرش و الب ارسلان سلغري طمع در افسر و سرير كردند «2»، بعد از ورود، اتابك زنگي آنها را منهزم ساخته بر اريكه اقتدار قرار گرفت.
در سال 564: لشكر و رعيت مملكت از سوء سلوك اتابك زنگي بن مودود سلغري شاكي گشته، پيغام براي اتابك شمله يعقوب بن ارسلان، والي خوزستان فرستادند «3» و سپاه در اطاعت و انقياد او شدند و اتابك زنگي فرار نمود و در داراب، پناه به جماعت شبانكاره برده، او را محافظت داشتند و اتابك شمله تركماني، بناي ظلم و بي‌اعتدالي را گذاشته «4» شكايت مردم از او بيشتر از اتابك زنگي گرديد و اهل مملكت، اتابك زنگي را آورده، سر در چنبر اطاعتش درآوردند و اتابك شمله را از فارس خارج نمودند.
در سال 566: المستنجد باللّه، يوسف بن المستظهر باللّه، خليفه عباسي، وفات يافت و از عمرش پنجاه و شش سال گذشته بود، پس به صلاح اعيان، والد الصدقش ابو محمد حسن بجاي پدر قرار گرفت «4» و او را المستضئي «5» بنور اللّه گفتند.
در سال 568: اتابك ايلدگز در همدان وفات يافت «6»، پس خلف الصدقش، اتابك پهلوان محمد به جاي پدر نشست و ارسلان شاه بن طغرل بن سلطان محمد بن ملكشاه كه برادر مادري پهلوان بود همچون زمان اتابك ايلدگز، به خطبه و سكه قناعت كرده، در زاويه اختفا بسر [مي‌برد] «7».
در سال 569: در بغداد و ماوالاه، تگرگ باريد «8» كه كوچكهاي آن به اندازه نارنجي بود و چندين نفر مردم و حيوانات را بكشت.

[وقايع فارس در روزگار اتابك شمله]

در سال 570: اتابك شمله يعقوب بن ارسلان تركماني، به قصد تنبيه جماعت تركمانان از خوزستان به جانب آنها برفت و آن جماعت پناه به والي عراق عجم بردند و اتابك شمله با لشكر خوزستان به عراق رفته، جنگ درپيوست و در ميانه تيري به اتابك شمله رسيده از اسب افتاده، اسير تقدير گرديد و بعد از دو روز وفات يافت و اصلش از تركمان آقشري بود «9».

[وقايع فارس در روزگار مظفر الدين تكلّه]

در سال 571: اتابك مظفر الدين زنگي، ابن مودود بن سنقر سلغري تاج و تخت را بدرود نمود. «10»
دريغ سلطنت و تاج و تخت و نگين‌كه بازماند به ناكام از طغان و تگين
گرفته روي زمين تيغشان به مدتهاولي چه سود پس از مرگ رفت زير زمين مدت چهارده سال، سلطنت فارس را داشت و در همين سال خلف الصدقش تكلة بن اتابك
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 73.
(2). در متن: (گرديد).
(3). ر ك: كامل، ج 9، ص 104.
(4). ر ك: كامل، ج 9، ص 108.
(5). در متن: (المستظي).
(6). ر ك: كامل، ج 9، ص 119.
(7). در متن: (برده).
(8). در متن: (باريده).
(9). ر ك: كامل، ج 9، ص 134.
(10). شيرازنامه، ص 75. و تاريخ گزيده، ص 504 كه وفات او را در سال 570 مي‌داند.
ص: 250
زنگي، به جاي پدر نشسته او را اتابك مظفر الدين تكله گفتند و وارث تاج و تخت پدر گرديد و در ضبط ممالك و حفظ مسالك در طريقه آباء خود پوئيد «1» و خواجه امين الدين محمد كازروني «2» را كه حاتم عهد خود بود به وزارت اختيار نمود.
در سال 573: ارسلان شاه بن طغرل بن سلطان محمد بن سلطان ملكشاه سلجوقي در همدان وفات يافت «3» و بعد از او خطبه و سكه را به نام خلف الصدقش طغرل بن ارسلان شاه قرار دادند و او را طغرل شاه سيم گفتند و مانند والد ماجدش زائد از خطبه و سكه نخواسته، در تحت اقتدار اتابك پهلوان محمد، تمكن يافت. «4»
در سال 575: اتابك پهلوان محمد بن اتابك ايلدگز در غيبت اتابك تكله فرصت يافته به دار الملك شيراز آمد و اهلش را قتل و اموالش را غارت كرده، عود نمود، پس «5» اتابك تكله پسر اتابك زنگي سلغري به شيراز آمد و جراحات اين حادثه را به مرهم مرحمت و داروي مكرمت تدارك فرمود و باروي شيراز را كه از حوادث خراب شده بود، دوباره احداث فرمود. «6»
در همين سال [575]: المستضئي بنور اللّه، ابو محمد حسن بن المستنجد باللّه، وفات يافت و از عمرش سي و شش سال گذشته بود و نه سال خلافت نمود، پس، ارباب حل و عقد با خلف- الصدقش، ابو العباس احمد بيعت خلافت نموده، او را الناصر لدين اللّه گفتند. «7»
در سال 577: اتابك مظفر الدين طغرل بن اتابك سنقر سلغري، چندين‌بار، لشكر از عراق به فارس كشيد و در هر مرتبه فيروزي با تكله بود و در جنگ آخر اسير گشته به فرمان اتابك تكله، چشم او را ميل كشيده، او را كشتند. «8»
در سال 582: اتابك پهلوان محمد بن اتابك ايلدگز وفات يافت و برادرش اتابك قزل ارسلان كه نامش عثمان بود به جاي او قرار گرفت و لواي سروري بر ممالك آذربايجان و ري و عراق عجم و اصفهان برافراشت. «9»
در همين سال [582]: طغرل شاه سلجوقي كه در خدمت پهلوان محمد به خطبه و سكه شاهي قناعت داشت از همدان گريخته، جماعتي از امراء به او پيوستند و با قزل ارسلان، چندين مرتبه جنگ كرد.
در همين سال [582]: پنج ستاره سياره در برج ميزان كه از برجهاي هوائي است جمع شد و تمامت منجمين حكم نمودند كه بادها بيايد و درختان بزرگ را بيندازد و خانه‌ها را خراب كند، از اتفاق در آن وقت دانه خرمنها از كاه جدا نگشت «10»، چنانكه گفته‌اند:
______________________________
(1). در متن: (بود پوئيد).
(2). ر ك: شيرازنامه، ص 74.
(3). ر ك: كامل، ج 9، ص 143.
(4). ر ك: راحة الصدور، ص 281 تا 330.
(5). در متن: (پش).
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 74.
(7). ر ك: كامل، ج 9، ص 148. و ر ك: تجارب السلف، ص 314 و 316 و 319.
(8). ر ك: شيرازنامه، ص 74.
(9). ر ك: كامل، ج 9، ص 174.
(10). ر ك: كامل، ج 9، ص 175. و روضة الصفا، ج 4، ص 343.
ص: 251 گفت انوري «1» كه از اثر بادهاي سخت «2»ويران شود سراچه و كاخ سكندري
در روز حكم او نوزيده است هيچ باديا مرسل الرياح، تو داني و انوري در سال 583: از اتفاقات نادره، روز شنبه اول محرم، عيد نوروز جلالي و چهاردهم آذارماه رومي سال 1489 اسكندريه ماه و آفتاب در اول برج حمل بودند «3» كه اول سال عرب و اول سال فرسي و اول سال روم در يكروز بود.
و در همين سال [583]: طغرل شاه سلجوقي بيشتر از عراق عجم را تصرف نموده و بر قزل ارسلان بتاخت پس هر يك رسولي به خدمت خليفه فرستادند و مطالبه لقب شاهي را كردند و خليفه رسول طغرل را مأيوس داشت و رسول قزل ارسلان را با نيل مقصود روانه نموده، او را به لقب شاهي سرافراز فرمود «4» و در آخر كار پيغام فرستاد الملك بعد ابي ليلي لمن غلبا پس قزل ارسلان شاه بر طغرل شاه فائق آمده او را گرفته محبوسش نمود، پس ممالك آذربايجان و ري و عراق عجم و اصفهان او را مسلم گرديده و اتابك تكلة بن اتابك زنگي سلغري پادشاه فارس در انقياد و اطاعت اتابك قزل ارسلان درآمد. «5»
و در سال 587: در اصفهان، اتابك، قزل ارسلان بن اتابك ايلدگز را در جامه خواب كشتند و قاتل او معلوم نگشت و خلف الصدقش قتلق اينانج به جاي پدر نشست. «6»
و در سال 588: طغرل شاه بن ارسلان شاه، از حبس قزل ارسلان، نجات يافت و جماعتي در نزد او آمده او را به پادشاهي برداشتند. «7»
و در سال 589: با قتلغ اينانج مصاف داده، اينانج شكست يافت «8» و به جانب ري شتافت و از علاء الدين تكش خوارزمشاه، حمايت و اعانت جسته، خوارزمشاه قاصد ري گرديد و چون وارد شد خبر طغيان برادر خود را شنيد، بر جناح استعجال عود به خوارزم نمود. پس رايت اقتدار طغرل شاه افراشته گشت. «9»
و در سال 590: باز خوارزمشاه به استدعاي قتلغ اينانج، عود به جانب ري نمود و طغرل شاه، پيش از اجتماع لشكر خود با خواص اصحاب، به ري آمده با سپاه خوارزم كه چندين برابر او بود مصاف داد و در بين از اسب افتاده، به دست خوارزميان كشته گشت. «10»
در كتاب روضة الصفا نوشته است «11»: بعد از طغرل شاه بن ارسلان شاه سلجوقي، آفتاب دولت
______________________________
(1). اين شعر را دولتشاه سمرقندي به فريد كاتب شاعر معاصر انوري نسبت داده است. ر ك: تاريخ ادبيات صفا، جلد دوم، ص 663.
(2). در متن: (بادپاي سخت).
(3). ر ك: كامل، ج 9، ص 175.
(4). ر ك: كامل، ج 9، ص 189.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 346.
(6). ر ك: كامل، ج 9، ص 218. در شيرازنامه، ص 79: قطلغ خان. و ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 348: قتلق.
(7). در متن: (برداشته)- ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 348.
(8). روضة الصفا، ج 4، ص 348 و 349.
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 349.
(10). ر ك: سلجوقنامه، ص 91. و روضة الصفا، ج 4، ص 605.
(11). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 351.
ص: 252
سلجوقي، به مغرب فنا متواري گرديد و ماه حشمت خوارزمشاهيان، لامع گشت، تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و مدت سلطنت سلجوقيان از سال 432 كه زمان جلوس طغرل اول است تا سال 590 كه سال وفات طغرل سيم است 158 سال در ممالك ايران پادشاهي داشته‌اند.

[وقايع فارس در روزگار سعد بن اتابك زنگي]

در سال 591: اتابك مظفر الدين تكلة بن اتابك زنگي سلغري زندگاني را بدرود نمود «1» و مدت بيست سال پادشاهي فارس را داشت و بعد از وفات او برادر ارجمندش اتابك مظفر الدين ابو شجاع سعد بن اتابك زنگي نعم الخلف آمده به جاي برادر نشست و مالك تاج و تخت مملكت فارس گرديد و در اوائل حال وزارت مملكت را به ركن الدين صلاح كرماني واگذاشت و پس از او، امورات ملكي و دولتي را به اعلم و افضل زمان، خواجه عميد الدين ابو نصر اسعد افزري كه در تمامت فنون علميه بذروه كمال رسيده بود راجع فرمود. صاحب كتاب وصاف فرموده است «2»، چون عميد الدين «3» به رسالت به حضرت سلطان محمد خوارزمشاه برفت، او را اعزاز فرموده، بر كرسي زرين نشانيد و در بين محاورت، سخني از صنعت مطابقه آمد، حضرت خوارزمشاه فرمود:
در رزم چو آهنيم و در بزم چو موم‌بر دوست مباركيم و بر دشمن شوم و بر سبيل امتحان، خواجه عميد الدين را به اتمام آن اشارت نمود و خواجه بديهة گفت:
از حضرت ما برند انصاف به چين‌وز هيبت ما برند زنار به روم حضرت خوارزم شاه به زبان خود، خواجه را ستايش فرمود.
در نزديكي سال 593: نواحي كرمان در تحت اقتدار اتابك مظفر الدين سعد بن زنگي درآمد و برادرزاده خود محمد بن زيدون «4» را والي كرمان نمود و چون مداخل ديواني كرمان به مخارج لشكري كفايت نداشت عشري بر خراج افزوده آنرا فدية الملك نام نهاد «5» و بعد از سالي رعيت به تظلم آمده به عدل و انصاف اتابكي فدية الملك را برداشته و ماليات مقرره را برقرار داشت «6».
در سال 600: اتابك اوزبك بن اتابك پهلوان محمد بن اتابك ايلدگز، در غيبت اتابك مظفر الدين سعد بن زنگي از عراق عجم لشكر كشيده، دار الملك شيراز را مسخر نموده در تحت اقتدار خود آورد و از قتل و غارت فروگذاري نكرده بزودي عود نمود. «7»
در سال 602: سلطان غياث الدين شاه پسر سلطان محمد خوارزمشاه، با لشكري چون مور و مار، وارد فارس گرديد و دار الملك شيراز را مسخر داشت [و] اهالي آنرا به انواع شكنجه و عقوبات مصادره و مطالبه عنيف فرمود، هرچه را يافتند، برداشتند، عالي شيراز را سافلها نمودند و قبل از وقت سلطان غياث الدين لشكر خود را منع از قتل نموده بود و از اين رهگذر آسيبي
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 87.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 87. اين روايت با آنچه در تاريخ گزيده آمده است اندكي تفاوت دارد. ر ك: تاريخ- گزيده، ص 499. و روضة الصفا، ج 4، ص 608.
(3). در تحرير تاريخ وصاف، ص 87: (عميد الدين ابو نصر اسعد ابزاري) است.
(4). در تحرير تاريخ وصاف، ص 88: (محمد بن زيدان) است.
(5). در تحرير تاريخ وصاف، ص 88: (فدية الملاك) است.
(6). (كرمان تا سال 607 در تصرف اتابك بماند). تحرير تاريخ وصاف، ص 88.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 89.
ص: 253
نرسانيدند و سلطان غياث الدين با لشكر خوارزم به جانب خوزستان شتافت «1».
در سال 607: محمد بن زيدون والي كرمان، برادرزاده اتابك مظفر الدين سعد بن زنگي با عم كامگار خود عصيان نموده، نواحي كرمان را از تحت اقتدار عم خود بيرون كرده، در تصرف ديوان سلطان محمد خوارزمشاه قرار داد. «2»
در همين سال [607]: سنجر «3» نام، غلام خليفه الناصر لدين اللّه كه به حكومت خوزستان برقرار بود از احكام الناصر لدين اللّه، تقاعد نمود و مؤيد الدين نايب الوزاره، با لشكر بغداد به خوزستان آمد و چون سنجر مقاومت نداشت به شيراز آمده، پناه به اتابك مظفر الدين سعد بن- زنگي «4» جست و اتابك او را مكرم داشت و مؤيد الدين به ارجان آمده، رسولي خدمت اتابك فرستاده، سنجر را بخواست و بعد از عهد و ميثاق براي سنجر او را روانه ارجان داشت.
در سال 614: اتابك مظفر الدين سعد بن زنگي، با لشكر فارس به اصفهان رفته، بي‌منازعه، اهلش «5» در انقياد و اطاعت اتابك درآمدند «6» پس از اصفهان با هفتصد نفر سوار كارزار، قاصد ري گرديد و در نزديكي ري با لشكر خوارزمشاه كه از عده مور و حدت مار گذشته بود ملاقات كرده، جنگ درانداخت و چندين صف از خوارزميان را برداشت و چون سلطان محمد خوارزمشاه پسر سلطان‌تكش خوارزمشاه، كشش و كوشش اتابكي را بديد به سرداران سپاه خود سپرد كه اتابك را بي‌زيان و آسيب بايد به سوي من آوريد پس تمامي لشكر بر گرد او جمع گشته از هر جانب مرد و مركب را مي‌انداخت و مردانگي خود را جلوه مي‌داد و در بين اسبش به رو درآمد و از زين بر زمين افتاد و او را گرفته، خدمت خوارزمشاه بردند و حضرت خوارزمشاه او را معاتب داشت كه با اين سپاه كم چرا با لشكر انبوه درآميختي، در جواب گفت آنها را لشكر دشمن پنداشتم نه سپاه خداوندگار «7»، پس خوارزمشاه محاورت او را چون محاربتش پسنديده او را محترم داشت، در خيمه احترام او را به تنهائي ممارست داشتند و در وقت فراغت او را نديم مجلس مي‌داشت، پس بناي تسالم و تصالح شد «8» كه هر ساله ثبت خراج مملكت فارس را به درگاه سلطاني رساند و سه قلعه واقعه در جلگه «9» مرودشت و ابرج «10» كه حضرت فردوسي فرموده است:
به سه‌گنبدان ستخرگزين‌نشستنگه شاه ايران زمين «11»
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 89.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 88، در آنجا آمده است كه رضي الدين، محمد را وادار كرد تا راه عصيان در پيش گرفت و كرمان را به بهاي اندك بفروخت.
(3). ر ك: كامل، ج 9، ص 302.
(4). در كامل، ج 9، ص 303: اتابك عز الدين سعد بن دكلا (: تكله) است.
(5). در متن: (اهلش را).
(6). ر ك: كامل، ج 9، ص 314.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 609.
(8). در متن: (شد).
(9). در متن: (جلگاه).
(10). در متن: (ايرج) ولي در فارسنامه ابن بلخي (ص 125 و 157) (ابرج) است.
(11). روضة الصفا، ج 4، ص 610. و ر ك: فارسنامه ابن بلخي، ص 156.
ص: 254
اول آنها را كه قلعه اشكنوان گويند، در ناحيه بلوك ابرج است و دويم و سيم را قلعه استخر و قلعه شكسته كه بر جلگه «1» مرودشت است به كوتوالان شاه خوارزم سپارد و پسر خود زنگي را در آستانه شاهي گذارد، ملكه خاتون دختر نيك‌اختر خود را در عقد ازدواج سلطان جلال الدين منيكبرني پسر حضرت خوارزمشاه درآورد، پس اتابك سعد همه گزارشات «2» را قبول كرده، خلعتهاي سلطاني را پوشيده، با هزار سوار خوارزمي، روانه فارس گرديد. پس ابو بكر پسر اتابك سعد از قراردادهاي پدر چون باخبر گشت همه را انكار داشته بر مخالفت پدر يكجهت گرديد و با جمعي از اتباع خود به استقبال پدر آمد و جماعتي را بركنار راه قريه مائين «3» كه جاي عبور بود گذاشت و هر كس از خوارزميان از آن راه مي‌آمد او را مي‌كشتند تا صد نفر سوار خوارزمي را كشتند و بازماندگان خوارزمي پنداشتند كه اتابك سعد، نقض عهد كرده است، خود را بر كناره كشيدند. پس ابو بكر بر تمامت همراهان پدر حمله نمود و جماعتي را شكست داد و چون به نزديك پدر رسيد تيغ بي‌شرمي را بر روي پدر كشيد، اتابك سعد گفت فرزند من پدر توأم ابو بكر گفت دانسته‌ام و بر پدر حمله برد اتابك سعد او را به يك گرز آهنين بر زمين انداخت و او را در قلعه استخر محبوس داشت «4»، پس به جانب خوارزميان رفته، عذرخواه گرديد و چون وارد شيراز گرديد، حصار شهر را تجديد كرد، پس مسجد جامع جديد «5» را كه به مسجد نو شهرت يافته چون عرصه مكرمت خود وسيع و مانند همت عالي خود رفيع، احداث فرمود، درازي اين مسجد ميانه مشرق و جنوب و مغرب و شمال «6» ... ذرع شاه و پهناي آن ... ذرع شاه و چهار طاق مرتفع و ... طاق كوچك و چندين شبستان در اين ساخته‌اند و تاكنون كه سال به 1301 رسيده باقي است اگرچه چندين‌بار تعمير شده و تعمير آخرين آن بعد از خرابي از زلزله سال 1269 از مرحمت پناه حاجي ميرزا علي اكبر قوام الملك شيرازي «7» طاب‌ثراه است كه چندين هزار تومان وجه نقد در عمارت آن صرف نمود و از آثار اتابك سعد در شيراز بازار بزرگ است كه نامش تا اين
______________________________
(1). در متن (جلگاه).
(2). در متن: (گذارشات).
(3). ر ك: فارسنامه ابن بلخي، ص 123، 124، 160.
(4). در شيرازنامه، آمده است كه: (اتابك ... حكم فرمود و او را در قلعه سفيد نوبنجان محصور و مقيد گردانيدند و بند نهادند). ص 76.
(5). در شيرازنامه، آمده است كه: (مسجد جامع شيراز كه به مسجد نو اشتهار دارد نه در شيراز كه در اكناف فارس و بغداد و عراق و اغلب و اكثر اقاليم بزرگ، با فسحت‌تر و عالي‌تر از آن مسجد نساخته‌اند و نشان نداده‌اند و گويند امير المؤمنين علي (ع) در شهر كوفه مسجدي بنا فرموده مشهور است كه در بلاد عرب بزرگتر از آن مسجد نساخته‌اند، احتياط كرده‌اند و مسجد نو كه اتابك سعد در شيراز بنا فرموده به چند قدم از آن بزرگتر است ... ديگر رباط شهر اللّه كه به رباط كرك اشتهار دارد ... ديگر اشارت فرمود تا پيرامن شهر شيراز سوري از نو بنياد نهادند و تمام كردند). (ص 78).
(6). مؤلف اين اعداد را ذكر نكرده و جاي آن در متن خالي است اما در كتاب بناهاي تاريخي و آثار هنري جلگه شيراز، آمده است كه: (صحن اين مسجد به طول تقريبي 170 متر و به عرض تقريبي 90 متر است و در چهار سمت آن چهار طاقنماي بزرگ ساخته‌اند ... در دو طرف جنوبي آن دو شبستان بسيار وسيع ساخته‌اند كه يكي بشكل سردابه در زير بالائي است طرفين اين شبستانها دو حياط بوده ... دور تا دور صحن باريكه‌اي به عرض 7 متر ساخته شده كه جلو آنها طاقهائي زده‌اند). (ص 206).
(7). ر ك: مساجد شيراز در همين كتاب، گفتار دوم.
ص: 255
زمان باقي است.
در سال 621: بعد از آمدن سپاه تاتار به صفحات عراق عجم و ري و خرابي و برگشتن آنها، چنانكه متون تواريخ از آن قصه مشحون است، سلطان غياث الدين پسر سلطان محمد خوارزمشاه پسر سلطان‌تكش خوارزمشاه، ممالك ري و عراق عجم و اصفهان را متصرف گرديد «1» و در اين سال بغتة «2» به فارس يورش آورد و اتابك مظفر الدين سعد مقاومت نياورده در قلعه استخر «3» متحصن گرديد و سلطان غياث الدين بي‌كلفت و مشقت، دار الملك شيراز را مسخر فرموده بر اريكه اقتدار قرار گرفت پس به صلاحديد، فارس را قسمت نموده، بهره‌اي را براي اتابك گذاشت و باقي را در تحت اختيار سلطان غياث الدين قرار دادند و غياث الدين در شهر شيراز متمكن گرديد.
در سال 622: سلطان جلال الدين منيكبرني پسر ديگر سلطان محمد خوارزمشاه، در سالهاي پيش، از سپاه تاتار چنگيز خان شكست يافته به هندوستان گريخت، پس از هندوستان به قصد ممالك موروثه خود از مكران به كرمان آمده پس به فارس رسيد و اتابك سعد به او ملتجي شد و آنچه را از مملكت فارس در تصرف سلطان غياث الدين برادرش بود به عقد صلح گرفت [و] به اتابك رد فرمود پس غياث الدين به اصفهان و جلال الدين به خوزستان رفتند «4».
در همين سال [622]: الناصر لدين اللّه ابو العباس احمد بن ابو محمد حسن المستضئي بامر اللّه وفات يافت «5» و هفتاد سال از عمرش گذشته بود و چهل و شش سال زمان خلافت داشت پس خلف الصدقش ابو نصر محمد بن الناصر لدين اللّه به جاي پدر نشسته اعيان بغداد با او بيعت كرده او را الظاهر بامر اللّه گفتند «6».

[وقايع فارس در روزگار مظفر الدين قتلغ خان ابو بكر]

و در سال 623: ابو نصر محمد الظاهر بامر اللّه ابن الناصر لدين اللّه، خليفه عباسي وفات يافت «7» و نه ماه خلافت داشت پس به مشاورت اهل بغداد، خلف الصدقش ابو جعفر منصور به جاي پدر نشست و با او بيعت خلافت كردند و او را المستنصر باللّه گفتند.
و در همين سال [623]: اتابك مظفر الدين سعد بن زنگي سلغري از تخت شاهي برخاست «8» و تخته خاك را بستر خود ساخت و بيست و نه سال پادشاهي داشت.
جهان را نمايش چو كردار نيست‌بدو دل سپردن سزاوار نيست «9» و خواجه عميد الدين اسعد افزري به وزارت اتابك سعد باقي بود و بعد از اداي لوازم تعزيت در وفات اتابك سعد بن زنگي ولد الصدقش اتابك مظفر الدين قتلغ خان ابو بكر، نعم الخلف
______________________________
(1). ر ك: كامل، ج 9، ص 353.
(2). در متن: (بعتته).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 90. و نزهة القلوب، ص 132.
(4). ر ك: كامل، ج 9، ص 355.
(5). ر ك: كامل، ج 9، ص 360.
(6). ر ك: كامل، ج 9، ص 361.
(7). ر ك: كامل، ج 9، ص 368.
(8). در متن: (برخواست)- ر ك: شيرازنامه، ص 81.
(9). شعر از فردوسي است. ر ك: شاهنامه، جلد سوم، ص 1031، بيت 829، چاپ دبير سياقي.
ص: 256
آمده به حكم ارث و استحقاق به جاي پدر بر اريكه سلطنت قرار گرفت «1» و خرابيهاي «2» مملكت فارس را كه چندين‌بار لشكر دشمن يورش آورده و بر احدي ابقا نكرده بود، به حسن معدلت و يمن دولت اتابك ابو بكر به آبادي مبدل گشت. پادشاهي مبارك ذات و خوش‌اعتقاد بود و در تقويت دين محمدي (ص) نهايت بذل جهد داشت بحدي كه در زمان او كسي مباحثه علوم حكمت و جدليه و منطق نتوانستي نمود «3» و ارباب غرض در خيال اتابك جلوه دادند كه علماي حكمت و كلام برخلاف سنت و جماعت‌اند و باعث ضلالت و گمراهي عوام شيراز مي‌باشند و از جمله مولانا صدر الدين «4» و مولانا عز الدين و امام شهاب الدين «5» را كه هريك در الهيات و طبيعيات و هندسه و حساب فريد عصر و وحيد دهر خود بودند به حكم اتابكي اخراج از بلاد فارس نمودند.
و اتابك ابو بكر در سال 624: خواجه عميد الدين اسعد افزري وزير چندين ساله پدر خود را گرفته در قلعه اشكنوان ابرج «6» محبوسش داشت و باعثش آن‌كه در ايامي كه اتابك سعد بن- زنگي اتابك ابو بكر را در صحراي مائين به يك ضربت گرز از اسب انداخت و در قلعه استخر محبوس داشت خواجه عميد الدين يا شفاعت پسر را خدمت پدر نكرد يا شفاعت كرد و مقبول نيفتاد و با تمامت خوارزمشاهيان مكاتبه داشت و اين جمله برخلاف رأي اتابك ابو بكر بود و چون خواجه را در حبس بردند اين رباعي را به وجه ضراعت «7» به حضرت اتابك فرستاد و فايده نداد:
اي وارث تاج و ملكت و افسر سعدبخشاي خداي را به جان و سر سعد
بر من كه چو نام خويشتن تا هستم‌همچون الف ايستاده‌ام بر سر سعد و قصيده حبسيه خواجه عميد الدين كه به انواع صناعات شعريه زينت يافته در كتابهاي ادبيه مندرج است و مطلع آن قصيده اين است:
من يبلغن حمامات ببطحاءممتعات بسلسال و خضراء «8» تا آخر قصيده، در محبس اشكنوان بگفت و چون قلم و دواتي نبود آنچه را خواجه املاء مي‌فرمود پسرش خواجه تاج الدين محمد بر ديوارها ثبت كرده، در خاطر خود نگاه مي‌داشت.
در همين سال [624]: به فرمان اتابك ابو بكر او را روانه بهشت جاودان داشتند «9» و وزارت مملكت فارس در وقت سلطنت اتابك ابو بكر بن سعد به امير اعظم سعيد مقرب الدين
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 79 و تحرير تاريخ وصاف، ص 91.
(2). در متن: (خرابهاي).
(3). در تحرير تاريخ وصاف (ص 91) آمده است كه: (آنچنان پاي‌بند دين محمدي بود كه در زمان او كس را جرات تحصيل حكمت و منطق نبود). اين موضوع در شيرازنامه (ص 82) هم آمده است.
(4). در شيرازنامه، (ص 82 و 93): (مولانا صدر الدين اشنهي كه استحضار و استبصار او به كليات علوم عقلي و نقلي چون بياض نهار و رياض بهار ... و در علوم الهيات و طبيعيات و هيئت و هندسه و ادبيات و جدليات سعي فرمود).
(5). در شيرازنامه، (ص 82 و 94): (امام شهاب الدين توره‌بشتي).
(6). ر ك: فارسنامه، ابن بلخي، ص 156 و تحرير تاريخ وصاف، ص 91.
(7). به معني: فروتني، رام شدن.
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 91.
(9). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 92.
ص: 257
ابو المفاخر مسعود و امير فخر الدين ابو بكر، مفوض و راجع بود «1» و امير اعظم مقرب الدين، اعتماد و وثوقي تمام به مشايخ و صلحا داشت و فخر الدين ابو بكر، اصل رفيعي نداشت و نام پدرش ابو نصر حوائجي بود كه حوائج را به مطبخ سلطاني مي‌رسانيد اتفاقا روزي نظر اتابك بر وي افتاده از ناصيه او تفرس بزرگي فرموده، او را در شماره غلامان خود قرار داد و روزبروز در كار خود ترقي نموده به پايه خزانه‌داري رسيد و به اندك زماني رتبه امارت بلكه مشاركت در كارهاي سلطنت را بيافت «2» و در اشاعه خيرات و افاضه مبرات و بناي ابواب خير چنان ساعي و جاهد بود كه سالها به نيكنامي شهرت داشت و اتابك ابو بكر بن سعد بن زنگي در كار مملكت- داري به اندازه‌اي بيدار بود كه «3» به محاسبات كلي و جزئي و اطلاع بر حال رعيت بومي و غريب بايد خود وارسي كند و اگر ديناري اجحاف بر دولت و رعيت بود، نهايت مؤاخذه را مي‌نمود و از پيش‌بيني‌هاي او در مملكت يكي آنكه بعد از استيلاي لشكر مغول بر اكناف عالم، برادرزاده خود، تهمتن «4» نام را به درگاه اوكتاي قاآن فرستاده پيشكشهاي لايق گذرانيده و قرار داد كه در هر سالي سي هزار دينار زر سرخ به رسم انقياد كارسازي خزانه عامره‌خاني [نمايد و] «5» به اين وسيله مملكت فارس را از ستم سپاه مغول محروس و محفوظ داشت و از جانب اوكتاي قاآن به لقب جليل قتلغ خاني «6» سرافراز گرديد و در فرمان او را اتابك مظفر الدين قتلغ خان ابو بكر بن اتابك- سعد بن زنگي سلغري مي‌نگاشتند.
در كتاب تاريخ وصاف مرقوم شده كه در عهد اتابك سعيد، سعد بن زنگي خطاب سدس و عشر و مساحت و خرص «7»، با املاك ملاك معهود نبود و وجوه مواشي معين نشد [ه] «8» و بيشتر آب زمينهاي ديواني اگر بذر «9» و تقاوي از خاصه ديوان مقرر شدي مقاسمت آنرا به مناصفت موسوم بودي والا اصلا قلم تعرض و مطالبه منخسم «10» داشتندي «11».
فياطيب آمال نأت ليتها دنت‌فيدنوا من العيش المهني بعيده «12» اتابك ابو بكر با خواص دولت و امناي مملكت مشورت كرد كه طمع امراي مغول و توقعات خواتين و اخراجات ايشان زياده از آن است كه در حوصله محصول اين ملك گنجد و مصالح خزانه و مواجب لشكر و ديگر لوازم سلطنت كه امري مهم و لابد است بدان مضاف مي‌كرد و رأي همگنان در اين مصلحت چه انديشه دارد و بر اين انديشه چه مصلحت مي‌بينند،
______________________________
(1). ر ك: تاريخ گزيده، ص 505.
(2). در متن: (نيافت).
(3). در متن: (بي‌محاسبات).
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 91.
(5). در متن: (داده).
(6). در متن: (خان).
(7). خرص به معني: تخمين كردن ميوه.
(8). در متن: (نشد و).
(9). در متن: (بزر).
(10). منخسم به معني: بريده، بريده‌شونده.
(11). ر ك: مشروح اين امر در تحرير تاريخ وصاف، ص 95.
(12). تاريخ وصاف، ص 161.
ص: 258
عماد الدين ميراثي كه منصب انشاء داشت «1» و مولد او از عراق بود، تقرير كرد كه شرع انور، اولو الامر را رخصت فرموده كه براي حفظ حوزه اسلام و مصالح جمهور و غبطه ملك و ملت، از اغنيا و ارباب ثروت بهر وجه استمداد كردن لطفا و عنفا، طوعا و روعا، شايد «2» و رأي ميراثي پسنديده خاطر اتابكي گرديد، پس در دار الملك شيراز اعمالي وضع نموده و قوانين بر دخول اصناف و عشور «3» بر خيول «4» و جمال «5» و اغنام «6» و حمير «7» و بقور «8» معين گردانيد و اراضي و ضياع كه در تمامت ولايات، مشارب آن از سيل اوديه بود به نصف مقاسمه فرمود و املاك اربابي را از قنوات و طواحين «9» و دواليب «10» و بساتين نسبت به اشخاص و مواضع ربع و خمس و سدس و عشر باليسر و العسر «11» آغاز نهاد و استخراج حقوق ديواني از مزارعات و اشجار مثمرات بر مساحت و تقدير و خرص و تقرير مبني ساخت و در قري الاعالي شيراز چون مصب نهر اعظم بود تأكيدي در تقسيم مقاسم و ضبط افراد و اجزاء و ادوار و اجراء مشارب تأكيدي زيادت رفت و جرعه آب قراح «12» در مذاق ارباب استحقاق كُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ «13» منغص گشت در مثل است كه اگر كسي را لقمه در مجراي حلقوم بگيرد معالجت آنرا به تجرع آب معاجله واجب دانند، اگر آب در رهگذر گلو گرفته شود وجه تداوي بهيچ چيز نتوان جست و دست از نعمت حيات «14» بايد شست:
يداوي بماء من يغص بلقمه‌و كيف اداوي اذ شرقت بماء و مثال اعلي به وضع امثال اين مقدمات، نفاذ و امتثال يافت و به نقير و قطمير «15» بر صفحات دساتير و قوانين‌نامه ملك اين رسوم ارتسام و اموال عالم به خزانه اتابك عايد شد. اما عماد الدين ميراثي، ميراث بدنامي را برد «16». خردمندان گفته‌اند: پنج چيز در پنج موضع، ضايع افتد و وخامت آن شايع؛ چراغ در آفتاب، خضاب در شباب، تواضع با مستان، گفتن اسرار با زنان و شفقت بر كار سلطان.
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 78- 82.
(2). در تحرير تاريخ وصاف (ص 95)، آمده است: (شرع انور به اولو الامر اجازه داده است براي حفظ و حراست حوزه اسلام و مسلمانان از توانگران به هر وجه كه ممكن باشد به لطف يا به قهر مي‌توان استمداد كرد). ر ك وصاف، ص 162.
(3). ده يك‌ها جمع عشر.
(4). گروه اسبان، جمع خيل.
(5). بكسر اول به معني شتران، جمع جمل.
(6). گوسفندان و بزها، جمع غنم.
(7). الاغها، خران، جمع حمار.
(8). گاوان، جمع بقر.
(9). آسياها، جمع طاحونه.
(10). چرخهاي چاه، جمع دولاب.
(11). آسودگي و سختي.
(12). به فتح اول: آب صافي پاكيزه بي‌آميختگي.
(13). ماخوذ از آيه 60، سوره بقره است و معني آن: (براي هر مردمي آبشخورشان است).
(14). در متن: (حيوات).
(15). اندك و بيش.
(16). شرح اين واقعه، در تحرير تاريخ وصاف، ص 94 و 95، آمده است.
ص: 259
چون اتابك ابو بكر برخصت مشيران حضرت از كئوس منال «1» رعايا تجرع بل تكرع «2» كرد و در شب «3» غفلت از قبول نصيحت تمنع «4» نمود، علي التدريج نفائس املاك و نواحي ضياع و عقار اكابر سادات و مشاهير قضات و جماهير اعيان و كفات با جور «5» ديوان مي‌گرفت و صباحت را در معرض احتجاج ديواني و بارخواست سلطان مي‌آورد و قاضي عضد الدين علوي را كه خاندان ايشان دوحه «6» سيادت و قاضي القضاتي بود از اعتناق «7» شغل قضا معزول گردانيد و تمامت املاك موروث و مكتسب ايشانرا در دار الملك و اعمال با قبضه تصرف گرفت، پس وكالت حضرت سلطنت در تفحص املاك ممالك و دعاوي آن به قاضي القضات مجد الدين- اسماعيل فالي «8» تفويض فرمود و فرمان داد كه حجج ملاك را مطالعه و احتياط نمايند «9» هر تاريخ انتقال كه مدت آن پنجاه سال باشد از محكمه شريعت بر صحت آن مكتوب مسجل و معلم به نشان وكيل ديوان وكالت دهند «9» [تا ظهر آن به توقيع ديوان اعلي موشح گردد «10»] والا حجت انتقالي تاريخ آن از اين مدت كمتر باشد اعتبار نكنند و ملك از تصرف صاحب انتزاع رود و ثقات نقات «11» چنين اثبات كرده‌اند كه روزي متظلمي وثيقه به بارگاه سلطنت آورد و در خدمت اتابكي شمس الدين عمر منجم كه از جمله اكابر حكما و علماي نامدار بود حضور داشت به وي اشاره فرمود تا وثيقه را احتياط كند، مطالعه كرده، عرضه داشت كه به يكسال ديگر ملكيت صاحب تصرف ثابت مي‌شود، اتابك تعجب نمود، شمس الدين عمر «12» در جواب گفت حكم پادشاه بر آن است كه انتقال پنجاه ساله معتبر باشد و تاريخ اين حجت چهل و نه سال است اتابك خاموش «13» و متفكر گرديده ابطال اين قاعده را فرمود و چون اكثر نواحي گرمسيرات در فارس از عهد پدرش به علت اقطاع به امراي آن اطراف واگذار بود چيزي به ديوان اتابكي نمي‌رسيد تمامت آن املاك را مسخر گردانيده به صولت قهر پادشاهانه از دست آنها بيرون كرد و اگر كسي به استظهار اعوان، طريق تمرد مي‌ورزيد و در چند روزي از چنبر اوامر گردن مطاوعت مي‌كشيد، شجره بنياد او را مستأصل مي‌كرد و ثمره اماني «14» خود را مستحصل و نظر به آنكه
______________________________
(1). كئوس: كاسه‌ها، پياله‌ها- منال: درآمد املاك و اراضي و شغل و منصب.
(2). تجرع: جرعه‌جرعه نوشيدن- تكرع: وضو كردن و دست‌پاي شستن.
(3). در متن: (دشب).
(4). در متن: (تمتع).
(5). در متن: (حوز).
(6). در متن: (دوجه)- دوحه به معني: درخت تناور است.
(7). اعتناق: بگردن گرفتن كار.
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 96.
(9). (فرمان داد تا قباله‌هاي املاك را مطالعه كنند و هر تاريخ انتقالي كه مدت آن پنجاه سال باشد از محكمه شريعت مكتوب مسجل و معلم به نشان وكيل ديوان وكالت حاكي از صحت آن به صاحب آن دهند). تحرير تاريخ وصاف ص 96.
(10). در متن: باز ظهر آن ... امثال ديوان اعلي موشح به توقيع ارزاني داشته آيد. جمله داخل قلاب از تحرير وصاف ص 96 است.
(11). نقات: برگزيدگان.
(12). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 96.
(13). در متن: (خواموش).
(14). اماني جمع امنيه: آرزوها، مرادها.
ص: 260
اقارب را بر نعمت خويش مكنت تصرف دادن چنان باشد كه گرگ را در گله سر دهند. هيچ وزير و نايب و امير و حاجب و مشير و كاتب را زيادت از اندك روزگاري به ملابست «1» اشتغال منصوب نمي‌فرمود كه عنقريب در پاي اضلال مصادره مخفوض «2» نمي‌كرد.
در سال 625: اتابك مظفر الدين قتلغ خان ابو بكر بن اتابك مظفر الدين سعد، ارباب حل و عقد و رجال دولت خود را خواسته، مشاوره فرمود كه جزائر فارس حق صرف و ملك طلق پادشاه فارس است «3» و در دست سلاطين بني قيصر در عنوان غصب و جور است اگرچه آباء و اجداد من قلم نسيان و فراموشي بر آنها كشيده و به قليل وجهي به رسم خراج از آنها قناعت نمودند «4».
در كتاب وصاف مرقوم داشته «5» كه ملوك بني قيصر كه جزيره قيس كه او را جزيره كيش نيز گويند پايتخت آنها بود، بخزاين و حشم مستظهر بودند و خواجه سعد الدين ارشد تاريخ ملوك بني قيصر را ساخته و القاب و انساب هر يك را به ترتيب ثبت كرده و ذكر مناصب و مناقب آنها را در تحت كتاب آورده كه ملوك عرب و عجم و سند و هند، تحف و هدايا پيش آنها فرستاده و داستانهاي لطيف علي التخصيص از ملك جمشيد «6» روايت كرده، كه قلم بطلان بر نام ملوك كبار كشيده است تا نوبت تملك به ملك سلطان بن ملك قوام الدين بن- ملك تاج الدين بن ملكشاه بن ملك جمشيد رسيد «7» روزگار بخشيده خود را بازخواست و به تقدير ازلي واسطه زوال مملكت ايشان آن بود كه چون اتابك ابو بكر بر تخت سلطنت نشست ملك سلطان نخوت و غرور به دماغ راه داده و در استمالت جانب چنان پادشاهي را تغافل سپرد و در سوالف اعوام بعضي از اولاد بني قيصر تحف و هداياي فراوان ترتيب داده به مصحوب رسولي باذكاء و فطنت و ملاحت نطق و لهجت به حضرت فارس مي‌فرستاد و فرضهاي سواحل فارس را التماس كرده، نيمه مبذول مي‌داشتند چندي كه فرضها در قيد تصرف آوردند از حد مايه و مقدار پايه خود متجاوز شدند و در مفاوضات حضرت فارس، التزام طريق ادب را مهمل گذاشته و ملك سلطان تغافل را بيشتر داشت، همت اتابكي خواست به تازيانه تأديب او را به اندازه و مقدار قرار دهد و چون انفاذ لشكر بي‌ترتيب جهاز تعذري داشت و اكتساب اسباب آن در بحر فكر از قوت به فعل نيامده و نيرنگ آن انديشه بر لوح متفكره به تتميم و تصوير نپيوست و صاحب جزيره هرمز «8» سيف الدين ابو نصر علي بن كيقباد «9» از سوء عنايت اتابكي با ملك جزيره كيش خبر يافت رسول فرستاد و اظهار انقياد كرده، عرضه داشت كه در عرصه كيش لشكري معين نيست و ملك آنجا در غرور و غفلت است اگر به الطاف اتابكي مستظهر شوم خلاصي
______________________________
(1). ملابست: به عهده گرفتن.
(2). فرود آمده، پست شده.
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 80.
(4). در شيرازنامه، (ص 80)، نام اين نواحي: (بحرين و قطيف و قيش) است.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 100.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 103 و 110.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 103.
(8). در متن: (هرموز).
(9). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 104 و 105.
ص: 261
كيش سهولتي تمام دارد و عمده استمداد آن است كه مثال فرمايد تا بزرگان گرمسيرات به ملك سلطان مدد ندهند و مرد نفرستند كه اينك من از مقام خود جهازات را به مردان پيكار كه چون ماهي در آب شوند و مانند مرغابي شناوري كنند مشحون گردانيده تا قاصد كيش شوم و بعد از استخلاص چهاردانگ كيش مضاف مملكت فارس شود و شريك در مقابل اين خدمت باشد و چون محافظت آن طرف نايبي معتمد خواهد، بنده را ارزاني فرمايد، اتابك ابتهاج فرموده از دلائل اقبال شمرده، رسول را خلعت داد و سيف الدين را دلجوئي به‌جا آورد و بر آن شرايط مكتوب نمود و توقيعات به سواحل درياي فارس فرستاد و اهلش را از اعانت به ملك سلطان ترسانيد و سيف الدين ابو نصر برحسب معاهده جهازات را مرتب كرده، عازم كيش شده بغتة بر ساحل كيش لنگر انداختند.
و روز دوازدهم جمادي دويم سال 626: وارد جزيره شده دست تطاول را گشوده، پاي مردي را فشرده، اهلش را كشته و اموالش را به غارت بردند و ملك سلطان را به قتل آوردند «1» و آفتاب دولت بني قيصر مختفي و شعله اقبالشان منطفي.
تو قصر قيصرش انگار و دار داراگيرچه سود چون نكند هيچ اقتضاي بقا چون آن فتح نامدار بر دست سيف الدين هرمزي «2» بي‌كلفت و مشقت آماده گشت و خزاين را پر از جواهر ديد، شيطان غرور، او را وسوسه كرد و غوغاي إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغي أَنْ رَآهُ اسْتَغْني «3» در دماغش افتاده خواست باستبداد مالك كيش و مراد خويش شود از تسليم چهار- دانگ كيش امتناع كرد و چون اتابك ابو بكر از نفاق ابو نصر سيف الدين مطلع گشت اولا فرضهاي سواحل را مضبوط داشت و چون مدت يك سال بگذشت، جماعتي از ناخدايان كيش كه در عهد ملك سلطان، متاع ايران را به هندوستان برده بودند [و] كشتيها را پر از قماش هندي كرده مراجعت كرده، ديدند ملك كيش سپري شده و ملكش را ديگري برده، چون سيف الدين ابو نصر مطلع گشت فرمود كه مال تجارت را بهرجا مناسب دانيد به مصرف رسانيد ناخدايان كشتيها را به مدينة السلام بغداد برده، متاع را فروخته و در بين مراجعت در خاطر آورده كه كشتيها را در حضرت اتابك فارس وسيله قربت خود ساخته آنها را پيشكش كنيم و كشتيها را درخور سيف بر ساحل گذاشته و پيشكشي كه لايق درگاه اتابك باشد برداشته، وارد دار الملك شيراز شدند اتابك ابو بكر پيشكش را قبول نكرده و جهازات را به سبيل تحفه قبول فرمود و لشكري از الوار «4» و اكراد «5» و شول «6» آراسته در زير رايت صلاح الدين محمود لر «7» كه از اعيان درگاه بود قرار داد و ناخدايان را با آن لشكر بفرستاد، چون دولت در كار و اقبال يار و ديده بخت بيدار بود به آساني جزيره كيش را فتح كرده و سيف الدين ابو نصر در عوض ملك كيش
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 104.
(2). در متن: (هرموزي).
(3). قسمتي از آيه 6، سوره علق.
(4). لرها.
(5). كردان.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 105.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 105. و شيرازنامه، ص 105.
ص: 262
به‌سزا رسيد و اين قضيه در سال 628 اتفاق افتاد «1» و باين فتح نامدار رونق بازار عظمت و اقتدار اتابكي يكي بر هزار شد و خزاين بيشمار عايد گرديد و كيش «2» را دولت‌خانه نام نهاد و بعد از اين طغراي منشور اتابكي را بعد از كلمه مبارك بسم اللّه الرحمن الرحيم مي‌نوشتند: وارث ملك سليمان، عادل جهان، سلطان البر و البحر مظفر الدين و الدنيا، ابو بكر بن سعد ناصر عباد اللّه- المؤمنين و توقيعش «الحكم للّه العلي القادر» بود «3». پس همت بر استملاك ديگر جزائر بحر فارس گماشته به دستياري دولت و اقبال و توفيق ملك متعال جزيره اوال كه او را بحرين گويند «4» در سال 633 در تحت اقتدار اتابك ابو بكر درآمد.
در سال 640: ابو جعفر منصور «5» خليفه عباسي وفات يافت.
در همين سال [640]: خلف الصدقش ابو احمد عبد اللّه به جاي پدر نشست و او را المستعصم باللّه گفتند و آخرين خلفاي عباسي بود.
در سال 641: لشكر اتابكي از بحرين به قطيف آمده، اولا قلعه طاروت را كه سنگي است افتاده در حد ناف قطيف و استحكامي تمام دارد بگشادند [و] ابو عاصم بن سرحان بن محمد بن- عمرو بن شبان «6» را كه از وجوه عرب بود به قتل آوردند و قطيف را مصفي داشتند و چون از غلبه قبائل عرب كه فزونتر از مار و مور است اقامه لشكر ميسر نبود، رأي اتابكي مصلحت دانست كه با اعراب به طريق مدارا درآيد پس با مشايخ قبايل عرب مواضعه داشت كه در سالي دوازده هزار دينار مصري به امرا و مشايخ آنها رساند «7» و زياده مطالبه ندارند و اعراب راضي گشته دست تعرض كوتاه كردند.
در سال 654: حكومت آنجا را به عصفور بن راشد بن عمير و مانع بن علي بن ماجد بن عمير مقرر داشت و سالها متوجهات آن به خزانه عامره فارس مي‌رسيد «8».
در سال 655: ابو احمد عبد اللّه المستعصم باللّه خليفه عباسي به حكم هلاكو خان بن- تولي خان بن چنگيز خان در خارج شهر بغداد شربت هلاكت چشيد و شانزده سال زمان خلافت داشت و از عمرش چهل و شش سال گذشته بود و از اول خلافت ابو العباس سفاح كه طلوع دولت عباسيان است از ربيع الاول سال 132 تا ماه صفر 655، 522 سال قمري گرديد «9».
در سال 659: اتابك قتلغ خان ابو المظفر ابو بكر بن اتابك سعد بن زنگي سلغري از دار غرور به منزل سرور برفت «10».
______________________________
(1). در متن: 328.
(2). در تحرير تاريخ وصاف (ص 102) آمده است: (نسبت اين جزيره به قيس است اما ايرانيان آنرا كيش خوانند. زيرا از فراز كه به آن مي‌نگرند چون (كيش تركي) مخروط شكل است و اين معني هم غريب نيست).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 105.
(4). ر ك: همان كتاب، ص 105.
(5). منظور المستنصر باللّه است.
(6). در تحرير تاريخ وصاف (ص 105): (... عمرو بن سنان) است.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 106.
(8). همان ماخذ، ص 106.
(9). ر ك: تجارب السلف، ص 356، كه سال مرگ معتصم را 656 مي‌داند.
(10). در شيرازنامه، (ص 85)، آمده است كه: (در جمادي الاولي سنه ثمان و خمسين و ستمائه (: 658) منشور سلطنتش-
ص: 263 نه خود سرير سليمان به باد رفتي و بس‌به هر كجا كه سريري است مي‌رود بر باد «1» زمان سلطنت او سي و شش سال بود و هفتاد سال زندگاني نمود.
پس ولد الصدقش اتابك سعد بن اتابك ابو بكر كه از خدمت هلاكو خان قاصد شيراز بود در ميانه راه به مرضي صعب گرفتار گشت، هنوز بهبودي حاصل نشده [بود] كه خبر وفات پدر و بشارت سلطنت به او رسيد براي پدر چندان ناله و زاري نمود كه بر مرضش افزود و وفاتش بعد از دوازده روز از وفات پدرش اتفاق افتاد و جنازه او را به شيراز آورده دفن نمودند «2».

[وقايع فارس در روزگار اتابك سعد بن ابو بكر]

چون اتابك سعد بن اتابك ابو بكر، هنوز چشم در سلطنت نگشوده به دست اجل ديده اعتبارش پوشيد، خلف الصدقش اتابك محمد بن سعد بن ابو بكر كه طفلي چند ساله بود بر تخت مملكت فارس نشانيدند و خطبه و سكه را به نام او كردند و مادرش تركان خاتون «3»، خواهر علاء الدوله اتابك يزد كه زني عاقله [بود] و رائي پسنديده داشت مدبر امور ملكي گرديد و سپاه و رعيت را از توجه خاطر خود در مهد آسايش بداشت و خزاين سي ساله اتابك ابو بكر را بر ارباب استحقاق انفاق نمود «4».
[آن] يكي رنج برد و گنج انباشت‌ديگري گنج داد و «5» مردي كاشت و تركان خاتون به حزم و احتياط، خواجه نظام الدين ابو بكر وزير خود را با تحف و هدايا به اردوي هلاكو خان فرستاد و هلاكو خان منشور ايالت اتابك محمد را به دست ايلچيان روانه شيراز داشت و امير فخر الدين ابو بكر پسر ابو نصر حوايجي «6» كه سالها وزير اتابك ابو بكر بود بعد از وفات اتابك، به اختيار خود خدمت تركان خاتون آمده نوازش يافت ليكن در پنهاني او را بكشتند، نوشته‌اند كه چون دل بر هلاك نهاد از بازوبند خود كاغذي به دندان ريزه‌ريزه‌اش كرد و بجائيد، گفته‌اند، گنجنامه بوده است. «بس گنج كه در كنج زمين پنهان است» و مردمان شيراز تركان خاتون را به مراوده با شمس الدين مياق كه از غلامان خاصه اتابك محمد بود و روئي مهوش و موئي دلكش داشت، بدنام داشتند «7».

وقايع فارس در روزگار تركان خاتون]

در سال 660: اتابك محمد كه هنوز چشمش به روي دولت نگشوده [بود] از بام قصر به زير افتاد و روحش از كالبد، جدائي نمود «8» و بعد از مراسم عزاداري، تركان خاتون با امناي
______________________________
به دست منشي قهر طي شد). و ر ك: شيرازنامه، ص 222. درباره وفات اتابك ابو بكر بن سعد در روضة الصفا، قول شيرازنامه، بعباراتها نقل شده ج 4، ص 613.
(1). بيت از سعدي است در مرثيه اتابك ابو بكر بن سعد زنگي (كليات سعدي، ص 751، چاپ مظاهر مصفا). در بوستان نيز سعدي بيتي قريب به همين مضمون دارد:
نه بر باد رفتي سحرگاه و شام‌سرير سليمان عليه السلام (ص 182، همان چاپ)
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 614. و شيرازنامه، ص 86، كه مدت پادشاهي او را 18 روز مي‌داند.
(3). در متن: (خواتون).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 614.
(5). در متن: (تخم مردي).
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 84.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 614.
(8). ر ك: شيرازنامه، ص 87. و روضة الصفا، ج 4، ص 615.
ص: 264
خود در باب سلطنت مشاوره نمود و بعد از اتفاق آراء، محمد شاه پسر سلغر شاه پسر اتابك سعد پسر اتابك زنگي پسر مودود سلغري را كه داماد تركان خاتون بود، شايسته تاج و تخت دانستند [و او] بر سرير مملكت قرار گرفت و در واقعه بغداد ملازم بندگي هلاكو خان بود و آثار شجاعت و مردانگي را جلوه داده بود «1».
بعد از استيلاي بر مملكت، جز لهو و لعب و مستي و طرب، تمامت لوازم ملك‌داري [را] بر طاق نسيان و فراموشي گذاشت و سر از چنبر فرمان تركان خاتون كشيد «2». در اين حال برادر بزرگترش سلجوقشاه كه در قلعه استخر محبوس بود، شفاعت‌نامه‌اي [به] خدمت برادر نوشت و اين رباعي را مندرج ساخت:
درد و غم و بند من درازي داردعيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك‌در پرده هزارگونه بازي دارد «3».
و محمد شاه در جواب برادر خود، كلمات واهي نگاشت «4».
در سال 661: محمد شاه به خودرائي چند نفر را بي‌گناه بكشت و اعتنائي به تركان خاتون و دختر او كه زوجه محمد شاه بود نداشت و تمامت اركان از او رنجيد «5» [ند] تركان خاتون با امرا مشورت كرد و چون محمد شاه به حرمسرا رفت چند نفر از كمين درآمده او را گرفته به مصاحبت امناي خود روانه حضرت هلاكو خانش داشته عرضه نمود [ند] كه محمد بر شيوه ملك‌داري قيام نكرد و در كشتن بيگناهان برخلاف سيرت شاهان، بي‌مبالاتي پيش گرفت «6» و بعد از وصول اين خبر به حضرت هلاكو خان، تركان خاتون را به شرف قبول مقابل گردانيد، پس شهر شيراز را آئين بسته، مي‌گفتند كه پادشاه سلجوقشاه است. پس سلجوقشاه بن سلغر شاه بن- اتابك سعد بن اتابك زنگي بن مودود را از قلعه استخر آورده بر اريكه پادشاهي قرار گرفت «7»، در ابتداي جلوس جماعتي را كه خار راه خود مي‌داشت از ميان برداشت و تركان خاتون را در عقد ازدواج خود درآورد و خزائن در تحت تصرفش درآمد.
در سال 662: شبي «8» در مستي، به خيال بدنامي تركان خاتون به شمس الدين مياق افتاده، غلام سياهي را خواسته، سر تركان خاتون را از او بخواست و غلام سياه بي‌درنگ داخل حرمسراي شاهي شده، تركان خاتون را بكشت و سر او را جدا كرده، در طشتي گذاشته، خدمت سلجوقشاه آورد «9» و گفته‌اند:
دار در اين طشت زبان را نگاه‌تا سرت از طشت نگويد كه آه و دو دانه در شاهوار كه در گوش تركان خاتون بود، سلجوقشاه به دست خود كنده، پيش
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 87. و روضة الصفا، ج 4، ص 615.
(2). در متن: (كشيده).
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 88. و روضة الصفا، ج 4، ص 615.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 616.
(5). در متن: (رنجيده).
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 88. و روضة الصفا، ج 4، ص 616.
(7). ر ك: همان ماخذ و همان صفحات.
(8). در شيرازنامه، ص 88: (روزي). روضة الصفا، ج 4، ص 617: (شبي).
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 617. و شيرازنامه، ص 88.
ص: 265
مطرب انداخت، چون روز شد و خبر فاش گشت، غلامان هلاكو خان كه براي نظم ولايت در شيراز بودند، ترسيده، آهنگ اردوي ايلخان نمودند و بعد از اطلاع، سلجوقشاه از عقب آنها تاخته به «اغل بيك» «1» كه بزرگ آنها بود رسيد و او را بكشت، پس با غلامان خاصه خود و اوباش شيراز به منازل آنها آمده، اهل و عيال آنها را كشته، خانه‌ها را آتش زده، خراب نمودند و شمس الدين مياق كه جاي تهمت تركان خاتون بود، از شيراز گريخته به اردوي هلاكو رفته ماجرا را به زشت‌ترين روئي عرضه داشت «2» و هلاكو خان را بر غضب آورده، «التاجو» «3» و «تمو» «4» را با لشكر مغول براي قتل و غارت و خرابي شيراز و انهدام بنيان سلجوقشاه مأمور فرمود. پس محمد شاه برادر سلجوقشاه را كه تركان خاتون او را روانه خدمت هلاكو خان داشته بود، آورده او را بكشتند و چون «التاجو» و سپاه مغول به اصفهان رسيد، رسولي نزد سلجوقشاه فرستاد كه از جانب پادشاه روي زمين، حضرت ايلخان هلاكو خان آمده‌ام اگر اقرار به گناه كه نوعي از توبه و استغفار است داري تا خلعت عفو از حضرت ايلخان التماس كنم و اگر از راه غوايت «5» بر جاده ضلالت باقي هستي تا دانسته باشيم. «6»
سلجوقشاه، جوابي ناصواب فرستاد. پس به فرمان ايلخان، لشكر كرمان به سرداري سلطان كرمان و سپاه يزد در خدمت علاء الدوله اتابك يزد «7» و چريك شبانكاره به امارت ملك نظام الدين حسنويه ايگي، در حركت آمده، بعد از آوازه وصول لشكر، سلجوقشاه با لشكر خود خزانه را برداشته به جانب خورشيف «8» كه در ساحل درياي فارس است برفت و جماعتي را كه برخلاف خود دانست بكشت و مقصودش آن بود كه اگر كارش به عجز رسد به توسط جهازات بر آب نشسته، فرار كند و چون «التاجو» با لشكر مغول نزديك شيراز رسيد، امير مقرب الدين- مسعود «9» و علما و سادات و بزرگان و اعيان شيراز با قرآنها به وجه ضراعت و انكسار به استقبال التاجو رفته لوازم پذيرائي را معمول داشتند و «التاجو» آنها را استمالت نمود و لشكر مغول را كه براي قتل و غارت آمده بودند، از تعرض منع فرمود و چون خبر به سلجوقشاه رسيد از خورشيف «10» روي به جانب شيراز كرد و لشكر مغول از شيراز قاصد خورشيف گشت «11»، در كازرون تلاقي كرده، ملك نظام الدين حسنويه ايگي به سلجوقشاه رسيد و هر يك حمله بر ديگري برد «12»، سلجوقشاه پيشدستي كرده به يكضرب شمشير ملك ايگ را از مركب زندگاني پياده نمود.
______________________________
(1). در متن: (اغل بك). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 617.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 618.
(3). در شيرازنامه، (ص 89): (التاقچو).
(4). در روضة الصفا، (ج 4، ص 618): (تيمور). در تحرير تاريخ وصاف (ص 110): (دمر).
(5). غوايت: گمراهي.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 618.
(7). او برادر تركان خاتون بود. (ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 618).
(8). در شيرازنامه (ص 89): به جانب كازرون. در روضة الصفا (ج 4، ص 618): به جانب سواحل بحر عمان.
(9). ر ك: روضة الصفا، جلد 4، ص 618.
(10). در متن: (خورسيف).
(11). در متن: (كشت).
(12). در متن: (برده).
ص: 266

[وقايع فارس در دوره مغول و تيموري، اتابكان و تركمانان]

پس لشكر مغول چون دريا به موج آمده لشكر شول و لر را متفرق كردند [و] سلجوقشاه روي دولت را چون سپاه خود برگشته ديد اگرچه «بيگ ليك «1»» كه از غلامان خاصه او بود مردانگي را از رستم و اسفنديار گذرانيد.
پس سلجوقشاه و منگلي بيگ «2» از مقاومت با دريا از پا افتاده، ناچار پناه به بارگاه سلطان اوليا شيخ مرشد ابو اسحق برده، درها را بستند و از درون و بيرون تير چون تگرگ‌ريزان شد، در بين، بيگ ليك به سلجوقشاه گفت خلاصي جز در فرار ممكن نشود، نقود جواهر را برداشته از ميانه درشويم، سلجوقشاه فرار را عار دانست و جنگ كرد تا حصار شيخ ابو اسحق را گشودند «3» و جماعتي از اهل كازرون را كشتند و سلجوقشاه را به جانب نوبندگان بردند و در پاي «4» قلعه سفيد روز روشن «5» را سياه و عمرش را تباه نمودند پس تيمور نوكر التاجو به التاجو بگفت مصلحت بر اين است كه با اين لشكر بر شهر شيراز يورش آورده اهلش را كشته، اموالش را بر سپاه مسلم داريم «6»، التاجو به فطرت اصلي خود سخن تيمور را ناصواب پنداشت و او را به معاذير دل‌پسند مجاب داشت و چون بعد از كشتن سلجوقشاه وارث مردانه از دودمان سلغري باقي نماند كار برنامه حكومت مملكت فارس به اتابك آبش خاتون «7» دختر اتابك سعد بن اتابك ابو بكر سلغري كه مادرش تركان خاتون بود، رسيد براي آنكه ابش در حباله نكاح منكوتيمور اغل پسر هلاكو بود و «التاجو» بزرگان و وزراء و امرا و اعيان مملكت فارس را برداشته به حضرت هلاكو رفته قرين اعزاز گرديد.
در سال 662: قاضي قضات شرف الدين، امير سيد ابراهيم «8» كه از سادات عظام و اشراف عظام كرام فارس بود و به كمال زهد و طاعت و وفور كرم و عبادت مشهور، چندي غربت اختيار نموده، و در خراسان رحل اقامت بينداخت و سجاده عبادت را گسترده، خود را به رياضتهاي شاقه، مشغول داشت و هزار به هزار از مردم، در قيد ارادت او درآمد [ند] و كرامات و مقامات گوناگون از او در اكناف شهرت يافت و در بين حديث حب الوطن من الايمان را خوانده، از خراسان قاصد شيراز گرديد و در ميانه راه بهرجا مي‌رسيد جماعتي به آوازه كرامات به او ملحق شدند و چون به قصبه نيريز رسيد، شجاعان ملك شبانكاره به قاضي قضات امير سيد ابراهيم پيوسته او را مهدي آخر الزمان گفتند و شهرت انداختند كه امير سيد مردم را از آنچه در خيال آورند و آنچه در خانه ذخيره گذارند خبر دهد و در وقت جنگ با دشمن، چندين هزار سوار غيبي به او
______________________________
(1). در متن: (بيك لمبيك) ولي در روضة الصفا منگلي بيگ آمده است (ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 619). مؤلف اين نام را از وصاف گرفته. ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 109.
(2). در متن: (بيك لمبيك).
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 619. در شيرازنامه (ص 89)، فقط آمده است كه: (سلجوقشاه به جانب كازرون روي نهاد). و ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 109.
(4). در متن: (پايان) با توجه به شيرازنامه (ص 89) تصحيح شد. و ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 110.
(5). در متن: (روزش) با توجه به عبارت كه عينا ماخوذ از روضة الصفاست، تصحيح شد. (ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 620) قلعه سفيد در جنوب قلعه دار الامان است. ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 255.
(6). ر ك روضة الصفا، ج 4، ص 620.
(7). ر ك: يادداشتهاي قزويني، ج 1، ص 10 تا 16.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 621. و شيرازنامه، ص 89. و تحرير تاريخ وصاف، ص 111.
ص: 267
ملحق گردد و هر كسي تيري به جانب او اندازد، همان تير برگشته بر سينه آن كس فرو رود و هر كه خواهد شمشيري به او يازد، دستش فالج شود پس از نيريز به رونيز و سروستان رسيد و «باسطو» «1» كه باسقاق يعني شحنه شيراز بود و كلچه «2» نايب ديوان اتابك ابش خاتون با اعيان ملك مشاورت كرده، بعد از اتفاق آراء برج و باروي شهر را محكم داشتند و به مردان كارديده سپردند، پس لشكر مغول و سپاه مسلمانان از شيراز آمده، در نزديكي پل كوار «3» كه اكنون به پل فسا شهرت يافته، با لشكر امير سيد تلاقي كردند «4» مدتي كسي را ياراي انداختن تير و يازيدن به شمشير نبود پس يكنفر از مغول تيري روانه داشت ضرري نديده بيشتر انداخت و ديگري با شمشير آخته، تاخته، دستش از كار نگشت، پس لشكر شيراز و مغول بر سپاه شبانكاره و امير سيد يورش آورده، جماعت او را متفرق داشتند و خون امير سيد را ريختند. اين جمله در ماه رجب همين سال (: 662) واقع گشته «5» كه گفته‌اند: عش رجبا تري عجبا «6» چون خبر اين قضيه به حضرت هلاكو خان رسيد كه ساحت شيرازيان از دعوت امير سيد شرف الدين ابراهيم پاك بوده و دامن آنها به غبار اين فتنه نيالوده، حكم به عود سپاه، جاري گرديد. «7»

[وقايع فارس در روزگار هلاكو]

در سال 663: ايلخان هلاكو خان بن تولي خان بن چنگيز خان بدرود زندگاني نمود چنانكه خواجه نصير الحق و الملة و الدين طوسي رحمة اللّه عليه در تاريخ آن فرموده است:
چون هلاكو ز مراغه به زمستانگه شدكرد تقدير اجل نوبت عمرش آخر
سال بر ششصد و شصت و سه شب يكشنبه‌كه شب نوزدهم بد ز ربيع الآخر «8» در كتاب تاريخ وصاف فرموده است: بر آئين مغول دخمه ساختند و زر و جواهر وافر در آنجا ريختند و چند دختر فروزان چون اختر باحلي و حلل و اكليل و كلل همخوابه او نمودند تا از وحشت ظلمت و دهشت وحدت، دلتنگي جا و سختي عذاب محفوظ ماند «9» و زمان عمرش چهل و هشت سال و سلطنتش نه سال امتداد داشت چون مدت عزا گذشت و ولد الصدقش اباقا خان كه بر حسب وصيت، وليعهدش بود بجاي پدر بر تخت شاهي نشست و مردمان كاردان در اطراف ممالك گماشت، نام سلطنت مملكت فارس را بر اتابك ابش خاتون مسلم داشت.

[وقايع فارس در روزگار اباقاآن]

در سال 665: شادي بيتكچي يعني نويسنده و تيمور جهت خراج و ضبط خزانه به حكم اباقا خان به شيراز آمدند و به حكومت مشغول گشتند و استقلالي نداشتند «10».
در سال 667: امير انكيانو به امارت و حكومت كلي نواحي فارس منصوب گشت «11» و
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 620 و 621. و ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 111.
(2). در شيرازنامه، (ص 90): (ككچه). و در تحرير تاريخ وصاف (ص 111): (كلجه) است.
(3). در شيرازنامه (ص 90): (كواد).
(4). در متن: (كرده).
(5). در روضة الصفا (ج 4، ص 621): اين واقعه در رجب سال 673 اتفاق مي‌افتد. و همچنين ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 112.
(6). تا رجب باش و شگفتي را ببين. ر ك: امثال و حكم دهخدا ص 1101.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 622.
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 30.
(9). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 30.
(10). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 112. بيتكچي به معني منشي جمع و خرج است. ر ك: تاريخ مغول، ص 286.
(11). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 112.
ص: 268
مردي بزرگ، مال‌اندوز و ستم‌سوز بود و مالي «1» استوار داشت و بعد از اطلاع بر امورات كليه و جزئيه مملكت فارس، كلچه را كه نايب ديوان اتابك ابش خاتون بود گرفته، حبس نموده «2»، غلامان اتابك و مردمان شهري براي خلاصي كلچه بر گرد خانه انكيانو «3» ازدحام كرده، كلچه را مطالبه مي‌نمودند و امير انكيانو، خوابيدن اين فتنه را در انداختن سر كلچه دانست، سر او را بريده، از پشت بام در ميان ازدحام انداخته و مردم را متفرق داشت «4» و اتابك ابش خاتون كه خود را به ارث و استحقاق مالك زمام فارس مي‌دانست، از امير انكيانو مؤاخذه نمود، انكيانو فرمان شاهي را به مهر ايلخان اباقا خان در كشتن كلچه اظهار داشت، اتابك آبش خاتون ساكت و ساكن گشت «5». پس خاطر جمعي از اعيان فارس، از سخت‌گيري انكيانو، رنجيده، شكايت او را به حضرت ايلخان اباقا خان بردند و از مصدر سلطنت فرمان احضار امير انكيانو صادر شده، انكيانو در پايتخت حاضر گرديد و فارسيان او را ملزم داشته، معزولش نمودند پس امير سوغونجاق نوئين براي نسق ممالك فارس و تأكيد قواعد رعيت‌پروري در سال 670 با فر جمشيد و شوكت كيقباد وارد دار الملك شيراز گرديد «6» و مراسم رعيت‌داري و لشكركشي را احيا نمود و بلوكات فارس را بر عمال كاردان به مقاطعه سپرد و سيد عماد الدين ابو يعلي «7» كه در شجاعت پيرو حيدر كرار و در شيوه كرم حاتم روزگار بود چندين بلوك را متقبل گرديد و باسقاقي «8» دار الملك شيراز را به محمد بيك داد «9».
در سال 671: محمود نام «10» از جزيره هرمز لشكري بر جهازات نشانيد و بغتة بر جزيره كيش حمله آورده [آنرا] مسخر نمود و امير سوغونجاق احكام به بحرين و خورسيف و تمامت سواحل درياي فارس فرستاد و كشتيهاي آنها را خواسته كه همه در بندر خورسيف آماده باشند، پس لشكر فارس و سپاه مغول از بندر خورسيف بر كشتيها سوار شده، روانه كيش شدند و محمود هرمزي «11» با كشتيهاي جنگي خود آنها را استقبال كرده، جنگ درپيوست و در بين چند جهاز از لشكر فارس با شادي بيتكچي يعني نويسنده و شمس الدين محمد بن علي‌لر كه نايب خاص اتابك آبش خاتون بود غرق درياي فنا شدند «12» و چون سوغونجاق از ساحل دريا، اين قضيه هايله را ديد بر تل بلندي رفت و كلاه را از سر انداخت و تضرع نمود و از ايزد پاينده،
______________________________
(1). در متن: (ماني).
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 113.
(3). در متن: (انكياتو).
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 113.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 113.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 113.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 114.
(8). شحنگي.
(9). وصاف مي‌نويسد: شحنگي دار الملك بر محمد بيك و تونياق و بولوغان قرار گرفت. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 114).
(10). وصاف مي‌نويسد: محمود پيشواي قلهات (جزيره‌اي است) بود. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 114.
(11). محمود هرمزي همان محمود پيشواي قلهات است.
(12). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 114.
ص: 269
فيروزي خواست و در بين، جهاز محمود هرمزي از تيرباران «1» لشكر فارس، شكست يافت و لشكر فارس بر جزيره كيش كه از عهد اتابك ابو بكر او را دولتخانه گفته بودند «2» وارد گشته، سوغونجاق جماعتي را براي محافظت در كيش گذاشته و به فيروزي قصد عود نمود و با عزت و ناز وارد دار الملك شيراز گرديد.
در سال 672: امير سوغونجاق، در خدمت مهد عليا اتابك ابش خاتون دختر اتابك سعد بن- اتابك ابو بكر سلغري محاسبات دو ساله مملكت فارس را برداشته به حضرت اباقا خان شدند و زماني كه اتابك ابش خاتون كه در ازدواج منكوتيمور پسر ايلخان هلاكو خان درمي‌آمد، مهر و كابين و شيربهاي او را چهار دانگ بستان فيروزي و نوروزي و چندين بازار و هشتاد هزار دينار از سدس املاك ملاك دار الملك شيراز به حكم فرمان شاهي هر ساله معين داشتند و از اصول املاك فارس جدا كرده بودند تمامت آنها را اباقا خان فرمان امضاء فرمود «3». و حكام فارس طريق مخالفت را با هم گرفته هر يكي مدعي بر ديگري گشتند تا آنكه خراج حسابي و توقعات بيحساب به جائي رسانيدند كه دسترس كسي نباشد از آن جمله ملك شمس الدين محمد بن مالك كه صاحب مال و مالك املاك و حرفه تجارت كه از حد چين تا اقصاي ممالك فرنگستان مال التجاره‌اش «4» پهن و صيت بزرگيش عالمگير بود و در خدمت سلاطين جاهي رفيع و منزلتي وسيع داشت.
در سال 676: (ملك شمس الدين) مملكت فارس را به انفراده و استبداد به مقاطعه گرفت «5» و فرمان حكومت مطلق براي او صادر گرديد و بعد از ورود به فارس با ارباب بلوكات گاهي به غفلت و گاهي به مداهنه و سازگاري گذران نمود و در مدت ده سال تمام زير بار حوادث رفته پايمال جور و اجحاف گرديد و تمامت اندوخته‌ها را پراكنده داشت و در آخر كارش براي گذران روزانه و شبانه «6» از بنده‌زادگان خود مسئلت نمودي و اين ملك شمس الدين همان است كه املح شعرا و ابلغ فصحا شيخ سعدي عليه الرحمه براي رفع طرح خرما از برادر خود قطعه‌اي فرموده به خواجه ملك شمس الدين فرستاده است:
ز احوال برادرم به تحقيق‌دانم كه ترا خبر نباشد «7»
خرماي به طرح ميدهندش‌بخت بد از اين بتر نباشد
اطفال پرند و مرد درويش‌خرما بخورند و زر نباشد
از غايت فقر دائم او راشلوار به پاي در نباشد
و آنگه تو محصلي فرستي‌تركي كه از او بتر نباشد
چندان بزنندش اي خداوندكز خانه رهش به در نباشد
______________________________
(1). در متن: (تير بازار).
(2). در متن: (گفتند).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 115.
(4). در متن: مال تجارت.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 115.
(6). در متن: (شبه).
(7). مطلع اين قطعه چنين است:
هر چيز كز آن بتر نباشداز مصلحتي بدر نباشد (ر ك: كليات سعدي، مصفا، ص 872).
ص: 270
در سال 677: از كرمان خبر آوردند كه سپاه نكودار كه قبيله‌اي از مغول است مانند سيل بنيان‌كن از ناحيه سيستان بر قصد كرمان و فارس متحدر «1» شده‌اند و ارباب كرمان در قلعه‌جات متحصن گشته‌اند، پس اعيان شيراز در تدارك اسباب جنگ و استحكام قلعه‌جات و تعمير برج و باروي شيراز شده، جماعتي از جوانان نوآموز شيراز را با سپاه مغول و شول و تركمان و لر به جانب كرمان روانه داشتند «2» و چون قصد تاختن تا شهر كرمان را داشتند هر اميري چندين برابر رتبه خود تدارك سفر را ديده با اسبان تازي و زين و لگام و تركش زراندود و شمشير هندي و نيزه خطي و لباسهاي فاخر كه در نظر اهل كرمان جلوه نمايد، از شيراز بيرون آمده و چنان گمان داشتند كه اين خبر را حقيقتي نيست، چون به كربال رسيدند قراولان لشكر بازگشته، خبر آوردند كه سپاه نكودار نزديك است، جماعتي از اعيان سپاه فارس پيش افتاده، پانصد سوار نكودار را ملاقات كرده «3» چون خصم را كم و خود را زياد پنداشت بي‌تأمل بر نكوداران تاخت غافل از آنكه اين پانصد نفر، مشتي از خروار و سنگي از كهسار و شتري از گله و نفري از رمه‌اند، هنوز كماني به تير و دستي به شمشير نبرده كه چندين هزار سوار نكودار از كمين، درآمدند و تمامت سپاه فارس و مغول و تركمان را درهم پيچيده، به اندك زماني هر كه را خواستند كشتند و آنچه را توانستند برداشتند. محمد بيك و تونياق «4» كه [شحنگان] «5» شيراز بودند، در شهر «6» كربال غرق درياي فنا شدند و بولوغان «7» با سيصد نفر سوار مغول از كربال گريخته تا اصفهان بتاخت.
در كتاب تاريخ وصاف مرقوم است كه روز عرض لشكر فارس چون تركان جوزاكمر حورامنظر و غلامان ماهروي با كلاه مكلل و قباي زراندوز و مراكب اكدش «8» نژاد اتابكي در طرف ميدان جولان مي‌نمودند، ظرفاي اهل و ارباب فضل مي‌گفتند: اينان ربات حجالند نه ارباب مقابله رجال، لايق شب زفافند نه موافق روز مصاف، پس از تفرقه سپاه فارس جماعتي از نكوداران به جانب شيراز تاخته در حوالي مسجد بردي و دينكان كه فرسخي ميانه شمال و مغرب شيراز است، رسيده، رمه اسبهاي بزرگان مغول و اعيان فارس را كه به سه هزار سر مي‌رسيد، گرفتند و اسبهاي لاغر خود را كه لايق كفتار و كركس بود، برجا گذاشتند و چون ملاحظه استحكام و استواري برج و باروي شيراز را نمودند قوه محاصره شهر را در خود نديده، عود به كربال كرده، آنچه را توانستند از كربال و بلوكات نزديك گرفته، اهلش را به اسيري
______________________________
(1). متحدر: فرودآينده- در شيرازنامه (ص 91) اين كلمه (منحدر) است كه به معني جائي كه آنجا فرود آيند.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 116 و شيرازنامه، ص 91- لرستان در دوره مغول به دو قسمت تقسيم مي‌شد لر بزرگ، و لر كوچك و بين مساكن لر بزرگ و شيراز ناحيه لرنشين ثالثي نيز وجود داشت كه آنرا شولستان مي‌گفتند. بجاي شولستان، امروز ممسني، بجاي لر بزرگ كوه‌كيلويه و بختياري، و لر كوچك، لرستان فعلي يعني نواحي اطراف خرم‌آباد و پشت كوه است. تاريخ مغول، ص 442.
(3). در تحرير تاريخ وصاف (ص 117) آمده است كه محل ملاقات دو سپاه (تنگ شكم) بود.
(4). در تحرير تاريخ وصاف (ص 117): (توتياق). در شيرازنامه (ص 90): (تونياق).
(5). جاي اين كلمه در متن خالي است با توجه به تاريخ وصاف افزوده شد. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 117).
(6). در متن: (شهر) با توجه به تاريخ وصاف تصحيح شد. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 117).
(7). در متن: (بولغان)، در شيرازنامه (ص 91): (بولغان)، در تحرير تاريخ وصاف (ص 117): (بولوغان).
(8). اكدش: انسان يا جانوري كه از دو نژاد باشد، دورگه.
ص: 271
برداشته، روانه سيستان شدند و آنچه از كشتگان در مصاف كربال به شماره درآمد هفتصد تن از جوانان ماهروي مشكين‌موي بودند «1».
در سال 678: به فرمان اباقا خان، سوغونجاق نوئين براي تحقيق محاسبات دار الملك شيراز و بر و بحر مملكت به فارس آمد، مژده رأفت و امان برسانيد و استمالت شكسته‌دلان و داد مظلومان را از ظالمان خواسته، بساط عدل و انصاف را بگسترد و بنفسه از روي دقت نظر سؤال و جواب مي‌نمود.
روزي دو نفر خدمت او آمد [ند] يكي گفت درگذري كيسه‌اي يافتم «2»، پس منادي ندا كرد هر كه سي و سه دينار زر جسته، شش دينار حلال از آن او و باقي را به صاحب مال رساند چون ندا را شنيدم كيسه را اظهار داشتم، صاحب كيسه زر بعد از تأمل مدعي شد كه پارچه لعلي در اين كيسه برداشته [اي] و براي نكول از قرار خود، اين تهمت را بر من بست، امير سوغونجاق تأملي كرده به صاحب كيسه گفت قسم ياد كن كه پارچه لعل در كيسه بود، مدعي قسم را ياد نمود، پس به يابنده كيسه فرمود، سوگند ادا كن كه لعل نبوده، يابنده سوگند را ياد نمود، پس سوغونجاق گفت: مدعي و مدعي عليه هر دو را راستگو دانستم، اين زر رزقي است كه از عالم غيب نصيب يابنده گشته و كيسه زر و لعل مفقود گشته تاكنون بروزي نكرده است و حكم همين است پس به توسط مصلحت خيرانديشي سي و سه دينار زر را ميانه آن دو نفر نيمه نمودند «3».
چون از جوانب و نواحي بلوكات از حال عمال و رعايا پرسش نمود، جماعتي كه سالها سنگ زيرين آسياي ظلم و ستم بودند از اطراف جمع شده بر عمال خود مدعي گشته، دعواي خود را مسجل مي‌داشتند و امير سوغونجاق بي‌جانب‌گيري از ظالم، داد مظلوم را مي‌گرفت و جماعتي از عمال، رضاجوئي از جمعي خود مي‌كردند كه كارها پيش از رسيدن به حكومت صاف گشته مورد تحسين گردد و امير سوغونجاق از جماعتي در خشم شده، بقاياي ديواني و تعديات بر رعايا را به محصلان غلاظ «4» و شداد واگذاشت و چون خواجه نظام الدين از فرط كياست، مال ديوان را كمتر گرفته و به قاعده رسانيده بود، از مال خود، تتمه را داده مورد عنايت گرديد و او را به وزارت مملكت فارس، سرافراز داشت و براي ترويج احكام شريعت مقدسه و حفظ و ضبط تواريخ قباله‌جات و صورت معاملات و قضاوت و فتاوي، قاضي القضاة ناصر الملة و الدين، مولانا عبد اللّه «5» و قاضي قضاة ركن الدين مولانا ابو محمد يحيي «6»، كه هر يك در افاده علوم عقلي و نقلي، يگانه زمان و فرزانه اوان بودند، اختيار نمود «7» و بعد از اتمام امور
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 118.
(2). در تحرير تاريخ وصاف (ص 119): (كهنه‌پاره‌اي).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 118.
(4). در متن: (غلاذ).
(5). (... كه در علوم عقلي و نقلي يگانه روزگار و صاحب تأليفاتي گرانبها در تفسير و شرح احاديث و فقه و اصولين و حكمت) بود. ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 120).
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 120.
(7). (... پس متفق شدند كه هر دو در قضا شريك باشند اما تقدم ركن الملة و الدين را بود). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 120).
ص: 272
ملكي و ملتي، عازم حضرت اباقا خان گرديد و عمال و ارباب مقاطعات را براي استخلاص بقايا، مصاحب خود نمود و سيد عماد الدين ابو يعلي «1» كه عمده عمال بود و با خواجه نظام الدين وزير مخالفتي داشت و او را نايب سوغونجاق مي‌دانست از ميانه راه تخلف كرده، عود به شيراز نمود، پس به حكم سوغونجاق جماعتي به شيراز آمده، سيد عماد الدين را گرفته در خانه خواجه نظام الدين وزير كه از هر آسيبي بالاتر بود، محبوس داشتند.
گفته‌اند جماعتي به عيادت ابو عبيده جراح رفتند و پرسيدند چه مي‌خواهي؟ گفت چشم رقيب و زبان سخن‌چين و جگر دشمن و در بين، سيد عماد الدين ابو يعلي با ملك شمس الدين- محمد بن مالك كه تمامت فارس در مقاطعه او بود موافقت كرده از قيد حبس خانه خواجه نظام الدين رسته، ره‌سپر حضرت اباقا خان شدند و بعد از ورود نزديك بوقا، كه خزانه‌دار بود رفتند و رشوتي داده، به توسط بوقا مورد عاطفت ايلخان شدند و نوشته سپردند كه بعد از ورود به شيراز دويست تومان «2» مغولي زر بي‌مداخله در مال مقرره، به وجه توفير «3» معامله به خزانه عامره، رسانند «4» پس حكم شد كه طغاچارنوئين به مصاحبت ملك شمس الدين بن مالك و سيد عماد الدين ابو يعلي به شيراز آمده، ماجرا را وصول دارد. پس بغداي ايلچي را از پيش روانه داشتند «5» و چون به شيراز رسيد، خواجه نظام الدين وزير را گرفته در خانه سيد عماد الدين محبوسش داشت چه خوب گفته‌اند:
اگر بد كني كيفرش بد بري‌نه چشم زمانه بخواب اندر است
بر ايوانها نقش بيژن هنوزبه زندان افراسياب اندر است «6»
ز روزگار توقع مكن دوام و ثبات‌كه گاه گنج نعيم است و گاه رنج عذاب پس طغاچارنوئين و ملك شمس الدين محمد و سيد عماد الدين وارد شيراز گشتند و بناي محاسبات چند ساله را گذاشتند و خواجه نظام الدين وزير را براي حساب بر همه مقدم داشتند و بر ساير عمال و حكام به مداهنه و سهل‌انگاري مي‌گذرانيدند و از آنچه نوشته سپرده بودند چنداني عايد نشد و محصلان بسختي مطالبه داشتند و انجام اين خدمت را در معرض امتناع مي‌شمردند و چاره او را در اتفاقيات غيبيه مي‌پنداشتند.
در روز بيستم ماه ذي الحجه سال 680: در همدان طوطي روح آباقا خان از قفس تن پرواز كرد.
اباقا خان كه از انصاف و عدلش‌جهان بد چون بهشت عدن، خرم
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 120.
(2). يعني دو هزار هزار دينار.
(3). به معني اضافه و ذخيره و پس‌اندازي كه در نتيجه وصول حد اعلاي ماليات حاصل گرديده است ... رك: كشاورزي و مناسبات ارضي در دوره مغول، ج 2، ص 264).
(4). (... پادشاه به دست خود براي ايشان شراب ريخت و هر دو را پايزه و فرمان داد و مورد محبت قرار داد ...). (ر ك:
تحرير تاريخ وصاف، ص 121).
(5). (... طغاجار ... همراه صاحب اعظم صدر الدين احمد الخالدي به شيراز وارد شد ...). ر ك: (تحرير تاريخ وصاف، ص 121).
(6). بيت منسوب به فردوسي است. ر ك: حماسه‌سرائي در ايران، ص 161، حاشيه 1.
ص: 273 ز هجرت ششصد و هشتاد و عشرون‌به ذي حجه نه افزون بود و نه كم «1» و زمان سلطنت ايلخان اباقا خان هفده سال بود «2».
نهادند زير اندرش تخت زربه ديباي زربفت [و] زرين كمر بعد از لوازم عزاداري به رسم مغول بزرگان و اعيان دولت، بعد از مشاوره، سلطنت را بر نكودار پسر هلاكو خان قرار دادند و چون نكودار مقلد ملت مسلماني بود، او را ايلخان سلطان احمد گفتند [و] بر اريكه سلطنت نشانيدند «3».
چون خبر وفات اباقا خان به دار الملك شيراز رسيد، امير بولوغان با لشكر مغول پيرامن خانه ملك شمس الدين محمد را فراگرفته و خواجه نظام الدين را از حبس درآوردند و طغاچارنوئين، دفع اين غائله را نتوانست نمود، هرچه از وجه [ملتزمي] سيد عماد الدين و ملك شمس الدين حاضر بود برگرفت و ملك شمس الدين و سيد عماد الدين را از شيراز برداشته، عازم اردو گرديد و از پي آنها، خواجه شمس الدين حسين و خواجه نظام الدين ابو بكر نيز به جانب اردو شتافتند «4» و بعد از ورود، انواع تهمتها را بر يكديگر بستند و ابواب دشمني را بازداشتند و خسارتها بارآوردند، بعد از قروض بي‌شمار كه هر يك در راه دشمني ديگري بخرج داده بود، نوع مصالحتي به اضطرار گرفته، اين چهار تن ملك فارس را قبول كرده وزارت را بر سيد عماد الدين مقرر داشتند و بولوغان كه حكومت مملكت فارس را داشت و در وقت خبر وفات اباقا خان برخلاف رضاي طغاچارنوئين خانه ملك شمس الدين را محاصره كرده بود از كرده خود پشيمان شده ناچار عريضه خدمت شاهزاده ارغون فرستاد و افتتاح فارس را به وجه آساني براي شاهزاده موجه داشت و فرستادگان «5» سلطان احمد را تا يك سال تمكين نكرد.

[وقايع فارس در روزگار نكودار]

در همين سال [680]: باز طايفه نكودار از سيستان به فارس آمده اطراف گرمسيرات را تا دشتستان «6» غارت كردند و زن و فرزند مسلمانان را اسير نموده، گله و رمه ايلات را گرفته، عود به سيستان نمودند و تا آخر عهد ارغون خان هر يك چندي در فصل زمستان به جانب فارس آمده، دستبردي كرده، عود مي‌نمودند.
در كتاب وصاف نوشته است: «اگر پردلان روزگار سلف كه بعد از چندين هزار سال نظم و نثر، ذكر مردانگي آنها شده باز به اين جهان آيند، بايد آداب جنگ و سواري را از آحاد سپاه مغول بياموزند و نصر بن سيار از علماي ترك روايت كرده كه گفته‌اند: ينبغي للقائد العظيم الخطر، ان يكون فيه من اخلاق البهايم و الطيور عشر خصال: قلب الاسد و حملة الخنزير و غارت الذئب و صبر الكلب علي الجراحة و كياست الثعلب و سكون الهرة و حراسة الكركي و حذر
______________________________
(1). شعر در تاريخ وصاف آمده است. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف ص 65).
(2). در تحرير تاريخ وصاف (ص 64) آمده است كه: (... در همدان بيمار شد روزي بر صندلي نشسته بود كلاغي را ديد كه در مقابل او نشسته، آواز مي‌كرد آن را به فال بد گرفت و فرمود تا آنرا برانند چون كلاغ پرواز كرد حالت غشي بر او عارض شد و بمرد).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 66.
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 121.
(5). در متن: (فرستاده‌گان).
(6). در متن: (دشت‌استان).
ص: 274
الغراب و شجاعة الديك و تحنن الدجاجه «1».
چون امير بولوغان دست تمسك به دامن ترحم شاهزاده ارغون در خراسان زده بود و شاهزاده نه او را مأيوس و نه اميدوار مي‌داشت و هر روز ايلچيان از مصدر سلطنت سلطان احمد، پي‌درپي به شيراز مي‌آمدند و امير بولوغان آنها را به ليت و لعل مي‌گذرانيد از سده «2» سينه سلطان احمد فرمان صادر گشت كه امراي احشام مملكت فارس بدانند كه فتنه بولوغان بالا گرفته و از گناهي كه كرده و اموالي كه «3» برده مي‌خواهد فارس را خراب كند و زن و فرزند مسلمانان را به دست مغولان دهد و ايلچيان از ملوك كرمان و شبانكاره و امراي لر بزرگ و كوچك متواتر رسيده است و اجازه تاختن بر شيراز از ما خواسته‌اند، چون حضرت باري تعالي ضمير ما را به نور توحيد منور فرموده و اقرار به نبوت محمد مختار (ص) در ظاهر و باطن نموده‌ايم، نخواستيم كه پيش از تفحص حكمي كه موجب ضرري شود از حضرت ما حادث گردد و چون پيغمبر آخر الزمان اول نصيحت مي‌فرمود، ما هم پيروي كرده، جمال الدين را فرستاديم تا به اتفاق نظام الدين مقرب، اين فرمان را بشنواند و آنها را به راه راست بخواند فرمان ما در سال گوسفند، آخر ذي الحجه سال 681 نوشته شد «4».
در اين سال [681]: جلال الدين طيب شاه ملك شبانكاره را به فرمان سلطان احمد بكشتند «5» پس برادر او بهاء الدين اسماعيل، ملك شبانكاره گرديد.
چون بولوغان حاكم معزول فارس تمرد را از حد گذرانيد، فرمان صادر شد كه امير طاشمنكو فرمانرواي كلي شيراز و توابع آن باشد و بولوغان را از فارس دوانيده، ممالك و اموال را محفوظ دارد «6» و طاشمنكو از اصفهان حسام الدين پسر محمد علي لر را از پيش روانه داشت و بولوغان بعد از اطلاع بر عزم سفر خراسان از شيراز بيرون شد و جمعي از عوام الناس را به محاصره خانه حسام الدين فرستاد و حسام الدين بعد از كوشش و مردانگي گرفتار گشت، او را پيش بولوغان بردند، به تيغ اشاره به كشتنش نمود «7» و عود به شهر كرده، خيال توقفش قوت گرفت و چون آن واقعه به طاشمنكو رسيد، اتابك يوسف شاه لر را احضار فرمود و اتابك با سپاه كوه‌كيلويه در منزل كوشك زر «8» به او پيوست و در بين بولوغان از دروازه شيراز براي تفرج درآمده بود، چون خواست داخل شهر شود، دروازه‌ها و برجها را پر از دشمنان خود بديد و دل از مملكت‌داري كنده، خزانه و دفينه را به‌جا گذاشت [و] به جانب خراسان شتافت و طاشمنكو وارد شيراز گشته، ساحت اهل آنرا از لوث خباثت مبرا داشت [و] مشغول حكمراني گرديد و
______________________________
(1). رواست كه در پيشواي بزرگوار ده خوي از خوي‌ددان و پرندگان باشد: دل شير، حمله خوك، دستبرد گرگ، بردباري سگ بر ريش، زيركي روباه، آرامش گربه، مراقبت كلنگ و پرهيز كلاغ و دلاوري خروس و مهرباني ماكيان.
(2). سده: به ضم اول و تشديد ثاني مفتوح: در خانه و درگاه و ساحت خانه.
(3). در متن: (اموالي را كه).
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 122.
(5). جلال الدين در سال 664 بر تخت نشست و هفده سال حكومت كرد و در دهم جمادي الاول سال 681 به فرمان سلطان احمد به قتل رسيد. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 255).
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 123.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 123.
(8). در تحرير تاريخ وصاف (ص 123): (قصر زرد).
ص: 275
بر سر مكتوبات «احمد آقا» مي‌نوشت و تا سالي بر سرير حكومت مملكت فارس برقرار بود «1».
در سال 682: به فرمان ايلخان، سلطان احمد، حكومت تمام مملكت فارس به مهدعليا، اتابك آبش خاتون دختر اتابك سعد، پسر اتابك ابو بكر پسر سعد پسر زنگي پسر مودود سلغري قرار گرفت و مهد عليا از حضرت ايلخان قاصد مملكت موروثي خود گرديد و چون طاشمنكو از شيراز بيرون رفت، مهد عليا وارد گشت و بر تخت سلطنت و اريكه مملكت نشست و چندين روز و شب شهر شيراز را آذين «2» بستند، پس مهد عليا اتابك ابش خاتون حكم ديوان اعلي را بر خداوندزاده جلال الدين ارقان بن ملك خان بن محمد بن زيدون بن زنگي بن مودود سلغري مقرر فرمود و وزارت ديوان اعلي را به ملاحظه حقوق سابقه به خواجه نظام الدين ابو بكر تفويض كرد و به استقلال تمام در تمامت املاك فارس مداخله نمود و چون مردم فارس را از سياه و سفيد، كنيز و عبيد زرخريد مي‌پنداشت و مملكت را ملك موروثي مي‌انگاشت و همت بلند و طبع ارجمندش به اندازه‌اي بود كه اگر محصول صحرا و مدخول درياي فارس را در يك روز مي‌بخشيد [،] در پيش چشمش حقير مي‌نمود، به اين سبب وجوهات ديواني فارس به خزانه ايلخان نرسيد و سيد عماد الدين، عنايت اتابكي را درباره خواجه نظام الدين كه دشمن واقعي او بود به كمال يافت، پس انديشه را در كنار گذاشته، بي‌اذن اتابك مهد عليا، عازم اردوي ايلخان سلطان احمد گشت «3» و چون سلطان احمد از كيش بت‌پرستي كه ملت اجدادي و تمام قبيله مغول رميد و دست توسل را بدامن حضرت خاتم الانبياء صلوات اللّه عليه و آله انداخت و مسلماني پاك‌اعتقاد گرديد، امرا و اعيان مغول رأي او را ناصواب شمرده، در تدارك اسباب خرابي سلطنت او افتادند و شاهزاده ارغون شاه پسر اباقا خان پسر هلاكو را كه برادر كهترش بود به خاني برداشته، بختش مساعد گشته، سلطان احمد خان مغلوب گرديد «4».

[وقايع فارس در روزگار ارغون]

در سال 683: شاهزاده ارغون خان، سلطان احمد نكودار ايلخان را بكشت «5» و بر سرير سلطنت و جهانداري قرار گرفت و سيد عماد الدين شيرازي كه براي دادخواهي از شيراز به اردوي سلطان احمد آمده و كاري از پيش نبرده بود، بعد از تبديل پادشاهي به امير بوقا كه رشته سلطنت ارغون خان [را] در دست داشت متوسل گرديد و قبايح اعمال عمال مهد عليا اتابك ابش خاتون [را] ذكر نمود و خدمت ايلخان ارغون خان رسيد و ايلخان از حسن منظر و بلاغت و تحريرش خوش آمده حكومت تمامت دريا و صحراي مملكت فارس را به سيد عماد الدين واگذاشت «6» و فرمان صادر گرديد كه بعد از اطلاع اتابك ابش خاتون بر حكومت سيد عماد الدين، بايد بي‌عذر
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 123، كه آمده است: (طاشمنكو از روي آزمندي وابستگان بولوغان و موافقان او را به انواع مصادرات و مطالبات مبتلي كرد و ودايع ايشان را نزد هر كس بود بگرفت و براي خود مالي فراوان بدست آورد).
(2). در متن: (آزين).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 124.
(4). ر ك: همان ماخذ، ص 124.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، (ص 124). و ر ك: جامع التواريخ، ج 2، ص 783: (تكودار).
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 125: (... و او را به پايزه سر شير و گربه) بنواخت. (پايزه يا پائيزه: حكمي كه پادشاهان مغول به افرادي كه بدانان لطف داشتند مي‌دادند كه در قلمرو حكومت مغولان دارنده آن فرماني مطاع داشت. پايزه انواعي داشت كه مهمترين آن به نقش سر شير مزين بود). (تاريخ مغول، ص 93).
ص: 276
و بهانه روانه اردوي حضرت ايلخان گردد و سيد عماد الدين چون نزديكي شيراز رسيد عمال و اعيان به استقبال او شتافته، در ماه رمضان اين سال «1» وارد ميدان مصلي شيراز گرديد و بارگاه ملوكانه برافراشت و جلالتي كه لايق پادشاهان است از او مشاهده افتاد و كساني كه در سال پيش دعوي همسري و تقابل با او داشتند، بر جاي حاجب در درگاه او ايستادند و در وقت سواري، ركاب او را گرفتند و سيد عماد الدين هر روزه به وجه عنف پيغام به اتابك ابش خاتون مي‌فرستاد كه برحسب فرمان ايلخان بايد به اردوي شاهي روانه شوي و چون عيد رمضان رسيد، منبري بركناره ميدان نهاد و نماز عيد را گذاشت و ابش خاتون و اعيان شيراز برحسب اعتياد، در مصلي براي نماز حاضر شدند «2» پس سيد عماد الدين به اتفاق ايلچيان مغول به دار الملك شيراز درآمد و به خانه خود نزول نمود و «چريك» را در نزديكي خود جاي داد و توقع ابش خاتون آن بود كه سيد عماد الدين پيش از خانه خود به سراي او شود و تخت سلطنت را حرمت كند، چون آن توقع باطل گرديد، اسباب رنجش ابش خاتون بيشتر گشت و آتش غضب خاتون مشتعل شده، بي‌اختيار، آب از چشممش روان گرديده، اهل حسد فرصت يافته، قتل سيد- عماد الدين را در نظر خاتون، سهل‌كاري شمردند و در بين، خبري منتشر گرديد كه سپاه نكودار مغول از سيستان به قصد تاراج فارس بيرون آمده‌اند «3»، سيد عماد الدين، پيغام براي اتابك ابش خاتون فرستاد كه بايد براي دفع نكودار، سپاهي فراهم آورم و با اعيان امرا به استقبال آنها روم كه پيش از وقوع حادثه آنها را برگردانم و مصلحت چنين است كه حضرت مهدعليا به قلعه استخر تشريف برده تا از نكايت «4» آنها ايمن شود، بعد از بردن پيغام، ابش خاتون گمان كرد كه مقصود سيد عماد الدين، حبس اوست «5» و آن خيال مزيد بر خيالات سابقه اتابكي گرديد و در بين، روزي كه سيد عماد الدين از بازار عبور مي‌كرد، چند نفر از غلامان ابش خاتون به او رسيده، گفتند بايد به فرمان مهدعليا به سراي سلطنت درآئي، سيد عماد الدين تحاشي «6» كرد، او را از اسب كشيدند و مردمانش گريختند، پس سر سيد عماد الدين را بريده، خدمت ابش خاتون بردند «7» و اين واقعه در بيست و سيم ماه شوال همين سال [683]: اتفاق افتاد؛
جهان را همين يك جوانمرد بودملك چون حسد برد نگذاشتش «8» و يكي از شعرا، اين دو بيت را گفته به حضرت اتابك فرستاد «9»:
______________________________
(1). (در بيست و دوم ماه رمضان سال 683 در ميدان نزول كرد). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف ص 125).
(2). (... در آن روز اتابك و اعوان او به نماز عيد حاضر نشدند). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف ص 125).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 126.
(4). نكايت: بدسگالي.
(5). (... ولي به ظاهر قبول كرد و پيغام داد كه به تهيه وسائل مشغول است). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 126).
(6). تحاشي كردن: پرهيز كردن، تن زدن، دوري جستن.
(7). (... سراج الدين فضلي لر ... كه از سيد اكرامها ديده بود ضربتي بر آن مرد زد ... و سر از تن سيد جدا كردند).
(ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 126).
(8). در شيرازنامه (ص 95) اين بيت قبل از بيت مذكور در فوق آمده است:
از آن كافتاب سخا بود چرخ‌ز روي زمين سايه برداشتش
(9). (... يكي از اهل فضل ... پس از قتل سيد اين رباعي انشاء كرد و در پايه تخت اتابك ابش بخواند ...). (ر ك:
تحرير تاريخ وصاف، ص 126).
ص: 277 شاها رخت از نشاط چون لعلي بادتخت تو فراز گنبد اعلي باد
هر سر كه نه بر مراد و رأي تو بودبي‌تن چو سر عماد بويعلي باد چون اين خبر به حضرت ايلخان: ارغون خان رسيد، ايلچيان به فارس فرستاد و اتابك ابش خاتون و جماعتي را كه در قتل سيد عماد الدين شريك بودند، احضار به تبريز فرمود و بعد از ورود ايلچيان، باز، خاتون در رفتن مسامحه كرده به عذري متمسك شد و محضري به مهر جماعتي ساخته، روانه داشتند و بعد از رسيدن محضر بر غضب ايلخان بيفزود و حسام الدين- قزويني «1» را با چند نفر از امراي مغول، براي تفتيش از حال سيد عماد الدين روانه شيراز داشت و بعد از ورود طوعا و كرها آبش خاتون و جلال الدين ارقان و جمعي ديگر را روانه تبريز نمود «2» و هر كس را كه مداخلتي در قتل سيد عماد الدين داشت گرفته به انواع عذابها، آنچه را مالك بودند به رشوه دادند و اتابك ابش خاتون و جلال الدين ارقان چون به تبريز رسيدند، جلال الدين را در عوض خون سيد عماد الدين بكشتند و چون ابش خاتون، عروس هلاكو خان بود از او اغماض نمودند و حكم شد كه پنجاه تومان مغولي «3» از اتابك ابش خاتون و عمال او گرفته به اولاد سيد عماد الدين رسانند و به اين وسيله تمامت دشمنان سيد عماد الدين در شكنجه و عذاب مبتلا گشتند و معامله خسر الدنيا و الآخره را ديدند و اتابك ابش خاتون، مهدعليا دختر اتابك سعد پسر اتابك ابو بكر پسر اتابك سعد پسر زنگي پسر مودود سلغري در تبريز ناخوش گرديد و در سال 685، «بگذشت «4» چنانكه بگذرد باد به دشت.» او را در تبريز در قبرستان سلاطين مغول به آئين مغول دفن نمودند و ظروف زر و نقره پر از شراب ريحاني كرده در قبرش گذاشتند اگرچه مسلمان و مؤمنه و پاك‌اعتقاد بود و بعد از رسيدن خبر وفات او به شيراز، بزرگان لباس ماتم پوشيدند و علما و مشايخ در مساجد و محافل سه روز ختمات قرآن مجيد بجا آورده، اطعام نمودند و ثوابش را به روح اتابك ابش خاتون فرستادند و مدت بيست و دو سال گاهي به اسم گاهي به رسم ايالت فارس را متكفل بود و چون حكام شيراز مدتي در اردو بماندند و قروض بيشمار اندوختند، دست توسل را به دامن، طوخان قهستاني كه راتق و فاتق امور سلطنت گشته بود، زدند كه اگر حكومت بر و بحر فارس را به ما دهند، پانصد تومان مغولي «5» از بواقي اموال چندين ساله و توفيرات به خزانه رسانيم و بعد از التزام‌نامه، فرمان بر ملتمسات آنها، صادر گرديد و جمعي از امراي مغول و امير فخر الدين مبارك شاه را براي وصول و ايصال وجوهات با شيرازيان روانه داشتند و چون نزديكي فارس رسيدند، خواجه قوام الدين كه تقدم بر فارسيان داشت از حكومت گذشته به جهان باقي انتقال نمود.
______________________________
(1). (ايلخان ... فرمان داد تا طولاداي كه سمت بازپرسي داشت و جيور غوتاي و حسام الدين قزويني براي تحقيق در سبب قتل سيد و استخراج اموال خزانه و آوردن اتابك، به شيراز روند). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 128) و (ر ك: شيرازنامه، ص 96).
(2). (... ناگاه قنان اقتاچي از نزد ايلخان برسيد با فرماني پر از بيم و هراس حكم شده بود كه مركوب ابش را چيلبور گرفته از شيراز بيرون آورد و او از اسب فرود نيامد تا سراپرده اتابك را به جهدآباد نقل كردند ... به تبريز درآمدند ...) (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 129).
(3). يعني: پانصد هزار دينار.
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 130.
(5). يعني: پنجهزار هزار دينار.
ص: 278 دستور خراسان شده گير و شده گيربا كسري و ساسان شده گير و شده گير و خواجه مجد الدين اسعد رومي و خواجه شمس الدين حسين و خواجه سيف الدين يوسف و خواجه نظام الدين ابو بكر در خدمت امير فخر الدين و امراي مغول به شيراز آمده، در خيال محال وصول پانصد تومان مغولي افتاده، در گرداب حيرت غرق بودند، آنچه از هر جهت عايد گشت، به مصحوب مغولان انفاذ داشتند و فخر الدين مبارك شاه را براي اتمام عمل بگذاشتند.
در سال 687: اختيار تمامت امور ممالك ايلخان ارغون، از آمويه تا نهايت نواحي مصر كه از هزار فرسخ بيشتر است به سعد الدوله يهودي «1» مفوض گرديد و عمال يهود از حضرت ايلخان بر بلاد گماشت، از جمله شمس الدوله يهودي را حاكم بر تمامت مملكت فارس نمود.
يهود هذا الزمان قد بلغوامرتبة لا ينالها ملك
يا معشر الناس قد نصحت لكم‌تهودوا قد تهود الفلك «2» و امير جوشي و عز الدين مظفر را به مصاحبت شمس الدوله روانه داشت و خواجگان «3» شيراز تا اصفهان به استقبال شتافتند و بعد از ورود به شيراز امير جوشي به علت تأخير وجوه ديواني ملتزمي شمس الدين حسين و خواجه فخر الدين مبارك شاه و پسر خواجه شمس الدين حسين و خواجه مجد الدين اسعد رومي را بكشت «4» و خواجه مجد الدين اسعد رومي عمده حكام و خواجگان شيراز بود و ذكر جميل او مدتها باقي بماند و در شيراز رباطي و مسجد جامعي نزديك دروازه استخر كه اكنون دروازه اصفهان است، بساخت و در محله سراجان كه اكنون لب آب است مدرسه‌اي بنا نهاده و پل فسا را تعمير كرد «5» و امير جوشي بعد از كشتن آنها، خواجه سيف الدين و خواجه نظام الدين ابو بكر «6» را براي رفاه خود نگاه داشت پس تمامت عمال و ارباب‌دارانرا در شكنجه عذاب انداختند و فهرستي پرداختند مشتمل بر مقاسمه ممالك از عهد اتابك ابو بكر بن اتابك- سعد بن اتابك زنگي و به اين وسيله مردم را به انواع عذاب و بلا، مبتلا نمودند واحدي را ياراي سؤال و جواب نبود.
گفته‌اند بدترين پادشاهان كسي است كه بيگناهان از او بترسند و بدترين بلاد، جائي است كه گراني و شوريدگي باشد، آنچه توانستند از هر چيز، از هر كس، از هر قدر گرفتند و چون امير جوشي از اخذ اموال خارج گرديد به اطراف مملكت فارس گماشتگان فرستاد كه آنچه رقبات و مزارع فارياب «7» و ديم خاصه ديوان اعلي است و آنچه از ارباب‌داران نخيلات و اشجار باثمر و بي‌ثمر دريافت كنند، فهرست كنند تا بر ايلخان ظاهر شود كه بر جزئيات ممالك تا به اين
______________________________
(1). (... او پسر صفي الدين ابهري است نخست در بغداد ساكن بود و سپس در زمره طبيبان ايلخان درآمد ... مردي باكفايت و كياست بود زبان تركي و مغولي را آموخته بود ...) (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 143). درباره او رجوع شود به صفحات 141 و 148 تحرير تاريخ وصاف.
(2). يهوديان اين زمان به مرتبه‌اي رسيده‌اند كه فرشتگان بدان نرسيده‌اند!! اي مردم پند مي‌دهم شما را كه يهودي شويد آنچنانكه فلك يهودي شده است.
(3). در متن: (خواجه‌گان).
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 97.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 98.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 132.
(7). فارياب: زميني را گويند كه با آب رودخانه و كاريز مزروع شود- پارياب، پارياو، باراب، فارياو، فاراب. (برهان).
ص: 279
اندازه وقوف يافته است و بعد از فراغت از اين كارها روزي به عزم تفرج به جانب مسجد بردي كه فرسخي از شيراز دور است در صحبت خواجه سيف الدين «1» يوسف و خواجه نظام الدين ابو بكر وزير رفته «2»، اين دو نفر را بكشت و سرهاي آنها را آورده از كنگره دروازه شيراز آويختند.
در سال 688: ملك بهاء الدين اسماعيل شبانكاره وفات يافت «3» و بعد از او ملك غياث الدين و ملك نظام الدين فرزندان جلال الدين طيب شاه و بهاء الدين اسماعيل شاه به اشتراك فرمانرواي ملك شبانكاره شدند.
در اواخر سال 689: ارغون خان ايلخان به مرض مبتلا گشته، امتدادي يافت و امرا و بزرگان مغول كينه سعد الدوله يهودي وزير در دل گرفته منتظر فرصت و وقت بودند و چون اواخر ماه صفر سال 690 مرض ارغون خان شدت نمود كه اميد زندگاني در او نبود، امراي مغول و مسلمان، سعد الدوله را گرفته به قتل رسانيدند «4» و در تمامت بلاد اقوام و عشيره او را كه لواي اقتدار حكومت افراشته بودند، كشتند مگر شمس الدوله حاكم شيراز را كه زمان حكومتش سلوكي جميل و معاملتي جزيل با اهل فارس داشت و فقير و غني و بزرگ و كوچك را از خود راضي نمود و در نزد علما و متشرعين به مسلماني اقرار كرده، اداي شهادتين را مي‌نمود «5».
در همين سال [690]: ارغون خان زندگاني را بدرود نمود و زمان سلطنت او هفت سال بود